۲۴۵. تعطیلی

نیمه های شب بود که به خاطر سرما از خواب بیدار شدم، همه جا ظلمات بود و هیچ نمی دیدم. به خاطر تنهایی کمی ترسیدم، کورمال به سمت کلید رفتم و هرچه زدم چراغ روشن نشد. از پنجره بیرون را نگاه کردم و همه جا را غرق در تاریکی دیدم، برق رفته بود. با هر زحمتی بود فانوس را پیدا و آن را روشن کردم. بعد از این که کمی چشمانم سو گرفت و توانستم اطراف را ببینم به سراغ بخاری رفتم تا ببینم چه بر سرش آمده که اتاق این قدر سرد شده است.

بخاری چکه ای که گرمابخش اتاق بود به خاطر تمام شدن نفت خاموش شده بود، تعجب کردم، زیرا غروب باک آن را کاملاً پر کرده بودم. کاپشن را پوشیدم و رفتم تا از منبع نفتی که آن طرف حیاط بود ده لیتری را پر کنم. میزان برفی که در حیاط روی زمین نشسته بود میخ کوبم کرد. همه جا سفید بود و سکوت و تاریکی، به زحمت راهی تا تانکر نفت باز کردم و با مشقت بسیار شیر آن را که در زیر برف ها مدفون بود باز کردم و ده لیتری را پر کرده به اتاق بازگشتم.

بخاری را روشن کردم و از حالت چکه ای به یکسره تبدیلش کردم و همین باعث شد سروصدایش دربیاید. به او گفتم آرام باش و وظیفه ات که گرم کردن است را به نحو احسنت انجام بده، خاموش شدنت باعث شد در این نیمه شب تاریک این همه به زحمت بیفتم، ضمناً خفه نکن که اصلاً حوصله تمیز کردنت را در این اوضاع ندارم. با مشقت فراوان و بدون قیف کمی هم نفت درون مخزن فانوس روشن ریختم، کاری سخت و بسیار خطرناک، چاره ای نداشتم قیف در دسترس نبود و اگر هم خاموش می کردم دیدن ممکن نبود. در نهایت رختخوابم را به بخاری چسباندم و برای ادامه خواب به زیر پتو رفتم.

خواب از چشمانم رفته بود، هرچه این پهلو و آن پهلو می شدم اثری نمی کرد، برایم عجیب بود که چرا خوابم نمی برد. وقتی به ساعت نگاه کردم، تازه ساعت دو نیم بود و تا صبح خیلی مانده بود. ابتدا فکری به سرم زد و رفتم کنار پنجره تا باریدن برف را بنگرم، همیشه بارش برف برایم شادی آفرین است ولی در کدام نور می توانستم رقص دانه های برف را در آسمان مشاهده کنم؟ همیشه همان یک لامپ کوچک کنار حیاط صحنه را در زمان باریدن باران یا برف به صورت زیبایی نورپردازی می کرد. ضمناً با فاصله گرفتن از بخاری سرما امانم نداد و دوباره به زیر پتو خزیدم.

نمی دانم تا چه زمانی بیدار بودم و اصلاً هم نفهمیدم که چه زمانی به خواب رفتم، ولی هرچه بود وقتی ساعت شش و نیم با صدای ساعت بیدار شدم اصلاً سرحال نبودم، دوست داشتم همچنان بخوابم، در این هوای سرد خوابیدن در کنار بخاری گرم واقعاً برایم لازم به نظر می رسید، ولی مجبور بودم و باید بیدار می شدم و به مدرسه می رفتم. آبی به صورت زدم تا این بی حالی را از من دور کند، آن قدر سرد بود که شوکه شدم و به جای این که سرحال تر شوم، بدتر شدم. تا آمدم صبحانه ای آماده کنم دیدم در خانه نان نیست و حتی چیزی هم برای خوردن نیست.

