سرویس مقابل مدرسه ایستاده بود و همکاران موقع رفتن هر چقدر اصرار کردند که همراه شان بروم قبول نکردم، برای فردا غروب ساعت هفت شب بلیط قطار داشتم و می خواستم طبق برنامه ای که برای خودم ریخته بودم بروم. صبح با مینی بوس های روستا تا آزادشهر، از آنجا به گرگان، گشتی در شهری که زمانی محل زندگی ام بوده و در نهایت رفتن به ایستگاه راه آهن و سوار قطار شدن، به نظرم این برنامه عالی بود و هیچ ایرادی نداشت. همیشه مسافرت با قطار را بر اتوبوس ترجیح می دهم.
نمی دانم چرا بعد از خداحافظی دوستان و رفتنشان، ناگهان دلم ریخت و نگرانی عجیبی مرا مضطرب کرد. هرچه فکر کردم که علت اضطرابم را بفهمم موفق نشدم و تنها به سمت خانه به راه افتادم. روزهای آخر سال همیشه حال و هوایی خاص دارد، همه در حال تکاندن خانه های شان بودند و جوش و خروشی مثال زدنی در کل روستا برپا بود. خیلی ها در پشت بام در حال تعمیر کاهگل سقف بودند و خیلی ها هم فرش ها را می تکاندند و به کل همه چیز در حال تکانده شدن بود.
شب در خانه هرچه گشتم چیز خاصی برای خوردن نیافتم. دوستان همه چیز را خورده بودند که خراب نشود. این هفته آخرین هفته سال بود و همه بعد از تعطیلات نوروز باز می گشتیم، شاید این اضطراب من هم به خاطر همین بود که هنوز در اینجا هستم و به کانون گرم خانواده ملحق نشده ام. ولی این دلیل قانع کننده نبود، چون بلیط قطار در دستم بود و زمان هم بسیار داشتم. یک تکه نان بیات به همراه دو تا گوجه فرنگی شد شام من در این شب عجیب.
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم، وقتی برای شستن دست و رویم به حیاط رفتم با منظره ای بس عجیب و باورنکردنی مواجه شدم، همه جا غرق در سپیدی بود، برف به شدت می بارید و حدود بیست سانتی متری هم نشسته بود. در ابتدا مانند همیشه از دیدن برف ذوق کردم ولی کمی که گذشت همان دلهره دیشب به سراغم آمد و تازه دانستم که چرا از دیروز غروب این نگرانی در من بوده است. خودم را دلداری دادم که تا ساعت هفت شب که باید سوار قطار بشوم دوازده ساعت وقت است و در این زمان هرطور شده خودم را به گرگان خواهم رساند.
صبحانه نخورده سریع وسایلم را جمع کردم و به سمت ایستگاه مینی بوس ها که کنار کارگاه جوشکاری حاج رمضان بود حرکت کردم. سکوت غریبی همه جا را در برگرفته بود، اصلاً نمی شد با دیروز مقایسه کرد. از آن همه شور و غوغایی که در این روستا برای خانه تکانی بود هیچ حرکتی مشاهده نمی شد. هیچ رده پایی بر روی برف ها نبود و همین بیشتر مرا نگران می کرد. وقتی به نزدیکی ایستگاه رسیدم و هیچ خبری از مینی بوس ندیدم، دانستم که آن نگرانی بجا بوده و روز بسیار سختی در پیش دارم.
نمی دانم شاید حدود نیم ساعتی منتظر ماندم، حتی موجود زنده ای هم رد نشد چه برسد به ماشین، تا نزدیک زانو در برف فرو می رفتم و این یعنی تا نیامدن بولدوزر و باز نشدن راه خبری از رفتن نیست. اما بازگشت هم معنایی برایم نداشت. پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادم و در مسیر به این فکر می کردم که قید بلیط قطار را بزنم و خودم را به هر صورتی شده به شاهرود برسانم، در این اوضاع بحرانی درست ترین تصمیم همین بود، امیدوار بودم که کنار کلبه کل ممد بتوانم وسیله ای بیابم که مرا تا تیل آباد برساند.
در کاشیدار هم خبری نبود و بعد از کلی معطلی دوباره فکری به ذهنم خطور کرد. به نظر می رسد امروز روز فکرها و تصمیم های عجیب من است. فاصله کاشیدار تا جاده اصلی حدود بیست کیلومتر راه شوسه است، اگر به طور متوسط در این هوای برفی در هر ساعت چهار کیلومتر هم طی کنم، پنج ساعته به تیل آباد می رسم. حالا که ساعت نه صبح است، با این محاسباتی که انجام دادم حدود ساعت دو بعد از ظهر به جاده اصلی می رسم و اگر مشکل خاصی رخ ندهد حتی می توانم نقشه اول را به اجرا درآورم و به قطار گرگان برسم.
