۲۴۰.مدیر

سه شنبه ها بدترین روز برای من بود، دوشیفت بودم و همین برایم بسیار سخت بود. وقتی به دیگر دوستان و همکارانم می نگریستم هم متعجب بودم و هم به آنها غبطه می خوردم که بدون هیچ مشکلی دو شیفت کلاس می روند و حتی در هفته چند روز را این گونه هستند. من که نوبت صبح را می روم دیگر حال و جانی برای نوبت عصر ندارم و با تحمل فشار بسیار آن را می گذرانم. همین که تدریسم نباید بین نوبت صبح و عصر فرقی داشته باشد، کار را برایم دشوار می کند.

مدارس دخترانه و پسرانه چرخشی بودند و دوستان همیشه برای ناهار به خانه می رفتند، ولی من به خاطر پایم نمی توانستم تپه کنار قبرستان کاشیدار را بالا رفته و مجدد بازگردم، به همین خاطر همیشه از مدرسه نوبت صبح مستقیم به مدرسه نوبت عصر می رفتم. در تابستانی که گذشت در والیبال پایم به شدت پیچ خورد و مویه کرد و حدود دوماه در گچ بود، به همین خاطر هنوز در راه رفتن مشکل دارم و باید مسیرهای هموار را طی کنم تا پایم به حالت اولیه بازگردد.

علی مدیر مدرسه پسرانه بود، مدرسه ای که هم راهنمایی بود و هم دبیرستان! در این مدرسه شش کلاسه دانش آموزانی از سن دوازده ساله تا هجده ساله در حال تحصیل بودند. همین تفاوت سن مشکلات بسیاری برای مدرسه به وجود می آورد، ولی علی با درایت خاصی که داشت همه چیز را کنترل می کرد و مدرسه بسیار مرتب و منظم بود. علی از خود دانش آموزان برای ایجاد نظم کمک می گرفت و در این کار بسیار هم موفق بود.

چه در نوبت صبح و چه در نوبت عصر من همیشه اولین نفری بودم که به مدرسه می رسیدم. بیتوته داشتن این مزایا را نیز دارد. بیشتر اوقات با علی که در کاشیدار بیتوته داشت همزمان به مدرسه می رسیدیم و گاهی هم اتفاق می افتاد که از او زودتر می رسیدم و پشت در مدرسه منتظرش می ماندم. همیشه به من می گفت: حالا که پایت مشکل دارد، روز قبل با ماشین های گذری بیا پیش ما تا مجبور نباشی صبح این همه راه را پیاده بیایی. در جوابش می گفتم: مشکل خاصی نیست، تمام مسیر را از جاده می آیم، این پا فقط راه های میان بر را از من گرفته است.

علی علاوه بر این که در کار مدیریت بسیار کاردان بود، بسیار مهربان هم بود و حواسش به همه از دانش آموز گرفته تا همکار و دوست می بود، رفتارش بسیار عالی بود و می دانست چگونه برخورد کند. وقتی برای یکی از همکاران مشکلی پیش می آمد و مجبور بود غیبت کند، رفتار علی در همکاری با او چنان بود که آن همکار خودش در روزهای بعد برای جبران آن روز داوطلبانه می آمد و یا خود همکار با همکار دیگر جابه جا می کرد تا کلاس بدون دبیر نباشد.

درباره دانش آموزان هم صد برابر بیشتر دقت می کرد و تمام هم و غمش حل مشکلات آنها بود. وقتی خانواده ها را برای جلسه انجمن اولیا مربیان جمع می کرد و برایشان صحبت می کرد، مدرسین آموزش خانواده به گرد پایش هم نمی رسیدند، مشکلات را به خوبی می شناخت و راه حل هایی هم که ارائه می داد بسیار کارآمد بود. اصلاً ندیدم که به دانش آموزی توهین کرده باشد، هر وقت هم عصبانی می شد بسیار عالی خشمش را کنترل می کرد و نمی گذاشت عنان کار از دستش خارج شود، کاری که من در آن عاجزم. همیشه با رویی خوش و لبخند با همه برخورد می کرد و همین بزرگترین عاملی بود که همه او را دوست می داشتند.