به خواب آلودگی و بی حوصلگی ام عصبانیت هم افزوده شد و زیر لب غرغر کنان از خانه بیرون زدم تا به مدرسه بروم. آن قدر برف باریده بود که تا کمر در برف فرو می رفتم. همه جا سپیدپوش شده بود و سکوت همه جا حکم فرما بود، هر چقدر باران در باریدنش سر و صدا دارد، برف وقتی می بارد همه جا ساکت می شود، این سکوت را دوست دارم و همین باعث شد تا به مدرسه برسم کمی حالم بهتر شود، آرامش این برف در من کمی موثر افتاد. آرام آرام گام بر می داشتم تا چینی نازک این سکوت شکسته نشود.

مانند همیشه کلیدها را از همسایه مدرسه گرفتم و درب ها را باز کردم و بخاری دفتر و کلاس سوم را که در آنجا امتحان های ثلث دوم را برگزار می کردیم روشن کردم و منتظر نشستم تا همکاران و دانش آموزان بیایند. به خاطر بیتوته ای که می کردم همیشه نفر اولی بودم که به مدرسه می رسیدم و هر روز صبح کارهای اولیه مدیر و مستخدمی را که مدرسه نداشت، من انجام می دادم. ساعت هفت و نیم شد و بچه ها یکی بعد از دیگری با شال و کلاه می آمدند و مستقیم می رفتند تا در کلاس گرم شوند، ولی هرچه از پنجره دفتر به جاده نگاه می کردم، هنوز خبری از سرویس همکاران نبود. حدس می زدم با این شدت برف جاده بسته شده و به همین خاطر سرویس همکاران نیامده است.

ساعت هشت شد و باید امتحان کلاس اول و دوم را می گرفتم. جای سوالات را می دانستم و مانند روزهای قبل پاکت حاوی سوالات را گرفتم و رفتم داخل کلاس، بچه ها همه آمده بودند و کاملاً برای امتحان آماده به نظر می رسیدند. خوبی کلاس سوم این بود که بزرگ ترین کلاس مدرسه بود و همه بچه ها اول و دومی را در خود جای می داد، بخاری هم سنگ تمام گذاشته بود و هوای کلاس بسیار مطبوع شده بود.

به خاطر بی خوابی دیشب و نخوردن صبحانه خیلی احساس خستگی و گرسنگی می کردم و اصلاً سرحال نبودم. فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودند چون زیاد سرو صدا نمی کردند و سعی می کردند ساکت باشند. برگه ها را توزیع کردم و همه شروع کردند به نوشتن و همه چیز طبق روال عادی در حال برگزاری بود. سکوت مطلق جلسه امتحان مهمترین اصل برای من بود و خوشبختانه به نحو عالی رعایت می شد. بچه ها می دانستند که زمانی که من مراقب هستم باید فکر چیزهای دیگر نباشند و فقط بر دانش خود تکیه کنند.

همه چیز بسیار خوب پیش می رفت که ناگهان صدای تلفن دفتر این سکوت را شکست، کلاس سوم دیوار به دیوار دفتر بود. نمی توانستم کلاس را ترک کنم و تلفن را پاسخ دهم. خودم را توجیه کردم که اگر کار واجبی باشد، حتماً دوباره تماس خواهند گرفت. یکی از دانش آموزان گفت: آقا اجازه تلفن زنگ می خورد، گفتم: حواست روی برگه خودت باشد، نیازی نیست به من تذکر دهید، خودم هم شنیدم و بعداً پاسخ خواهم داد. البته فکر نکنم این دانش آموز می خواست از این موقعیت سوء استفاده کند، یک ماهی است که تلفن برای روستا آمده و مدرسه اولین مکانی بوده که تلفن آن وصل شده است. ذوق این بچه ها برای تلفن بسیار زیادتر از ما است، هرچند که برای آنها استفاده ای هم ندارد.