با کمی تردید به راه افتادم و برف هم فهمید و بر بارشش افزود و باد هم به یاری اش شتافت. دانه های برف همچون سوزن بر صورتم فرو می رفتند، این دو بزرگوار هرچقدر تلاش کردند مرا منصرف کنند موفق نشدند. در ابتدای حرکت در پاهایم به شدت احساس سرما و یخ زدگی می کردم، ولی بعد از مدتی آرام آرام گرم شد، فکر کنم همین راه رفتن باعث ایجاد جریان خون بهتر در پاهایم شد، هر چه بود زیاد احساس سرما نمی کردم، خوشبختانه امکاناتم خوب بود. کاپشن بسیار گرم به همراه دستکش هایی بسیار خوب و کلاه و شال و ….
ولی بعد از حدود دو ساعت پیمودن راه آرام آرام خستگی به سراغم آمد، تعجب کردم که چرا این قدر زود خسته شدم، من ساعت ها در کوه دشت راه می رفتم و هیچ احساس خستگی نمی کردم، کمی که فکر کردم به یاد آوردم که دیشب چیز چندانی نخورده ام و ضمناً صبحانه نخورده به راه افتاده ام. در نتیجه این ضعف از نرسیدن غذا به بدن است. کمتر پیش می آید صبحانه نخورم و به این وعده بسیار اهمیت می دهم، البته برای همه وعده ها ارزش بسیار قائل هستم. ولی چه فایده که در میان این کوهستان پربرف چیزی برای خوردن نه تنها برای من، حتی برای هیچ موجودی نیز یافت نمی شود.
هر چه جلو تر می رفتم، راه رفتن سخت تر می شد. هم انرژی ام تحلیل رفته بود و هم برف بیشتر شده بود، در بعضی جاها که بادگیر بود کاملاً تا کمر در برف فرو می رفتم. این برف های سفید در چشمانم تاریک دیده می شدند و همین برایم خیلی عجیب بود. دیگر نایی برای ادامه دادن نداشتم و همین باعث شد ترس نیز به سراغم بیاد. اگر اینجا بمانم کارم تمام است، تا فردا صبح که بلدوزر بیاید و راه را باز کند حتماً یخ زده و این دار فانی را وداع خواهم گفت. هنوز بیست و چند سال از تولدم نگذشته و رفتن از این دنیا برایم خیلی زود است. ای کاش راهی برای رهایی بود.
در دریای بیکران ناامیدی دست و پا می زدم که صدای هولناکی از پشت پیچ جاده که مقابلم بود مرا به خود آورد. بر ترسی که داشتم افزون شد، تا حالا فکر می کردم از سرما خواهم مرد ولی حالا دلیل دیگری برای مردن به سراغم آمده بود. ولی وقتی هیبت این غول آهنی از پشت پیچ نمایان شد گُل از گُلم شکفت. واقعاً حس تولد داشتم و خود را از دنیایی بسیار تاریک نجات یافته می دیدم. دوباره برف ها در دیدگانم سپید شدند. بولدوزر بود و در حال باز کردن راه، از دیدنش چنان ذوق کرده بودم که نمی دانستم چکار باید کنم، مغزم گیر کرده بود و هیچ فرمانی به اعضای بدنم نمی داد. به من که رسید توقف کرد و همانجا بود که مغزم از هنگ خارج شد و سریع از شنی های آن بالا رفتم، آقای راننده تا در کابین را باز کرد و مرا دید، فرصت نداد و فقط شروع کرد به بد و بیراه گفتن که مگر از جانت سیر شده ای که اینجا هستی، چرا تنها هستی؟! این چه وضعیتی است که داری؟! این چه کاری است که کرده ای؟! انگار خیلی دلت می خواهد تبدیل به تندیس یخی شوی و… . تا خواستم جواب دهم باز خودش گفت: خدا را شکر کن که زن زائویی در کاشیدار حالش بد شده و به ما زنگ زده اند تا راه را برای آمبولانس باز کنیم.
فرصت جواب گویی به من نمی داد و البته جوابی هم نداشتم که بدهم، بعد گفت برو سوار آمبولانس شو، اینجا در کابین جایی برایت نیست. سریع پایین آمدم و سوار آمبولانس که درست پشت سر بلدوزر بود، شدم. راننده و کناردستش همان برخورد البته کمی ملایم تر را با من کردند و به من گفتند که بروم و پشت سوار شوم. تا به حال تجربه سوار شدن در آمبولانس را نداشتم، یک تخت بود و یک صندلی در کنار آن و کلی تجهیزات پزشکی و کمدهایی که برای دارو بود. روی صندلی نشستم و ماشین به راه افتاد.
