همه چیز اردیبهشت ماه خوب است الی بیدار شدن صبح که به واقع کاری سخت است و دشوار. بیرون همه چیز عالی است و زیبایی غوغا می کند، طبیعت چنان سرمست از طراوت و شادابی است که حدی برای آن متصور نیست، هوا چنان مطبوع است که همه چیز را سرزنده می کند و پویایی از همه جا لبریز است، ولی در این بین نمی دانم چرا بیدار شدن و از بستر جدا شدن برای من بسیار دشوار است. چشمانم به زحمت گشوده می شود و وقتی چشم های دیگر دوستان را خفته می بیند دوست دارد به خوابش ادامه دهد، ولی چاره ای جز بیدار شدن و رفتن نیست.
وقتی آماده شدم همه دوستان هنوز در خواب ناز بودند، همین حسادتم را به شدت بر انگیخت، ولی خودم را دلداری دادم که حدود یک ساعت در میان این طبیعت زیبا چشمانم مناظری را خواهد دید که اینان در خواب هم نمی توانند ببینند. پیاده روی در این طبیعت بسیار بهتر از خوابیدن در بستر است، ولی واقعیت امر از ته دل بسیار دوست داشتم که همچون آنها در بستری گرم و نرم خفته باشم. از لای سفره تکه نانی را گرفتم تا در راه صبحانه ام باشد، صبحانه ای قوی که تا مدرسه نراب مرا برساند!
هوا آن قدر خوب بود که همان چند قدمی که از وامنان فاصله گرفتم از تمام هیاهوی دنیا جدا گشتم و در میان خیل عظیمی از زیبایی ها غرق شدم. درختان که بعد از گذر از زمستانی سخت، حالا فرصت یافته بودند تا بدون هیچ مزاحمی برگهایشان را در مقابل خورشید بگسترانند و از این منبع لایزال انرژی سهمی را نیز از آن خود کنند، چنان شاد و سرخوش بودند که مرا نیز به وجد آوردند. کمی که گوشهایم را تیز کردم صدای قد کشیدنشان را نیز می توانستم بشنوم.
پرندگان هم چنان سرمست بودند که خود نیز نمی دانستند در این هوا چه باید کنند، اوج می گرفتند و ناگهان با شیرجه ای عمودی به سمت زمین می آمدند و از فاصله ای بسیار نزدیک پر سر و صدا از کنارم می گذشتند. صدای آنها در همه جا شنیده می شد، گاهی آن قدر بالا می رفتند که دیده نمی شدند و فقط آوازشان به گوش می رسید. ای کاش من هم مانند آنها پر و بالی برای پرواز داشتم و در آسمانها پرسه می زدم.
رنگ آمیزی طبیعت چشمانم را خیره می کرد، درختان لباسی به رنگ سبز بر تن کرده بودند که بسیار زیبا و دلربا بود، به هر کدام که می نگریستم رنگش با کناری اش متفاوت بود، در اینجا طیفی گسترده از رنگ سبز مشاهده می کردم که در هیچ جایی ندیده بودم، سبزهایی زیبا و براق. آسمان هم چنان آبی بود که چشمان را تا افق با خود می برد، احساس می کردم آبی امروز آسمان بسیار پررنگ تر از روزهای دیگر است. انگار نقاش گیتی در حال پر رنگ تر کردن همه جا بود.
سرحال و سرخوش بعد از گذر از دره ها و تپه ها به مدرسه نراب رسیدم. بچه ها سر صف بودند و همه با نگاه خاصی به من می نگریستند، از نگاهشان چیزی نفهمیدم و به دفتر مدرسه رفتم. وقتی وارد شدم آقای معاون گفت: آن تکه نان برای چیست که در دستت نگاه داشته ای؟ همانجا علت آن نگاه های بچه ها را دانستم و همچنین به خود خندیدم که در این مدت که در راه بودم، چنان حواسم به اطرافم بوده که این صبحانه مفصل را فراموش کرده بودم.
زنگ اول به کلاس اول رفتم. جلسه قبل عدد صحیح درس داده بودم و حالا نوبت حل تمارین بود. از همه خواستم تا دفترهایشان را روی میز بگذارند تا تمرین هایشان را بررسی کنم. مانند همیشه مُهر تاریخ را گرفتم و از همان میز اول شروع کردم به بازدید دفتر های بچه ها و زدن مُهر تاریخ، وقتی بالای سر حمید رسیدم نگاهی به چشمانم انداخت و با بغضی گفت: آقا اجازه مادرمان نبود. من با تعجب پرسیدم با مادرت کاری ندارم تمرین های ریاضی کو؟ بازهم نگاهی پر از التماس کرد و گفت: آقا اجازه به خدا مادرمان نیست. خیلی عادی گفتم پس ننوشته ای! برو پای تخته سیاه تا بعد از بررسی تمارین به حسابت رسیدگی کنم.