اواسط آبان ماه بود که وقتی مدرسه علی نوبت عصر بود در همان زنگ تفریح اول مرا در میان جمع همکاران بلند صدا کرد و گفت: فرامرز جان بیا که برایت ناهار آماده کرده ام. امروز خودم در خانه ماکارونی درست کردم و برای شما هم آورده ام. می دانم که در روزی که دو شیفت هستی به خانه ما در کاشیدار نمی روی و ناهار نمی خوری، دیگ غذا را برایت در آبدارخانه روی گاز گذاشته ام تا گرم شود، همانجا هم بشقاب و قاشق هست، برو تا از دهان نیفتاده میل کن.

معمولاً برای ناهار در زنگ های تفریح تخم مرغی را که از مغازه گرفته بودم را نیمرو می کردم و یا این که دوستان از خانه برایم مقداری از ناهار را می آوردند و یا خود علی به فکر بود و یک چیزی برای خوردن آماده می کرد، ولی هیچگاه این گونه در جمع همکاران مرا خطاب قرار نداده بود. با تعجب بسیار به آبدارخانه رفتم و در مدت زنگ تفریح ناهار را میل کردم و به واقع هم چسبید، انصافاً دستپخت علی خیلی خوب بود. ولی هنوز این سوال در ذهنم بود که چرا علی این بار این گونه با من رفتار کرد.

در زنگ تفریح دوم علی باز رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ناهار خوب بود، سیر شدی؟! هاج و واج نگاهش می کردم که زیرکانه و پنهانی چشمکی زد و فهمیدم داستانی پشت این اتفاقات هست. من هم در جواب سنگ تمام گذاشتم و تا جایی که امکان داشت از دست پختش تعریف کردم و کلی از او تشکر کردم. در جوابم گفت: من باید از تو تشکر کنم که با این وضعیتی که داری به خانه نمی روی تا ناهار بخوری، چون می دانی که رفت و آمدنت بسیار طول خواهد کشید و به مدرسه نوبت عصر دیر خواهی رسید. خودت می دانی که جمعیت مدرسه زیاد است و کنترل بچه ها سخت.

فهمیدم موضوع از چه قرار است، و امیدوار بودم که دیگران هم فهمیده باشند. با توجه به شرایط خاصی که مدرسه داشت برقراری نظم در آن نیاز به تلاش فراوان دارد که بخش عمده آن توسط مدیر انجام می شود، علی هیچ معاونی نداشت و می بایست خود به تنهایی بار همه این مسئولیت ها را به دوش بکشد. نبودن دبیر در کلاس یکی از چالش برانگیز ترین مسائل در مدرسه است. این اتفاق اگر در چند کلاس و آن هم در شروع ساعت کاری مدرسه باشد که بچه ها بیشترین انرژی را دارند کار را بسیار سخت می کند.

علی یکی دو بار دیگر هم به همین صورت بدون این که به همکاری چیزی بگوید این موضوع را به طور غیرمستقیم مطرح کرد و به همکاران فهماند که دیر رسیدن آنها به مدرسه برقراری نظم را بسیار سخت می کند و نیاز به همکاری آنها دارد. از آن به بعد آرام آرام تاخیر همکاران تا حدی کمتر شد. علی راه برخورد با این مسئله را به خوبی می شناخت، بدون این که حرفی بزند که باعث ایجاد تنش شود و همکاران در مقابلش جبهه بگیرند، موضوع را مطرح کرد و تا حدی هم جواب گرفت. اگر من جای علی بودم کاملاً مستقیم به همکاران می گفتم ولی علی با من خیلی فرق داشت و واقعاً مدیریت می دانست. این دانش برای مدیران مدرسه بسیار حیاتی است که متاسفانه زیاد به آن بها داده نمی شود.

در سال بعد کل کلاسهایم در کاشیدار و نراب بود و برای اولین بار از وامنان و جمع دوستان آنجا فاصله گرفتم و با دوستان کاشیدار همخانه شدم و از اینجا بود که بیشتر علی را شناختم و ادر کنارش بودن برایم بیشتر لذت بخش بود. علی ابتدا به عنوان معلم ابتدایی به کاشیدار آمده بود و بعد از این که فوق لیسانسش را گرفت مدیر مدرسه راهنمایی شد، مدرسه ای که سه کلاس دبیرستان نیز ضمیمه اش بود. علی پیشگام تحصیلات تکمیلی در جمع دوستان ما بود، بعد از او تقریباً به جز من همه ادامه تحصیل دادند، علی که با سختی بسیار همزمان با تدریس در روستا به تحصیلش هم ادامه داد الگویی شد برای باقی دوستان، به من هم بسیار گفت که ادامه تحصیل دهم ولی برای من تنبل همین لیسانس هم زیاد بود.

