۲۳۶. عید فطر

پایان ماه رمضان امسال در هاله ای از ابهام بود، روز عید فطر که در تقویم بود با آنچه با توجه به دیدن هلال ماه پیش بینی می شد مطابقت نداشت. همه چیز به لحظه غروب روز قبل از عید فطر محول شده بود تا با دیدن یا ندیدن هلال ماه تکلیف این ماه و عید فطر مشخص شود. از بعد از ظهر رادیو روشن بود و هیچ خبری از اعلام عید نفر نبود، با این اوصاف فردا که در تقویم عید فطر است، عید فطر نیست و آخرین روز ماه رمضان خواهد بود.

طبق روال همیشگی بعد از دو هفته بیتوته در روستا نوبت رفتن به خانه بود، صبح اول وقت به ایستگاه مینی بوس های روستا رفتم، اگر شانس می آوردم و زیاد معطل نمی شدم، افطار این آخرین روز ماه رمضان را در کنار خانواده می توانستم باشم. ولی متاسفانه نه خبری از مسافر بود و نه مینی بوس، پیرمردی که از آنجا می گذشت رو به من کرد و گفت: پسرم برو حدود ساعت نه بیا، در ماه مبارک به خاطر کم بودن مسافر مینی بوس ها هم دیرتر راه می افتند. پیش خود فکر کردم اگر ساعت نه راه بیفتم، حدود یازده دوازده می رسم آزادشهر و تا اتوبوس گیرم بیاید خیلی دیر می شود.

لحظه ای اندیشیدم که اگر به کاشیدار بروم، احتمال گیر آوردن ماشین بسیار بیشتر خواهد بود، تمام مینی بوس های روستاهای وامنان و کاشیدار و نراب همه از آنجا می گذرند. مسیر جاده را  در پیش گرفتم و در هوای بسیار دل انگیز صبحگاهی به سمت کاشیدار به راه افتادم. هو نسبتاً سرد ولی قابل تحمل بود، مناظر زیبای کوه ها و دشت ها و سبز شدن هایی که تازه داشت شروع می شد چنان حواس مرا به خودشان جلب کرده بودند که اصلاً نفهمیدم کی به کاشیدار رسیدم.

ولی آنجا هم هیچ خبری نبود، ساعت حدود هشت شده بود و نگران بودم، تا کنون تجربه انتظار در صبح را نداشتم، همیشه صبح ها با مینی بوس ها می رفتیم و این انتظار کشنده مربوط به بعد از ظهرها بود که از مدرسه تعطیل می شدیم. با این شرایط آخرین افطار در کنار خانواده را هم از دست داده بودم، دیگر برایم زمان اهمیت نداشت و تصمیم عجیبی گرفتم، پیاده به دل جاده زدم. تا تیل آباد حدود بیست و پنج کیلومتر است و اگر متوسط در هر ساعت پنج کیلومتر راه بروم بعد از پنج ساعت به تیل آباد خواهم رسید. تا کنون دوبار این کار را انجام داده ام.

خودم را برای این کار بزرگ آماده کرده بودم و با سرعتی متوسط راه می رفتم که زیاد هم خسته نشوم، چند تا پیچ از کاشیدار فاصله گرفته بودم که وانت آبی رنگی را دیدم که از سمت کاشیدار گرد و خاک کنان می آمد. این ماشین امید تازه ای برایم بود، به همین خاطر ایستادم و تا رسید دست بلند کردم. وانت متوقف شد و وقتی به راننده آن نگاه کردم آقای خان احمدی بود. در وامنان دکانی داشت و تنها منبع پر کردن کپسول های گاز روستا بود.

نگاهی به من انداخت و گفت: این همه راه را پیاده آمده ای؟! خوب صبر می کردی باهم بیاییم. لبخندی زدم و گفتم: حاج آقا من که خبر نداشتم شما می خواهید به شهر بروید. خندید و گفت: راست می گویی، از کجا می خواستی بفهمی؟ ببخشید جلو که جا نداریم، پشت وانت روی تاج بنشین، کپسولها تکان می خورند و ممکن است به شما آسیبی برساند، جای سختی است ولی حداقل مطمئن تر است.