وقتی در حال بررسی تکالیف بقیه بچه ها بودم در این فکر بودم که با حمید چه کنم؟ با این همه انرژی مثبتی که در مسیر از طبیعت گرفته ام حیف است روز را هم بر خودم و هم بر حمید تباه کنم، از طرفی هم نمی شود برخورد نکنم و نادیده بگیرم، با این کار عدالت برقرار نمی شود. می بایست راهی پیدا می کردم که تا هر دو طرف قضیه را در حد اعتدال نگاه دارد. البته حمید درسش خوب بود و حتماً مشکلی برایش پیش آمده، همین که می گفت مادرم نیست یعنی اتفاقی افتاده است.
تصمیم گرفتم این یک بار با تذکر او را ببخشم، همین که مدتی پای تخته سیاه با اضطراب ایستاده برایش کفایت می کند. بعد از بررسی تکالیف پشت میز معلم آمدم و رو به او که تنها دانش آموزی بود که تمرین نداشت کردم و گفتم: از شما بعید است که تمرین ننوشته باشی، شاگرد زرنگ کلاس هستی و باید همیشه حواست به کارهایت باشد. این یک بار را می بخشم ولی تکرار نشود، یادم می ماند و از این به بعد حواست را بیشتر جمع کن. نگاه معصومانه ای به من کرد و با همان بغضی که گلویش را می فشرد رفت و نشست.
در طول کلاس فقط در فکر حمید بودم، از این که تمارین را اصلاً ننوشته بود بسیار متعجب بودم، به خاطر این که او بر روی درسش بسیار دقیق بود و دفتر ریاضی او به حق بهترین و منظم ترین دفتر در بین بچه ها بود. ولی حالات روانی این دانش آموز امروز اصلاً خوب نبود، با چهره ای افسرده در کلاس به درس گوش می داد و دیگر آن لبخندهای ملیحی که همواره بر لبانش بود دیده نمی شد، غمی را در چشمانش می دیدم که مرا هم درگیر خود کرده بود.
جلسه بعد در همان ابتدای کلاس متوجه شدم که حمید کتاب ریاضی به همراه ندارد. بالای سرش رفتم و تا خواستم چیزی بپرسم باز هم با همان حالت بغض به من گفت: آقا اجازه به خدا مادرمان نیست. می خواستم این بار هم نادیده بگیرم ولی باقی دانش آموزان را چه کنم که دقیق به من و رفتارم نگاه می کردند. به ظاهر اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم جلسه قبل تمرین ننوشتی بخشیدمت، حالا هم کتاب نداری، حواست کجاست آقای محترم! این بار دیگر از بخشش خبری نیست.
با تمام توان در برابر گریه مقاومت می کرد ولی با دست اشکهای بی صدایش را پاک کرد و در سکوت معنی داری غرق شد. نه می توانستم نادیده بگیرم و نه دلم می آمد برخورد کنم، طبق قوانین کلاسم نداشتن کتاب برابر بود با اخراج از کلاس، دانش آموزی که کتاب ندارد سر کلاس من هیچ کاری نمی تواند انجام دهد و این خط قرمز من است. به دنبال راهی بودم تا بتوانم از این بن بست خارج شوم که یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه حمید را ببخشید، مادرش نیست. کناری اش گفت: آقا اجازه ببخشیدش، من کتابم را به او می دهم و خودم در دفتر حل می کنم.
حمید تا این حرف را شنید سریع از دوستش برگه ای گرفت و شروع کرد به نوشتن کاردرکلاس ها و با همان سرعت هم حل می کرد. او را پای تخته فرستادم و تمامی تمرین ها را چنان با دقت حل کرد که دیگر چیزی نداشتم بگویم و بچه ها هم شاهد عملکرد عالی او بودند. همین باعث شد که بهانه ای بیابم و این بار هم چیزی نگویم، همین که بچه های کلاس هوایش را داشتند خیلی عالی بود و ضمناً او هم با کاری که انجام داد به همه نشان داد که نمی خواهد کم کاری کند. ولی نکته اصلی هنوز برایم بی جواب مانده بود و آن هم مشکل مادرش بود، می خواستم از او بپرسم ولی شاید نمی خواست چیزی بگوید، به همین خاطر تصمیم گرفتم از مدیر جویا شوم.
آقای مدیر اطلاع چندانی نداشت و فقط می دانست که او پدر ندارد، قرار بر این شد که تحقیق کند. روز بعد وقتی به مدرسه رفتم در همان ابتدا از آقای مدیر پرسیدم که موضوع حمید چه شد؟ ایشان هم سری تکان داد و گفت: حمید و خواهر کوچکش بعد از فوت پدرشان در یک خانه محقر با مادرشان زندگی می کنند. چند وقتی است که مادرش به خاطر بیماری در بیمارستان بستری است و او خواهرش در خانه پدر بزرگشان زندگی می کنند. کلید خانه آنها نیز در دست دایی آنها است که مادرشان را به شهر برده و به همین خاطر حمید و خواهرش هیچ کتاب و دفتری ندارند و هیچ دسترسی همه به آنها ندارند.
