چند وقتی است که به مثنوی معنوی علاقه مند شده ام، اشعارش داستان گونه است و در ضمن مفاهیم بسیار عمیقی را هم منتقل می کند، واقعاً جناب مولانا به دریایی بیکران از مفاهیم و کلمات متصل بوده که توانسته این اثر بی بدیلی را خلق نماید. ولی بعضی از بیت های آن بسیار سخت است و درک معنای آن برای من بی سواد بسیار دشوار است. از یکی از دوستان که دبیر ادبیات بود خواستم تا منبعی را معرفی کند تا به کمک آن بتوانم این ابیات ثقیل را بفهمم، «شرح دکتر استعلامی» را معرفی کرد و تصمیم گرفتم تا آن را تهیه کنم.
به کتاب فروشی های مقابل دانشگاه رفتم تا اگر بود آن را بخرم. علاوه بر خواندن، داشتن کتاب را نیز دوست دارم. بسیاری به من پیشنهاد می کنند که عضو کتابخانه شوم و این قدر در این زمینه هزینه نکنم، عضو کتابخانه هستم ولی علاقه دارم کتابخانه شخصی ای داشته باشم تا کتاب هایی که دوست دارم همیشه در کنارم باشند، می خواهم دوستانم همیشه در مقابل چشمانم باشند و هر روز صبح را با دیدن آنها شروع کنم.
خوشبختانه همان کتاب فروشی نخستی که وارد آن شدم این کتاب یا بهتر بگویم کتاب ها را داشت. هفت جلد بود و روی هم ۳۵هزار تومان قیمت داشت. آه از نهادم برخاست، به هیچ عنوان در این حد پول نداشتم و کل مبلغی که همراهم بود ۲۰ هزار تومان بود که باید تا آخر ماه را با آن می گذراندم. هیچ راهی نبود و مغموم و سرافکنده از کتاب فروشی بیرون آمدم، خیلی دوست داشتم این مجلد ها را می داشتم ولی امکانات مالی اجازه نمی داد. واقعاً چرا یک معلم نمی تواند کتابی را که دوست دارد ابتیاع نماید؟! به نظرم آموزش و پرورش باید ماهانه به ما معلم ها کمک هزینه خرید کتاب بدهد.
با دلی آکنده از افسوس از کنار کتاب فروشی ها می گذشتم و بی هدف به کتاب ها نگاه می کردم، دلم در گرو همان شرح مثنوی مانده بود و دیگر هیچ کتابی را نمی دیدم. در میدان انقلاب سوار اتوبوس واحد بهارستان شدم، نمی دانم چرا این مسیر را انتخاب کردم؟! می بایست مستقیم از همان انقلاب با اتوبوس های چهار راه تهرانپارس باز می گشتم، به نظرم ذهنم برای این که مفری از این وضعیت داشته باشم مرا به این سمت هدایت کرده است.
اتوبوس وقتی وارد خیابان جمهوری شد، ناگاه مرا به دوران کودکی ام برد. دورانی که هیچ وقت تکرار نشد. چقدر با مادرم و پدرم به این خیابان می آمدیم، قدمی می زدیم و آنها خریدهایی هم می کردند. از مقابل ساختمان پلاسکو که گذشتیم خاطره ای در ذهنم نمایان شد که بسیار حالم را خوب کرد، کودک بودم که همراه خانواده به رستوران بالای این برج بلند رفته بودیم و غذایی در مکانی بسیار جذاب خورده بودیم، اولین بار بود که سلف سرویس را می دیدم، سینی های بزرگ استیل که در هر قسمت از آن هر آنچه می خواستی برایت پر می کردند، پدرم اجازه داد سینی را خودم نگاه دارم و این تجربه استقلال همچنان در ذهنم باقی مانده است.
از مقابل لاله زار و کوچه برلن که گذشتم به یاد تنفگ پلاستیکی ای افتادم که چقدر برایش گریه کرده بودم و آخر سر هم برایم نخریدند، صحنه هایی که همراه مادرم و مادربزرگم بودم هنوز جلو چشمانم است، هنوز به مدرسه نمی رفتم و بسیار کوچک بودم، هنوز صدای مادربزگم که به مادرم می گفت: بگذار هرچه قدر می خواهد گریه کند، نباید یاد بگیرد که با گریه کردن می تواند به مقصودش برسد، در گوشم هست. خودم هم باورم نمی شود که من با این حافظه ضعیف چگونه این اتفاق را که برای سالهای طفولیت من است را کاملاً در ذهنم دارم.