کلی زحمت کشیده بودم و بعد از سه ساعت راه پیمایی تقریباً به نیمه های راه رسیده بودم ولی حالا باز به کاشیدار بازگشتم. آمبولانس جلو بهداری توقف کرد، ساعت یک بعد از ظهر شده بود. نگران این بودم که چه طور می توانم خودم را به خانه که حدود پانصد کیلومتر با اینجا فاصله دارد برسانم، ولی وقتی به اتفاقاتی که در همین چند ساعت برایم رخ داد اندیشیدم به این نتیجه رسیدم، دیر رسیدن خیلی بهتر از هرگز نرسیدن است.
خانم باردار را سوار کردند، امدادگر به همراه همسر آن خانم به پشت رفتند و من هم کنار راننده نشستم. دوباره پشت بلدزر قرار گرفتیم، تعجب کردم و از آقای راننده پرسیدم، چرا بلدوزر برمی گردد، برود و راه را تا وامنان و نراب هم باز کند. گفت: در چند پیچ جاده به خاطر باد، برف دوباره راه را می بندد و به خاطر وضعیت اورژانسی ما باید با ما بازگردد. فردا صبح اول وقت می آید و باقی مسیر ها را نیز باز خواهد کرد. در ماشین نیز همچون بیرون موقعیت بسیار سخت و بد بود. هر از چند گاهی این خانم چنان فریادهایی می زد که از ترس قبض روح می شدم، فقط صدای همسرش را می شنیدم که به خانمش می گفت: نگران نباش همه چیز خوب است، با توجه به این شرایط من مانده بودم که خوب از نظر این آقا چیست؟
ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که به بهداری مرکز بخش که در فارسیان بود رسیدیم. فارسیان پایین تر از تیل آباد و به آزادشهر کمی نزدیکتر بود. در این سالها همیشه میزان برفی که در وامنان بود از اینجا ها بیشتر بود، ولی امروز اینجا هم برف چنان بود که راه همچنان بسته بود و به جز مسیری که بلدوزر همراه ما باز کرده بود هیچ ردی مشاهده نمی شد. فکر کنم ابرها می خواستند در این روزهای پایان سال کاملاً خودشان را بتکانند.
با ماشین به داخل مرکز بهداشت رفتیم، یکی از امدادگران رو به من کرد تا کمکش کنم و کیف وسالیش را به داخل ببرم. سریع برانکارد آوردند و خانم را به اتاق عمل سرپایی منتقل کردند، در عین کوچکی تجهیزاتش نسبتاً خوب بود ولی هیچکس در آنجا نبود. وقتی بیرون آمدم و در سالن انتظار بودم، برایم عجیب بود که چرا در مرکز کسی نیست، فقط یک نگهبان بود که در را برایمان باز کرد. فکر نمی کردم مراکز بهداشت هم تعطیل شوند. از پنجره وقتی جاده اصلی را دیدم اضطاربم بازگشت و فهمیدم که رسیدن به قطار یا رفتن به شاهرود در این شرایط ممکن نیست. بارش برف همچنان با قدرت ادامه داشت.
بعد از حدود یک ربع همسر خانم باردار به همراه یک آقایی وارد مرکز بهداشت شدند، آن آقا دکتر بود و سریع لباس هایش را عوض کرد و به اتاق عمل رفت، هر دو امدادگر هم به اتاق عمل رفتند و من و جناب آقای همسر بیرون منتظر ماندیم. وقتی به چهره آرام آقا نگاه می کردم و با اضطرابی که خودم به خاطر این موضوع داشتم مقایسه می کردم عقلم به جایی نمی رسید. من که هیچ آشنایی با اینها ندارم و هیچ ارتباطی هم به من ندارند، ولی دلم همچون سیر و سرکه می جوشید.
وقتی صدای گریه کودک را شنیدم، نفس راحتی کشیدم و سریع رفتم و به آقا تبریک گفتم، لبخندی زد و گفت: این هفتمین بچه ام است، خدا نگاهش دارد. چند ثانیه ای بیش نبود که از حالت نگرانی خارج شده بودم ولی حالا به حالت بهت فرو رفتم، سن و سال چندانی نداشت که هفت سر عایله داشته باشد، حداکثر ده سال از من بزرگتر بود. با توجه به این که بیشتر مردم این منطقه شرایط خوب مالی ندارند و زندگی را به سختی می گذرانند، عدد هفت برای فرزندان این آقا واقعاً تکان دهنده است. با این حال مرا در آغوش گرفت و بدین سان تبریکم را پاسخ گفت.
