هوای سرد، معطلی زیاد سر جاده، درد پا، خستگی یک روز دو شیفت، نبود ماشین، همه باعث شده بود کلافه شوم و به زمین و زمان دشنام بدهم. یک بار نشد مانند همه مسافران به صورت عادی به خانه بروم، همیشه باید کلی سختی بکشم. سرباز مقابل پاسگاه تیل آباد که متوجه وضعیت من شده بود نزدیکم آمد و به پشتم زد و گفت: نگران نباش، با اولین ماشینی که آمد به شهر می فرستمت. همین جمله کوتاهش چنان اثر مثبتی بر من گذاشت که ناخواسته بر روی چهره عصبانی ام لبخندی نقش بست. تا آمدم از او تشکر کنم، کامیونی رسید و آن سرباز سریع رفتم و جلویش را گرفت، از رکاب بالا رفت و چیزی به راننده گفت و بعد به من اشاره کرد که سوار شوم.
باورم نمی شد، سریع به پیشش رفتم و کلی از او تشکر کردم، نگاهی به من انداخت و گفت: ما همیشه باید هوای همدیگر را داشته باشیم. من اینجا خدمت می کنم و شما هم در جای دیگری خدمت می کنید. هر دو در حال خدمتیم و باید به هم کمک کنیم. واقعاً حرف های فلسفی اش بر روح و جانم می نشست، چقدر خوب خدمت را در مکان های مختلف مثال زد، واقعاً سربازی و معلمی هر دو خدمت به مردم این میهن است. سوار ماشین شدم و بعد از حرکت دستی به تشکر برای آن سرباز بلند کردم و او هم متقابلاً دستی تکان داد.
هنوز پاهایم درد می کرد، مخصوصاً پای راستم، دو هفته ای است که گچ آن را باز کرده ام، حتی با این پوتین های سربازی هم نمی توانم به راحتی راه بروم و تا حدی می لنگم. این درد و این آسیب دیدگی یادگار آن فوتبال در حیاط مدرسه و پیچ خوردن پایم و نظر تخصصی دوستان در درمان آن است.(۱) این درد همچنان با من هست و سرما و ایستادن زیاد هم آن را دوچندان می کند. مدتی گذشت تا کمی بهتر شد. تا به خودم آمدم آقای راننده یک چای ریخت و به من تعارف کرد، بهترین چیزی بود که می شد تصورش را کرد، گرمابخش وجودم شد و یخم را باز کرد.
از آقای راننده که چهره ای کاملاً مطابق با شغلش داشت، تشکر کردم. سعی کرد کمی چهره اش را باز کند ولی دوباره سگرمه هایش در هم رفت، متعجّبانه مرا می نگریست و چیزی نمی گفت. با تجربه ای که در سفر با راننده کامیون ها داشتم می دانستم که آنها منتظر هستند تا فردی بیاید و داستانهای خودشان را برای او تعریف کنند. می دانستم که کلی داستان دارد که در همه آنها قهرمان بلامنازع خودش است، ولی نمی دانم چرا شروع نمی کرد.
تصمیم گرفتم این بار من سر صحبت را باز کنم، به همین خاطر از مبدا و مقصدش پرسیدم. کاملاً تلگرافی و کوتاه پاسخ داد، از بندر عباس بار زده و به مرز اینچه برون می رود. بارش را پرسیدم که او هم فقط یک کلام گفت گندم و تمام. به زحمت صحبت می کرد و زیاد دوست نداشت پاسخ دهد. شاید این راننده با باقی رانندگان فرق دارد و دوست دارد در سکوت باشد، من هم تا اوضاع را این گونه دیدم دیگر چیزی نگفتم.
درست است که درد پایم کمتر شده بود ولی به خاطر ایستادن زیاد آن هم در هوای سرد مانند چوب خشک شده بود، به همین خاطر شروع کردم به ماساژ دادن آن، زانوان به راحتی خم می شدند و ولی مچ ها را نمی توانستم زیاد حرکت دهم، البته این پوتین های سربازی هم در بیحرکت ماندن مچ ها موثر بود و به همین خاطر در آن ناحیه بیشتر احساس خستگی می کردم. کاملاً دولا شده بودم و رفته بودم پایین که آقای راننده با صدایی که کمی می لرزید گفت: کدوم عملیات مجروح شدی؟
مانده بودم که این سوال دیگر چیست که این بنده خدا از من می پرسد، من کجا و عملیات کجا؟ جنگ که حدود دوازده سیزده سال است که تمام شده، پس این بنده خدا چرا این سوال را از من پرسید؟ اصلاً کجای من شبیه فرمانده ها است؟ من که فقط یک دبیر ساده هستم چگونه می توانم فرمانده به نظر برسم؟ با تعجب به بیرون نگاه کردم تا شاید مغزم بتواند این سوال را پردازش کند و برایش جوابی بیابد که خودم را درون آینه با آن همه محاسن و یک عینک قاب بزرگ و دکمه بسته یقه دیدم، همچنین لنگ لنگان سوار شدن و پوتین سربازی را به آن اضافه کردم، با این وضع این بنده خدا فکر کرده من حتماً عضو نیروهای مسلح هستم.