تازه فهمیدم که حمید می گفت مادرم نیست یعنی چه، این بنده خدا چند روزی است علاوه بر نگرانی ای که به خاطر مادرش دارد، هیچ دسترسی هم به کتاب و دفترهایش ندارد و همین است که او را این گونه به هم ریخته است. از مدیر مدرسه خواستم تا یک دفتر به او بدهد که حداقل در این مدت بتواند تکالیفش را بنویسد و همچنین با مدیر مدرسه ابتدایی هم تماس بگیرد و در مورد خواهرش هم بگوید.آقای مدیر گفت که مدیر ابتدایی از اهالی روستاست و همه چیز را می داند و او این اطلاعات را به من داده است.
با حمید صحبت کردم و کمی دلداری اش دادم و سعی کردم حالش را بهتر کنم ولی نگاهش هیچ تغییری نکرد و همچنان در غم فرو رفته بود. لحظه ای خودم را جای او گذاشتم، مریض بودن مادر و بستری بودنش در بیمارستانی که کیلومترها تا خانه فاصله دارد، نبود امکان برای رفتن پیش مادر و ندیدن او، شرایط سخت زندگی در خانه پدریزرگ بدون مادر و … واقعاً غیرقابل تصور و تحمل بود، من اگر جای او بودم خودم را کاملاً می باختم، باز حمید که حداقل در این شرایط سخت زیاد از درسش غافل نمی شد.
مادر حمید حدود یک ماه بستری بود ولی در این مدت همه تمرین های حمید به طور کامل و تمیز در دفتر نوشته می شد، باقی همکاران نیز با توجه به وضعیتش از او بسیار راضی بودند و همین که هنوز به فکر درسش است برایشان مهم بود. همکاران به آقای مدیر گفتند با مدیر ابتدایی صحبت کند و در صورت امکان کاری کند که این بچه ها بتوانند حداقل مادرشان را ببینند، اگر هزینه ای هم دارد همه تقبل می کنیم. چقدر این پیشنهاد خوب بود و خوب تر این که اجرایی شد و بعد از این که بچه ها مادرشان را دیدند چقدر روحیه آنها بهتر شد.
ولی اتفاق عجیب دیگری رخ داده بود که می بایست علت آن را نیز پیدا می کردم، سه تا دانش آموز داشتم که درس آنها زیاد خوب نبود و نمرات خوبی نمی گرفتند، یکی همیشه تجدید می شد و دو نفر دیگر هم میلی متری قبول می شدند. در حل تمرین همیشه دچار مشکل می شدند، تمرین ها را از روی دیگران می نوشتند و پای تخته که می آمدند گیر می کردند. ولی حالا خیلی بهتر حل می کنند و کاملاً مشخص است که مطلب را فهمیده اند. پای تخته چنان توضیح می دادند که نه تنها من، بقیه بچه ها هم انگشت به دهان شاهد هنرنمایی آنها بودند.
از طریق یکی از دانش آموزان دانستم که آن سه نفر همسایه خانه پدربزرگ حمید هستند و به خانه پدربزرگ حمید می رفتند تا حمید از روی کتاب آنها تمرین ها را بنویسید و حل کند. به احتمال زیاد حمید هم در حین نوشتن و حل کردن به آنها توضیح می داده و در حل تمرین ها به آنها کمک می کرده و این کار به طور جالبی باعث شده آن سه نفر در درس ها پیشرفت قابل توجهی داشته باشند.
داستان را برای باقی همکاران گفتم و آنها هم تایید کردند که این سه نفر در درس های آنها هم پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده اند. این حس تعاون و همکاری که در بین این بچه ها به وجود آمده گوهر گرانقدری است که به سادگی یافت نمی شود، این خصلت مردم روستا است که به فکر همدیگر هستند و برای کمک کردن به یکدیگر تلاش می کنند. همسایه و همه کلاسی و هم محلی که جای خود دارد، حتی برای کمک به غریبه ها هم کمر همت می بندند. به نظرم همه اینها تاثیر طبیعت زیبا و سخاوتمند است.
خوشبختانه حال مادر حمید خوب شد و به خانه بازگشت و کانون گرم خانواده آنها دوباره شکل گرفت. و این اتفاق باعث شد که به جز حمید سه نفر دیگر هم در حل تمرین ها بهتر شوند و هر سه در پایان سال با نمره ای متوسط قبول شوند. واقعاً ما در مدرسه به این نوع تمرین ها بسیار احتیاج داریم تا در کمک کردن به دیگران ممارست داشته باشیم و به فکر همنوعان خود باشیم. این گونه تمرین از هر تمرین دیگری مهم تر و تاثیرگزار تر است.