هر چه بیشتر می گذشت و بیشتر با او آشنا می شدم، بیشتر او را دوست می داشتم. در مدرسه بسیار دقیق بود و کارهایش به نهایت دقت انجام می شد ولی  در خانه بمب انرژی بود، همه او را به شاد بودن می شناختند. در هر جایی که می بود با صحبت هایش هم انرژی می داد و هم باعث شادی می شد. هر وقت جمع دوستان جمع بود، همه ما را وادار به رقصیدن می کرد، کاری که اصلاً بلد نبودیم ولی به قول خود علی همان خنده هایش به همه چیز می ارزید. امید همیشه در کلامش موج می زد، زندگی را از دریچه ای می دید که ما همه آرزویش را داشتیم. برای رسیدن به هدف هایش از هیچ کوششی دریغ نمی کرد.

در همان سالی که با او همخانه بودم یک روز با او درباره آن ناهار مدرسه صحبت کردم که درد دلش باز شد، می گفت: مدرسه دخترانه را سر موقع می رفتند و وقتی می خواستند به مدرسه من بیایند زورشان می آمد. آنجا را منظم و مرتب می رفتند و وقتی به اینجا می آمدند زهوارشان در رفته بود. می خواستم همه اینها را بگویم و از این تبعیضشان انتقاد کنم ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم غیر مستقیم بگویم بهتر است و خودت هم دیدی که تا حدی جواب داد.

وقتی چنان با آب و تاب از مدرسه دخترانه رفتن آنها می گفت من از خنده دلم را گرفته بودم. می گفت: نامردها وقتی مدرسه دخترانه بعدازظهری است در خانه سریع دوتا نیمرو می انداختند تا زودتر به مدرسه برسند، نصف وقتشان هم جلوی آینه بود تا همه چیز مرتب باشد، حالا نامردها وقتی مدرسه من نوبت عصر است تا برای ناهار برنج نگذارند راضی نمی شوند، بعدش هم خمیازه کشان و ژولیده به مدرسه من می آیند. فکر کنم باید یک سری مقعنه برای بچه های مدرسه خودم هم بگیرم تا شاید همه چیز درست شود.

جمله آخریش چنان مرا خنداند که بر زمین چنگ می زدم، از آن روز به بعد هر وقت می خواستم به مدرسه علی بروم می گفتم: مقنعه بچه ها یادت نرود. ولی بعدها که با هم جدی حرف زدیم دلش پر بود از مواردی که همکاران رعایت نمی کردند و کار مدرسه را برایش سخت می کردند. چون خودش منظم بود دوست داشت همه چیز منظم باشد و از بی نظمی بسیار ناراحت     می شد و متاسفانه نظم در ساختار آموزش و پرورش کشور ما زیاد مورد توجه نیست و همین بسیار عذابش می داد. می گفت: شما معلم ها کارتان خیلی راحت تر است ولی مدیریت در این سیستم که در ان نظم جایگاه چندانی ندارد، سخت ترین کار ممکن است.

نوشتن خاطرات و مرور در گذشته ای که یادآوری اش هم لذت بخش و هم حسرت آور است، یکی از کارهایی است که روزگاریست با آن خو گرفته ام، هر داستانی که در هر هفته می نویسم مرا به اعماق گذشته می برد و دمی از این زندگی روزمره کنونی که جز رنج بیهوده چیز دیگرانی ندارد، دور می سازد. یاد دوستانی که واقعاً بهتر از برگ درخت هستند حالم را خوب می کند، دوستانی که اگر نبودند هیچگاه زندگی برایم این چنین معنا پیدا نمی کرد. دوستانی که بزرگترین آموزگاران من بودند و هر کدام با گفتار و رفتارشان بسیار به من آموختند.