منی که همیشه کمرو و خجالتی بودم، نمی دانم چه شد که به فکر شیطنت افتادم. در جوابش گفتم:حالا بماند، بعد هم چهره ام را کمی جدی تر کردم، باورم نمی شد که من دارم این کارها را انجام می دهم. همین باعث شد که او هم سر صحبتش باز شود و از زمان جنگ خودش بگوید که در سومار چقدر با همین ماشین بار و آذوقه و حتی مهمات جابه جا کرده بود. از سید مرتضی چند بار نام برد که فرمانده قرارگاه آنجا بود، از سختگیری هایش می گفت و شروع کرد به تعریف داستانی که باعث شد چند روزی در بازداشت باشد، بی هوا و بدون هماهنگی به جاده ای رفته بود که زیر آتش دشمن بود، خودش که راضی بود و می گفت این کارها دل و جگر می خواهد که خیلی ها ندارند.
این آقای راننده هم با دیگر رانندگان هیچ فرقی نداشت و او هم داستان های مهیجی تعریف می کرد. آرام آرام داشت از جاده واقعیت خارج می شد و به خاکی می رفت که در بین حرفهایش پریدم و گفتم: اگر سومار بودید پس باید سید مرتضی را بشناسید. جا خورد و کمی مکث کرد و گفت:ـ آره، شما از کجا او را می شناسی؟ گفتم من فرمانده ارشدشان بودم. خودش را جمع و جور کرد و شروع کرد مودب حرف زدن ولی جالب این بود که اصلاً نمی توانست و خودش هم فهمید و ساکت شد.
صدای ضبط کم بود ولی داشت خش خشی می کرد. تا آمدم صدایش را زیاد کنم با اضطراب گفت آقا تو رو خدا به آن دست نزنید، ما راننده ها در این جاده ها ساعت ها باید در تنهایی رانندگی کنیم و اگر این آهنگ ها هم نباشد که دیوانه می شویم، باور کنید که چاره ای نداریم خودم هم می دانم که گناه است. بدون توجه به صحبتهایش صدای ضبط را زیاد کردم. بعد از چند ثانیه گفتم: به به، بانو حمیرا هم گوش می دهید، این شد عذر بدتر از گناه، موسیقی خودش مشکل دارد و حالا شما صدای نامحرم هم گوش می کنید. خودش سریع ضبط را خاموش کرد و کلی عذرخواهی کرد و بعد در سکوتی عمیق غرق شد.
دیدم اوضاع خوب نیست و ادامه دادن این شوخی اصلاً به صلاح نیست. پشتش زدم و تا خواستم چیزی بگویم فقط گفت: غلط کردم. خنده ام گرفت و گفتم: مرد مومن اصلاً سن و سال من به این می خورد که زمان جنگ فرمانده باشم؟ نگاهی به من انداخت و گفت: چرا نمیشه از شما جوان تر ها هم بودند. خود سیدمرتضی هم سن و سال خود شما بود. گفتم: جنگ مربوط به حدود پانزده سال پیش است، آن جوان ها حالا به میانسالی رسیده اند.
هنوز با تعجب نگاه می کرد. خنده ای کردم و گفتم: پدرجان من دبیرم و در وامنان درس می دهم. از سر تا پایم را وراندازی کرد و گفت: داری مخفی کاری می کنی تا از من حرف بکشی، کاپشن سبزت، چهره اخمو و جدی ات و از همه مهم تر پوتین هایت که چیز دیگری می گوید. گفتم: پایم پیچ خورده و در رفته و دکتر برایم تجویز کرده که تا سه ماه باید پوتین سربازی بپوشم، چهره ام هم از اول همین طوری بوده، ضمناً من از شما چه حرفی می خواهم بکشم؟ مگر الآن زمان عملیات است؟ ببخشید شوخی کردم. اصلاً اگر من فرمانده بودم در این هوای سرد منتظر می ماندم تا شما مرا به شهر ببرید؟ یعنی پاسگاه ماشین نداشت؟!