در همان دست انداز اول چنان جا به جا شدم که پشتم درد آمد. تاج عجب جای مطمئنی بود! هر لحظه امکان سقوط بود. این کپسول ها با هر حرکت ماشین تکان می خوردند و سر و صدا می کردند. روی تاج نشسته بودم و محکم میله های اطراف را گرفته بودم، تکان های کپسول ها مرا به این فکر انداخت که در زمانی که پر هستند با این تکان ها مشکلی پیدا نمی کنند؟ منفجر نمی شوند؟ فکر نکنم اتفاقی بیفتد چون تا به حال نشنیده بودم که کپسولی پشت وانت آقای خان احمدی منفجر شده باشد. جایم را روی تاج محکم کردم ولی مشکل دیگری که داشتم باد سردی بود که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد.

به جاده اصلی که رسیدیم با ضربه ای به سقف ماشین به آقای راننده فهماندم که می خواهم پیاده شوم، دیگر دستانم جانی نداشت تا خودم را روی تاج نگاه دارم، فاصله حدود پنجاه کیلومتری تیل آباد تا آزادشهر را نمی توانستم در این شرایط تحمل کنم، یا کاملاً یخ می زدم یا به پایین سقوط می کردم، بهترین کار همین است که همین جا پیاده شوم. آقای خان احمدی با عذرخواهی بدرقه ام کرد و با مهربانی کرایه هم از من نگرفت.

به کنار پاسگاه آمدم تا منتظر بمانم ماشینی بیاید و مرا با خود به شهر ببرد. شدت وزش باد آن قدر زیاد بود که تصمیم گرفتم به هر طرف ماشینی آمد سوار شوم، شاهرود یا آزادشهر؟! تجربه ساعت ها انتظار را در این مکان داشتم و از این که بلافاصله کامیونی آمد و خود راننده با اشاره مرا خواند تا سوار شوم مرا شوکه کرد. هر چقدر پشت وانت اذیت شده بودم، حالا حداقل تا آزادشهر را با آسایش خواهم رفت. ولی این فکرم نیز درست از آب در نیامد و حدود یک ساعت و نیم طول کشید تا به شهر برسیم و در این مدت مجبور بودم تمام صحبت ها و خاطرات آقای راننده را گوش کنم، ماشاالله از همان تیل آباد تا آزادشهر فقط داستان هایی تعریف کرد که خودش قهرمان بی بدیل آنها بود.

به شهر که رسیدم جنب و جوش خاصی در بین مردم دیدم، همه با شتاب راه می رفتند و خیلی ها با هم رو بوسی می کردند. متعجب مانده بودم که اینجا چه خبر است که با دیدن صحنه ی خوردن شیرینی توسط یک پیرمرد که کلاه سبز ی بر سر داشت، کاملاً حیران شدم. پیش خودم گفتم، سید جان حداقل این یک روز را هم تحمل می کردی تا ماه مبارک تمام شود بعد این گونه تناول می فرمودی! و ضمناً از سن و سال شما بعید است که این گونه در برابر دیگران روزه خوری کنی.

کمی جلوتر که رفتم وضع فجیع تر شد، قهوه خانه ای را دیدم که یک میز بیرون مغازه گذاشته بود که روی ان سماور بزرگی بود و به رهگذران چای می داد، کمی دقت کردم و فهمیدم که رایگان هم می دهد، چون همه سرپا می نوشیدند و می رفتند. مانده بودم که مگر آخرالزمان شده است؟ دو هفته زندگی در تنهایی آن هم در روستایی دور افتاده باعث شده است که از اخبار و اتفاقاتی که در شهر رخ داده است، بی خبر باشم. انگار همه مردم یکجا دین و ایمان و اعتقادات شان را به باد هوا سپرده اند. شاید اتفاق بزرگتری رخ داده است و من از ان بی خبرم، ولی در رادیو که هر روز گوش می کردم، چیزی گفته نشده بود.

دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم. پیاده روی چندین کیلومتری، سرمای پشت وانت و صحبت های بسیار راننده کامیون، هم خسته ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم، دیدن این صحنه ها نیز همانند نمکی بود که بر روی زخمم می ریخت. البته احتمال دارد سوار ماشین زمان شده باشم و به تاریخی در بعد یا قبل منتقل شده باشم، هیچ چیزی امروز سر جای خودش نبود. سرم را پایین انداختم و بر سرعت حرکتم افزودم تا سریع از این مهلکه نجات یابم.