ولی از چند روز پیش نوشتن این خاطرات دیگر برایم کاری سخت و نفس گیر شده است. دیگر فکر کردن و تجسم گذشته مخصوصاً لحظاتی که با دوستان و به خصوص علی بود، برایم عذاب آور است. دست و دلم به نوشتن نمی رود و تاب یادآوری خاطرات را ندارم. وقتی در تاسوعا در قلعه نو شاهرود که فرسنگ ها از خانه ما و خانه علی دور بود، جسم بی جانش را به دل خاک سپردیم، هیچ چیز برایم باورکردنی نبود. انگار خواب می دیدم و هر دم دوست داشتم از این کابوس دهشتاک بیدار شوم.

تا به حال تجربه از دست دادن دوست را نداشتم و چقدر این تجربه تلخ و سخت و تکان دهنده است. امکان ندارد به دورانی که در وامنان و کاشیدار بودم فکر کنم و علی در ذهنم نیاید، مدرسه کاشیدار و خانه کاشیدار و جمع دوستان آنجا بدون علی غیر قابل تصور است. حتی در سالها ی بعد که ما در آنجا بودیم و علی به اداره رفته بود همچنان به ما سر می زد و ما هم به دیدارش می رفتیم. مگر می شود باور کرد که علی دیگر نیست. از همان روز که این خبر سهمگین را شنیدم علی جلو چشمانم است. خنده هایش، رقصیدن هایش که موجب شاد شدن جمع ما تا همین چندی پیش بود، صحبت هایش که همیشه با آب و تاب فراوان بود، بحث های تاریخی اش که همیشه بر سواد ما می افزود، طعنه زدن هایش به ما متاهل ها که زن ذلیل هستید و …

دو هفته پیش بود که با او تماس گرفتم و گفتم که با تعدادی از دوستان قرار دورهمی در الستان گذاشته ایم، همه گفته اند شما هم باید باشید. چون می دانستم بیماری حال و جانی برایش نگذاشته پیشنهاد دادم خودم بروم دنبالش. خندید و گفت: برای ادامه درمان می خواهم به خارج بروم، وقتی من خارجی هستم دیگر با شما جاهای بی کلاس نمی روم. شما بروید همین دهات های اطراف، من چون جنتلمن هستم فقط سفر خارجی را ترجیح می دهم. کلی با هم خندیدم و هر چه اصرار کردم نیامد.

 علی که به حق شادترین عضو گروه دوستان ما بود، چگونه باید غم انگیزترین سرنوشت را داشته باشد؟ درست است که این سرنوشت را همه انسان های این دنیای خاکی باید تجربه کنند ولی واقعاً برای علی خیلی خیلی زود بود. در میان انبوه جمعیت که در حال تشییع پیکرش بودند او را غریب می دیدم، بهتر بگویم خود را غریب و تنها می دیدم. در دنیایی که دوست نباشد، زندگی نپاید. در گورستان قلعه نو در  آن  پهنه وسیع که در دل کویر بود و گستره آن از افق دید خارج بود، به شدت احساس تنگی و خفگی می کردم. در این زادگاه آبا و اجدادی علی هوا بسیار سنگین بود. 

تمام دوستانی که سالها با هم بودیم همه در بهتی عمیق بودند و ناباورانه به تابوت نگاه می کردند، چشمان همه از وزن سنگینی که این تصاویر داشت قرمز شده بود، اتفاق چنان هولناک بود که کسی را یارای گریستن نبود، اشک دیدگان را تر می کرد ولی سکوت خفقان آلودی گلو را می فشرد و نمی گذاشت بغض ها سر باز کند. چهره ها خبر از درون پر تلاطم می داد. به دنبال جای خلوتی می گشتم تا این بغض فروخرده را بترکانم و وقتی به خود آمدم بسیاری را دیدم که چون من به دنبال خلوتی می گشتند تا خود را خالی کنند، ولی افسوس و صد افسوس که به جای خالی شدن، پر می شدیم از غم و اندوه و حسرت و ناباوری. در این هوای صاف و آفتابی و بدون غبار تنها چیزی که نبود اکسیژن بود، همه جا پر بود از آه و حسرتی که همچون خوره بر روی ما افتاده بود.

ابراهیم جمله ای کوتاه گفت که هم چون آواری عظیم بر سرمان فرو ریخت. «زندگی واقعاً نمی ارزد.»

علی جان، رفتی و زندگی را برای ما بی معنا ساختی. روحت شاد

دیدگاهتان را بنویسید