دلم دیگر طاقت نیاورد، در اولین ایستگاه پیاده شدم، قدم زدن در این خیابان برایم بسیار لذت بخش بود. همه جا بوی کودکی ام را می داد و هر گوشه را که نگاه می کردم صحنه ها برایم آشنا بود، حتی به نظرم مغازه ها هم همانی بودند که در سالهای دور از کنارشان عبور می کردم. به چهارراه مخبرالدلوله که رسیدم شوق کودکانه ام فوران کرد. پل های عابر پیاده این چهارراه از همان دوران کودکی برایم جاذبه داشت. به بالای پل رفتم و چندین بار دورتادور آن را به تلافی زمان کودکی که نمی گذاشتند، چرخیدم.
چند قدم که به سمت بهارستان رفتم به یادم آمد که در اینجا باید کتاب فروشی باشد، چندین بار از همین جا برایم کتاب کودکانه خریده بودند. حافظه ام درست کار کرده بود و در مقابلم کتاب فروشی کوچکی قرار داشت، همان شکل قدیمش را حفظ کرده بود. نتوانستم واردش نشوم، ناخوداگاه به سمت بخش کودک و نوجوان رفتم، وقتی چشمانم به کتاب «داستان های من و بابام» افتاد، همانجا روی نیمکت نشستم و غرق در کودکی خود شدم، وقتی پدرم این کتاب را برایم خریده بود چقدر شخصیت بابا را در پدر خود می دیدم، سیبیلو و کچل و چاق.
در بخش دیگر چشمم به سری کتاب های «قصه های خوب برای بچه های خوب» افتاد. کتابی که دختر همسایه داشت و من فقط توانسته بودم جلد اول آن را از او بگیرم و بخوانم، خسیس بود و اصلاً کتابهایش را به من نمی داد، شاید این حس داشتن کتاب از همان برخورد در من ایجاد شده باشد. جلد اولش داستان هایی از کلیله دمنه بود و هنوز شخصیت آن شتر داستان در ذهنم بود، در همان زمان نمایش عروسکی کلیله و دمنه از تلویزیون پخش می شد و همین باعث شده بود این شخصیت در ذهنم بماند.
جلد دوم را برداشتم و ورقی زدم، داستان هایی از مرزبان نامه بود، همین طور که داشتم این کتاب را نگاه می کردم تصمیم گرفتم به یاد دوران کودکی سری کامل این کتاب ها را بخرم و به یادگار برای خودم نگاه دارم، سری هفت جلدی آن روی هم می شد ۳۲۰۰ تومان، این مبلغ را می توانستم بپردازم و همین بسیار خوشحالم کرد که بعد از سالها به آرزوی خود می رسم و باقی این داستان ها را می خوانم، ای کاش دختر همسایه می بود و می دید که من حالا تمامی این کتاب ها را دارم.
صاحب کتاب فروشی که پشت میز نشسته بود پیرمردی بود که تمام موهای سر و صورتش به طور زیبایی سپید بود. با دیدن او به یاد زال افتادم، وقتی شروع به صحبت کرد تُن صدایش چنان بود که احساس کردم در بخشی از شاهنامه هستم. بسیار مودبانه بعد از این که پرداخت انجام شد، لبخندی زد و گفت: این کتاب ها را برای خودتان گرفته اید؟ با ذوق فراوان گفتم: بله، یادآور دوران کودکی من هستند و دوست دارم که آنها را داشته باشم. در ادامه گفت: داستان های بسیار خوبی دارد و برای نوجوانان بسیار مفید است، آنها را با ادبیات فارسی آشنا می کند.
همین جمله ای که گفت مرا به فکر فرو برد، واقعاً چقدر ادبیات ما مهجور است، خیلی از بچه های امروز کلیله و دمنه و مرزبان نامه و گلستان و . . . را نمی شناسند. واقعاً استاد مهدی آذر یزدی با نثری روان نسل ما را با ادبیات غنی فارسی پیوند داد، ای کاش می شد این پیوند گسسته شده را امروز دوباره متصل کرد. بچه های ما به شدت نیاز به هویت دارند و آشنایی با آثار ادبی بسیار بسیار برایشان مهم است.
هنوز از در کتاب فروشی بیرون نرفته بودم که فکری به سرم زد. بازگشتم و به آن پیرمرد گفتم امکانش هست که این کتاب ها را برایم پست کنید، هزینه اش هر چه باشد می پردازم. تعجب از نگاه های پیرمرد کاملاً مشهود بود، قبل از این که بپرسد چرا، خودم توضیح دادم، گفتم من در یکی از روستاهای دور دست و محروم دبیر هستم، روستایی که با اینجا حدود پانصد کیلومتر فاصله دارد، می خواهم این کتاب ها را به مدرسه مان اهدا کنم، به نظرم این کتاب ها برای بچه های مدرسه بسیار مفید تر است تا این که مرا به یاد دوران کودکی بیندازد.