چند قدمی نرفته بودم که همان آقای صاحب قهوه خانه مقابلم ایستاد و گفت: بفرمایید چایی، صلواتی است. با غضب نگاهش کردم و گفتم این چایی چگونه می تواند صلواتی باشد، کدام مسلمان این چایی را می خورد و تازه صلوات هم می فرستد؟ من اهل این کارها نیستم. نگاهش پر شد از تعجب و گفت: چای نمی خوری چرا بد و بیراه می گویی؟ مگر از کجا آمده ای؟

گفتم: از هر جا که آمده ام آنجا مردمانی دارد که حداقل بر این اعتقاد استواراند که نباید در مقابل روزه دار چیزی بخورند. نه این که شما میز را هم بیرون آورده اید و به مردم چای می دهید. من با اعتقادات و این مسائل کاری ندارم ولی هر چیزی قانون و حساب و کتابی دارد. نمی دانم چرا یک دفعه زد زیر خنده و گفت: مگر از پشت کوه آمده ای که خبر نداری؟ من هم گفتم: آری، دقیقاً از پشت همین کوه آمده ام ولی به نظرم پشت کوه اینجاست. به شدت عصبانی شده بودم که دستم را گرفت به داخل مغازه برد و به شاگردش گفت: املتی برای من آماده کند. بعد رو به من کرد و گفت: صبر کن همه چیز را خواهم گفت.

تازه از راه رسیده ای و از هیچ چیز خبر نداری، حدود یک ساعت پیش از طریق رادیو تلویزیون اعلام کردند که امروز عید فطر است، به همین خاطر ما هم آمدیم تا در شادی این عید شریک باشیم و روزه داران را به سهم خود عیدی دهیم. این چای هم برای همین است. اول مشکوک شدم که شاید دارد مرا از راه به در می کند و زیاد به او اطمینان نکردم ولی وقتی دیدم یک روحانی در مقابل مغازه در حال نوشیدن چای است به حرف هایش ایمان آوردم.

املت آماده شده بود و بویش همه جا را فرا گرفته بود، افطار محقر نان و پنیر و گوجه به همراه پونه های داخل حیاط شب گذشته آن چنان که باید و شاید مرا سیر نکرده بود، سحر هم که نخورده بودم. بوی این املت مرا به مرز بیهوشی کشاند. چنان با ولع می خوردم که انگار تا به حال املت نخورده ام، آن قدر لذیذ بود که نمی شود توصیفش کرد، نان داغ هم مزید بر آن شد و چای دبشی هم که در انتها خوردم خاطره ای بس زیبا از این قهوه خانه محقر برایم ساخت.

آقای قهوه چی از من درباره شغلم پرسید، گفتم: در وامنان معلم هستم و امروز هم آمده ام تا به خانه بروم، تا گفتم خانه ام تهران است تعجب کرد، گفت: مگر می شود از آنجا برای اینجا دبیر بفرستند، کوتاه توضیح دادم که قبلاً گرگان بودیم و چند سالی است به تهران رفته ایم. بعد در مورد عید فطر و نوع اعلامش صحبت کرد، گلایه می کرد که چند سالی است مردم را سردرگم کرده اند و تقویم را به هم ریخته اند. گفت: اصل اعلام عید بر استهلال است که باید حتماً با چشم غیر مسلح انجام شود. نگاهی به او کردم و  او هم دیگر چیزی نگفت!

کمی درباره روزه صحبت کردیم، برای من روزه یادآور روزهای شیرین گذشته است که همه اعضای خانواده با شور و شوقی بسیار در کنار سفره افطار کنار هم جمع می شدند. ربنا استاد شجریان حال و هوای افطار تمام ما ایرانی ها را به شکل خاصی تعریف کرده است. من همیشه لحظات افطار و سحر را دوست دارم. در گذشته چقدر در نزدیکی به این زمان بین همسایه ها  تبادلات خوراکی صورت می گرفت و چقدر زیبا و دلنشین بود. اگر برای افطار هیچ هم نداشتی سفره ات به مدد همسایگان پررنگ می شد. من روزه و رمضان را به خاطر همین یادآوری زیبایی هایش دوست دارم. یادآوری حس های خوبی که این روزها کمتر می شود در جایی یافت.