واقعاً تولد چقدر عجیب است، انسانی از درون انسانی دیگر پا بر عرصه جهان می گذارد. موجودی که تا مدتی پیش نیست بود، اینک هست می شود. از کوچکترین ذره، به انسانی کامل بدل می شود و بعد از نه ماه زندگی در مکانی که خودش نیز از عجایب است به این دنیا پا می گذارد. از درون دنیایی تاریک پا به دنیایی روشن می گذارد. در ابتدا همه از این تولد خوشحال می شوند ولی به مرور زمان از این خوشحالی کاسته می شود و غم و اندوه آرام آرام جای خودش را باز می کند و تا پایان زندگی همراه انسان می ماند. کمتر کسی را دیده ام که شاد این دنیا را ترک گفته باشد.
ساعت پنج شده بود و هوا داشت آرام آرام به تاریکی می رفت. آن مادر و فرزند تازه به دنیا آمده اش به همراه همسرش به خانه یکی از بستگان شان که چند درب آن طرف تر بود رفتند، من هم در کنار جاده ای که ساعتها بود ماشینی از آن عبور نکرده بود ایستاده بودم و نمی دانستم منتظر چه هستم؟! همان مسیر باریکی را که بولدوزر باز کرده بود هم به خاطر همت والای برف پوشیده شده بود. ای کاش با همان بلدوزر تا جایی می رفتم.
دیگر هیچ امیدی به رفتن نبود، ماندن هم مشکل بود، در روستایی که کسی را نمی شناسم چطور می توانم جایی برای ماندن پیدا کنم؟ چطور می توانم شب را در این سرما بگذرانم؟ تنها چیزی که به ذهنم رسید همان مرکز بهداشت بود، به نگهبانش می گویم که من هم دبیر هستم و کارمند دولت، شاید رضایت داد و در یکی از اتاق های آنجا شب را گذراندم. فکر دیگری نیز به ذهنم رسید، به منزل دهیار روستا بروم و خودم را معرفی کنم و از ایشان کمک بخواهم.
در اوج ناامیدی به سمت مرکز بهداشت به راه افتادم که چراغ های ماشینی که از سمت آزادشهر می آمد نیرویی تازه به من داد. متعجب بودم که چه طور با این اوضاع جاده توانسته است به اینجا برسد، سریع خودم را به وسط جاده رساندم تا به هر ترتیب که شده متوقفش کنم. ماشین راهداری بود و کاملاً مجهز، به سمت راهدارخانه بالای گردنه خوش ییلاق می رفت، وانت دو کابین بود و چهار نفر سرنشین داشت، محبت کردند و مرا نیز سوار کردند و همراه خود بردند.
وقتی از پاسگاه تیل آباد گذشتیم، بلدوزرهایی را دیدم که مردانه در حال کار کردن و باز کردن مسیر بودند. گردنه خوش ییلاق هم با تلاش این زحمتکشان باز شده بود و بسیاری از ماشین ها که گیر کرده بودند توانستند خود را نجات دهند، واقعاً کار این بزرگواران بسیار سخت و مهم است، مانند تولدی که امروز شاهدش بودم اینان نیز راه را برای رهایی در راه ماندگان باز می کنند و آنها را از دنیایی تاریک به دنیایی روشن رهنمون می شوند. در راهدارخانه هم جنب و جوش بسیاری بود. هیچ کس را ایستاده نمی دیدم، همه در این برف سنگین در حال تکاپو بودند.
در آنجا مرا به ماشین حمل سوخت که کامیونی بود و می بایست به شاهرود می رفت تا برای بلدوزرها گازوئیل بیاورد سپردند و همراه با آن به شاهرود رفتم. صحبت های راننده برایم بسیار جالب بود، می گفت ما در راهدار خانه در سه ماه زمستان گاهی اوقات شب تا صبح کار کرده ایم و وقتی هم برای خواب نداشته ایم. ولی در فصول دیگر کارمان کمتر است.
وقتی از من در مورد خودم پرسید، بعد از توضیحاتی که دادم قضیه بلیط قطار گرگان و از دست دادنش را نیز گفتم. کمی فکر کرد و بعد گفت: نگران نباش انشالله به قطار هم می رسی، متعجب شدم و حدس زدم که حرفم را زیاد متوجه نشده است. ولی وقتی به شاهرود رسیدیم، مرا با همان کامیون یک راست به راه آهن برد و بعد از تماسی که با تلفن آنجا گرفت، مرا به یک نفر سپرد و ایشان هم با قطار ساعت ۱۰ شب مرا به تهران فرستاد.
واقعاً رهایی از مشکلاتی که در آن هستی خودش یک تولد است. امروز من شاهد یک تولد بودم و در کنارش هم بسیاری تولدهای دیگر دیدم. خدا را شکر هنوز هستند انسانهایی که به فکر تولد و رهایی دیگران از شرایط بد هستند.