چهره پیرمرد بشاش شد و با ذوق زدگی گفت: آفرین به شما که به فکر بچه های این مرز و بوم هستید، واقعاً چنین کاری لازم است، من حدود سی سال است در اینجا هستم و شاهد کم شدن روز به روز کتاب خوان ها می باشم. غصه ام می گیرد که دیگر کسی قصه ها را نمی خواند. مردمان کمتر به سراغ دوستان واقعی شان می آیند و این اصلاً خوب نیست، خطری بزرگ در آینده ای نه چندان دور در کمین ماست. جامعه ما به سمتی می رود که پایان خوشی نخواهد داشت.
از جایش بلند شد و به طرف قفسه کتاب ها رفت، چند جلد دیگر از قسمت کودکان و نوجوانان آورد و گذاشت روی کتاب های من، بعد از من نشانی را خواست. ابتدا پرسیدم که آن چند کتاب چقدر می شود؟ من پول زیادی همراه ندارم. اخمی کرد و گفت: چه کسی حرف از پول زد، این ها هدیه از طرف من است، گفتم: من هفت جلد کتاب کوچک گرفتم ولی شما چندین جلد کتاب هایی گذاشتید که قیمت های بالاتری دارند، گفت: نگران نباش، همین که بچه هایی که به این کتاب ها دسترسی ندارند آنها را بخوانند برای من کلی سود دارد.
بعد از گفتن نشانی مدرسه وامنان از او خواهشی کردم که فرستنده نام کتابفروشی باشد و نامی از من برده نشود، به نظرم این کارها اگر بدین صورت انجام شود بهتر است. تایید کرد و کلی هم مرا تشویق کرد. کارتنی آورد، کتاب ها را ابتدا در لفافه حباب داری گذاشت و بعد از کلی چسب کاری که جهت محکم کاری بود، آنها را درون کارتن گذاشت. گیرنده را مدرسه وامنان نوشت و فرستنده را کتابفروشی، بعد رو به من کرد و گفت: فردا می دهم نوه ام ببرد و بفرستد، انشالله چهار پنج روز دیگر به مدرسه خواهد رسید.
مرا به صرف یک فنجان چای دعوت کرد، هوا تاریک شده بود و نگران بودم که ماشین گیرم نیایید ولی نمی شد دست رد به سینه مهربان این پیرمرد زد. نوشیدن چای در یک کتاب فروشی را تجربه نکرده بودم، بسیار خاطره انگیز بود. گفتم در دوران کودکی چندین بار به اینجا آمده ام و پدر و مادرم برایم کتاب خریده اند، بعد بحث به سمت کتاب رفت و کمی از گرانی آن شکایت کردم. تا حدی مخالف من بود، می گفت یک ساندویچ از یک کتاب ارزان تر است، مسئله مهم رغبت نداشتن مردم به خرید کتاب است، می گفت متاسفانه کتاب از سبد خانوارهای ما حذف شده است.
به یاد شرح مثنوی افتادم و آن را مطرح کردم، گفتم ببینید کتاب چقدر گران است، به طوری که من معلم در خریدن آن عاجز هستم. نگاهی به من کرد و گفت: اول این که مجموعه کتاب هفت جلدی است و دوم این که تخصصی است و سوم این که چاپ خوبی دارد، معلوم است کمی باید گران باشد، راستی دبیر ادبیات هستی که به دنبال شرح مثنوی می روی، وقتی گفتم دبیر ریاضی هستم بهت زده شد.
گفت: هفته بعد سری به من بزن برایت این کتاب ها را تهیه می کنم، گفتم: ممنون لازم نیست، در کتاب فروشی های مقابل دانشگاه هست، مشکل چیز دیگری است. لبخندی زد و گفت: نگران نباش قسطی به شما می دهم تا زیاد هم احساس فشار نکنی. باور نمی کردم و به همین خاطر این گفته های ایشان را زیاد جدی نگرفتم، خداحافظی گرمی از ایشان کردم و به سمت خانه به راه افتادم.
از وقتی به مدرسه رفتم هر روز چشمانم به در بود که پستچی کی می آید و بسته را به مدرسه می آورد، هفته اول گذشت و خبری نشد، پیش خودم حساب کردم تا بسته به گرگان بیاید و از آنجا به آزادشهر و از آنجا به ومنان بیشتر از یک هفته طول می کشد. هفته دوم هم گذشت و خبری از کتاب ها نبود، مطمئن بودم که بسته ارسال شده است ولی نمی دانستم چه شده که بعد از دو هفته هنوز به مدرسه نرسیده است.
سه شنبه عصر وقتی داشتم از مدرسه به تنهایی به سمت خانه می رفتم تا فردا صبح به تهران بروم آقای خان احمدی که مغازه ای در روبروی نانوایی داشت صدایم کرد. تا به حال نشده بود ایشان با ما کار داشته باشند، معمولاً ما با ایشان کار داشتیم. با تعجب وارد مغازه شدم، به انبار کوچک مغازه اش رفت و بسته ای را آورد و به من داد، چشمانم داشت از حدقه در می آمد، کتاب ها بودند ولی چرا به جای مدرسه در مغازه ایشان هستند. با لبخند توضیح داد که در شهر پستچی او را دیده و چون می دانسته از وامنان می آید بسته را به او داده است.