خستگی ام کاملاً برطرف شده بود، کاملاً هم سیر شده بودم و آماده بودم تا مسیر طولانی تا خانه را طی کنم. هر چقدر تلاش کردم از من پولی نگرفت و گفت: امروز را میهمان من هستی. ضمناً تکه نانی که لایش پنیر گذاشته بود درون کیسه فریزر گذاشت و به من داد و گفت: این هم برای راهت، واقعاً از این همه محبت شرمسار شده بودم و هیچ واژه ای نمی یافتم تا بتواند میزان سپاس مرا به ایشان برساند.

به پلیس راه رفتم و منتظر اتوبوس شدم، هرچه می آمد پر بود و جا نداشت، انگار همه در روز عید قصد سفر داشتند، البته تعطیل رسمی بود و همین باعث شده بود که تا ساعت ها معطل بمانم. در آخر سر هم اتوبوسی مستهلک نصیبم شد و در آخرین ردیف جایی برای نشستم پیدا کردم. اتوبوس واحد در مقابل این اتوبوس توقف های کمتری داشت، هوا در حال تاریک شدن بود و هنوز ما به فیروزکوه نرسیده بودیم. از دور ایستگاه گدوک در گرگ و میش با چراغ های روشنش که یک مخزن دار در آنجا منتظر بود، خودنمایی می کرد. واقعاً قطار برای سفر بهترین وسیله است، در اتوبوس واقعاً خسته می شوم و حوصله ام سر می رود.

وقتی به تهرانپارس رسیدیم ساعت ۱۰ شب شده بود و این یعنی من در حدود ۱۲ ساعت است که در راه هستم. این اتوبوس آن قدر سوار و پیاده داشت که مرا دیگر فراموش کرده بود و از من کرایه نگرفته بود، صبر کردم تا همه مسافران پیاده شوند، بعد به آقای راننده گفتم: اول این که خسته نباشید، دوم این که خیلی با تاخیر ما را به تهران رساندید و سوم این که آن قدر مسافر جابه جا کردید که فراموش کردید از من کرایه بگیرید، بفرمایید این هم کرایه من.

در ابتدا توپش پر بود که انتقاد کردم، ولی وقتی دید خودم دارم کرایه ام را که فراموش کرده اند را می پردازم آرام شد و شروع کرد به عذرخواهی، می گفت: خرج زندگی اش زیاد است و باید علاوه بر آن هزینه درمان مادرش را هم بدهد، راننده است و صاحب ماشین کس دیگری است، حقوق اندک راننده که روزمزدی است کفاف زندگی اش را نمی دهد و مجبور است این گونه برای مسافر زیاد توقف کند. خیلی کمتر از میزان واقعی کرایه از من گرفت و گفت: این هم جریمه من که شما را دیر رساندم.

عجب روز عجیبی را پشت سر گذاشتم، قرار بود عید باشد بعد نشد و دوباره شد. از صبح که به راه افتاده ام همه با من مهربان شده اند و کمکم کرده اند و از همه مهمتر پول نگرفته اند، اتفاقی که تا به حال بسیار اندک آن را تجربه کرده ام، در این روزگار همه به دنبال پول هستند و هیچ کس از آن نمی گذرد، ولی امروز حداقل آنهایی که من با آنها برخورد داشتم از آن گذشتند.

درست است خیلی معطل شدم ولی اتفاقات خوبی که برایم رخ داده تا حدی خستگی ام را برطرف کرده است. این عید بهانه بود برای این که مهربانی انسانها را ببینم. همه در درونشان بخش مهربانی دارند که نمی دانم چرا نمی گذارند رشد و نمو یابد. گاهی به بهانه هایی این بخش از نهاد انسانها بروز می کند و چقدر هم انسان ها را زیبا می سازد، زیبایی به رفتار است نه ظاهر. به امید روزهای بیشتری که مهربانی بیشتری ببینیم.

دیدگاهتان را بنویسید