سرش را خوارند و کمی فکر کرد و دوباره با چشمانش مرا بررسی کرد و گفت: راست می گویی، تو فرمانده نیستی، وگرنه با همان تویوتاهای با کلاس پاسگاه به شهر می رفتی. چند دقیقه سکوت در میان ما حاکم بود که دوباره رو به من کرد و گفت: نه، حتماً تو یک کاره ای هستی و گرنه سید مرتضی را از کجا می شناختی؟ باز خنده ای کردم و گفتم: خودتان چند بار وقتی داشتید از زمان جنگ تعریف می کردید نامش را گفتید. آهی کشید و بعد از این که مطمئن شد که من فرمانده نیستم،گفت: پسر جان، کار درستی است که یک پیرمرد را در این جاده پر پیچ و خم و گردنه خطرناک این جوری بگذاری سر کار و اذیتش کنی؟
خیلی خجالت کشیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست. آخر این چه کاری بود که من کردم. کلی عذرخواهی کردم و توضیح دادم که وقتی پرسیدید در کدام عملیات مجروح شدی این فکر به ذهنم رسید. خودش هم زد زیر خنده و گفت: آن قدر عصبانی و عبوس، لنگ لنگان و بدون گفتن چیزی سوار شدی که فکر کردم حتماً در این پاسگاه کاره ای هستی. البته آن سرباز هم بی تقصیر نبود، چنان به من گفت که این همکارمان را تا شهر برسان که ته دلم خالی شد. گفتم اگر سوارش نکنم، حتماً به من گیر خواهند داد، من هم که همیشه از اینجا می گذرم، پس برای کارم هم شده باید سوارت می کردم.
آنجا بود که تازه فهمیدم آن خدمت که آن سرباز به من گفت اصلاً فلسفی نبوده و او هم به خاطر پوتین هایم فکر کرده من هم نظامی هستم و می خواهم به محل خدمتم بروم. خنده ام گرفته بود که یک پوتین چقدر می تواند افراد را به اشتباه بیاندازد. وقتی به شهر رسیدیم هر کار کردم از من کرایه نگرفت، با لبخندی گفت: از فرمانده ای که در جنگ مجروح شده که کرایه نمی گیرند. هر دو با خنده از هم خداحافظی کردیم.
بعدها که به این موضوع فکر می کردم خودم را به شدت ملامت کردم که چرا این کار را انجام دادم، اصلاً شوخی خوبی نبود و تا حدی بوی دورویی و منافقی می داد. اصلاً باورم نمی شد که من این کار را کرده باشم. این اتفاق باعث شد که کمی هم به فکر ظاهرم باشم و آن را آراسته تر کنم، محاسنم را کمتر کردم تا دیگر آن طور که دیگران فکر می کنند به نظر نرسم، من هنوز فرسنگ ها با این گونه شخصیت ها فاصله دارم و حتی به آنها هم نخواهم رسید.
خرداد سال بعد بود که به همراه دوستان کنار پاسگاه ایستاده و منتظر ماشین بودیم تا به آزادشهر برویم. هیچ ماشینی نمی آمد و همه ماشین ها و کامیون ها به سمت شاهرود می رفتند. هر وقت این طرف می خواهم بروم ماشین در آن سوی زیاد است و هر وقت هم آن طرف می خواهم بروم ماشین در این سوی فراوان است، کلاً ناوگان حمل و نقل با من مشکل دارد و نمی خواهد با آرامش به خانه برسم. در این تناقض بودم که ناگاه حمید با چهره ای متعجب مرا صدا کرد و گفت: راننده کامیونی که آن طرف جاده ایستاده تو را صدا می زند، می گوید فرمانده را بگویید پیش من بیاید.
تا دیدمش خنده ام گرفت و او هم تا مرا دید خندید. به سمتش رفتم و کلی با هم خوش و بش کردیم، لبخندی زد و گفت: چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ ریش هایت کو؟ به باد دادی؟ حالا به جای «حاجی فرمانده» باید «ماهر عبدالرشید» صدایت می کنم، با این سبیل ها شده ای همانند افسران عراقی. از خنده دلم درد گرفته بود و یارای ایستادن نداشتم. خودش هم می خندید، گفت: هر وقت از اینجا رد می شوم یاد شما می افتم و چشم می چرخوانم تا شاید ببینمت، حالا بعد از یک سال و اندی پیدایت کردم.
نمی دانم چرا من هم از دیدنش خیلی خوشحال شدم، انگار این مرد را سالها می شناسم. گفت دارد برمی گردد و اگر شاهرود می روم همراهش بروم، گفتم: ممنون، به آزادشهر می روم، بعد کمی در ماشینش گشت و یک پلاستیک نان کاک به من داد و گفت: اینها را با دوستانتان میل کنید تا ته دلتان را بگیرد. وقتی خداحافظی کردیم و رفت، همان دم دوباره دلم برایش تنگ شد. واقعاً مهربان و دوست داشتنی بود. آیا او را دوباره خواهم دید؟
(۱) خاطره شماره۶۳: متخصص