این بسته را به پست سپرده بودم تا خودم آن را به مدرسه نبرم، حالا باز هم باید خودم به مدرسه ببرم. البته مشخصات روی بسته نشان می داد که پست شده است ولی دوست داشتم پستچی آن را به مدرسه ببرد، این جوری هیچ لذتی برایم نداشت. بسته را سریع گرفتم و به منزل آقای مدیر رفتم و با توضیحات بسته را به ایشان تحویل دادم. متعجب فقط فرستنده و گیرنده را می خواند، مانده بود که چه طور یک کتابفروشی بدون اطلاع و درخواست برایش بسته فرستاده است. بسته را باز کرد و کتاب ها نمایان شد، قصه های خوب برای بچه های خوب در همان ابتدا خودنمایی کردند.
آقای مدیر که بعد از کلی فکر به جایی نرسیده بود، گفت: خدا را شکر که به فکر ما بوده اند و برای مدرسه ما کتاب فرستاده اند، این کار از طرف آموزش و پرورش نمی تواند باشد، حتماً موسسه خیریه ای این کار را انجام داده است. من هم تایید کردم و گفتم: چه خوب که برای بچه ها کتاب فرستاده اند، با خواندن این کتاب ها حتماً بچه ها لذت خواهند برد. آقای مدیر هم تایید کرد و گفت: همین بهانه ای شد تا کتابخانه کوچک مدرسه را رو به راه کنم و دوباره شروع به امانت دادن کتاب به بچه ها کنیم.
خوشبختانه استقبال از کتاب ها و کتابخانه خیلی خوب بود و همین بسیار خوشحالم کرد. وقتی کتاب های قصه های خوب برای بچه ها خوب را در دستان بچه ها می دیدم پیش خود می گفتم که چقدر خوب شد که بچه های خوب اینجا هم کتاب خوب دارند، جالب این بود که بعد از راه اندازی دوباره کتابخانه حدود سی جلد کتاب جمع آوری شد که آمار بسیار خوبی بود.
بعد از عید بود که در راه بازگشت از خانه یکی از بستگان دوباره وارد خیابان جمهوری شدیم و به چهاراره مخبرالدوله رسیدیم، به یاد آن پیرمرد افتادم و تصمیم گرفتم برای تشکر خدمتشان برسم، از خانواده خداحافظی کردم و به کتاب فروشی رفتم. دو جوان آنجا بودند و خبری از پیرمرد نبود، سراغش را گرفتم، نام و فامیلش را پرسیدند که نمی دانستم ولی مشخصات ظاهری اش را توضیح دادم که شناختند، گفتند حاج آقا رفته است به مسجد برای نماز و از آنجا هم به خانه می رود.
به مسجد رفتم و بعد از پایان نماز او را یافتم که در حال مناجات بود، به پیشش رفتم و بعد از عرض سلام، می خواستم خودم را معرفی کنم که گفت: رفتی که رفتی! مگر قرار نبود هفته بعدش بیایی، چشمانم به در خشک شد، شرمساری به همراه بهت تمام وجودم را فرا گرفته بود. این مرد منتظر من بود و من به حرفش اعتماد نکرده بودم. عذر بسیار خواستم و گفتم: فقط جهت عرض تشکر خدمت رسیدم، کتاب های شما باعث شد که کتابخانه مدرسه رونقی تازه بگیرد.
خوشحالی از چشمانش می تراوید. دستم را گرفت و با هم به کتاب فروشی بازگشتیم، هفت جلد شرح مثنوی را مقابلم گذاشت و گفت: بفرمایید این هم کتاب های شما، دو ماه است که بی صبرانه منتظر شما هستند، من که هیچ، چرا خبر این دوستانت را نمی گیری. این بار خوشحالی از چشمانم خودم می تراوید. نمی داستم چه بگویم و چه طور تشکر کنم، ۱۰ هزار تومان به ایشان دادم، ۵ هزار تومان را به من برگرداند و گفت: کلاً می شود ۲۵ هزار تومان شما هر ماه ۵ هزارتومان به من بدهید، خوب است؟ از ذوق زدگی نمی دانستم چه کار کنم.
واقعاً کتاب دوستی خوب است برای انسان و هرآنکه با کتاب حشر و نشر داشته باشد، این دوستی را بهتر می فهمد و در نشر آن می کوشد. از این پیرمرد و دوستان خاموشش بسیار آموختم و همیشه مدیون آنها هستم.