بعد از پایان آزمون برگه ها را جمع کردم و به دفتر رفتم. گرسنگی بسیار فشار می آورد که تازه یادم آمد ای کاش همان اول صبح حداقل سماور را روشن می کردم. ولی حالا دیگر دیر بود، فکر دیگری به ذهنم خطور کرد،کتری را تا نیمه پر کردم و روی بخاری گذاشتم و درجه بخاری را به نهایت آن بردم. منتظر جوش آمدن آب کتری بودم که تلفن دوباره زنگ زد.گوشی را برداشتم، آقای مدیر بود که با تعجب پرسید آمده ای مدرسه؟ من هم با تعجب پاسخ دادم که مگر نباید می آمدم! خنده ای کرد و گفت: امروز به خاطر برف مدارس شهر را تعطیل کرده اند، پس تو هم تعطیل کن. گفتم اولاً من خبر نداشتم و ثانیاً امتحان بچه های کلاس اول و دوم را گرفته ام، یک ساعت بعد هم نوبت بچه های کلاس سوم است، چه طور به آنها خبر بدهم که نیایند؟

خندید و گفت: نمی خواهد خبر بدهی، وقتی آمدند بگو مدرسه تعطیل است، خودشان برمی گردند. گفتم: بچه های بنده خدا در این برف و کولاک با هزار زحمت خودشان را به مدرسه برسانند و بعد من بگویم تعطیل است. فکر نکم کار خوبی باشد، آنها که آمده اند، من هم که هستم، سوالات هم که آماده است، کلاس هم که گرم و مهیا است، چرا امتحان را برگزار نکنم؟ آقای مدیر کمی عصبانی شد و گفت: باید تعطیل کنی، اداره هم گفته همه مدارس در همه مقاطع در هر دو نوبت صبح و عصر تعطیل است. گفتم: بچه های بنده خدا، درس را آماده کرده اند، وقتی همه چیز آماده است، چرا آزارشان دهیم، امتحانشان را می دهند و بعد می روند. در جواب فقط گفت: مدرسه را تعطیل کن و بعد گوشی را قطع کرد.

همه کلاس سومی ها آمده بودند و منظم سر جایشان نشسته بودند. رو به آنها کردم و گفتم: آقای مدیر گفته امروز مدرسه تعطیل است، به خانه هایتان بازگردید. چند نفری کمی ذوق کردند ولی تعداد بیشتری اخماهیشان درهم رفت. یکی گفت: چرا این را قبل از آمدنمان نگفتید، در این برف و کولاک با این همه زحمت آمده ایم حالا می گویید تعطیل است. یکی دیگر گفت: تا کاملاً گرم نشوم از جایم تکان نمی خورم، در این سرما خودتان هم باشید برنمی گردید. هیچ کس از کلاس خارج نشد و همه کنار بخاری جمع بودند تا گرم شوند، گفتم: باشد گرم شوید بعد برگردید خانه هایتان.

تا خواستم از کلاس خارج شوم شاگرد اول کلاس گفت: آقا اجازه ما که همه آمده ایم، درس هم که خوانده ایم، بهتر نیست امتحان را بگیرید. کناردستی اش چنان سقلمه ای به او زد که نزدیک بود از میز به بیرون پرت شود. در جوابش لبخندی زدم و به دفتر بازگشتم. همین که رسیدم دوباره تلفن زنگ زد و این بار یکی از همکاران بود، بعد از سلام به من مهلت نداد و چنان بر من توپید که کاملاً جا خوردم. گفت: سریع مدرسه را تعطیل کن و برو، گفتم:چرا؟ با لحن تندی گفت: خوب خودت را داری شیرین می کنی. من هم عصبانی شدم و کمی کنترل خودم را از دست دادم و با لحن تندی گفتم: برای که در این شرایط دارم خودم را شیرین می کنم؟ معنی حرفهایی را که داری میزنی می دانی؟

بعد از این تماس بود که تلفن لختی از زنگ زدن نمی ایستاد. هرکسی از هرجایی بود زنگ می زد و چیزی به من می گفت، خستگی و بی خوابی دیشب و همچنین گرسنگی همه دست به دست هم دادند که در آخرین تماس که مدیر مدرسه دخترانه بود از کوره در رفتم و شروع کردم به داد و بیداد، گفتم: مگر من گناه کرده ام که به مدرسه آمده ام؟! من از کجا می دانستم تعطیل شده؟  اصلاً اگر اینجوری است، امتحان کلاس سومی ها را هم می گیرم. همه بچه ها آمده اند و گوشی را قطع کردم و برگه ها را گرفتم و رفتم سر کلاس.

آن قدر خشمگین بودم که بچه ها تا مرا دیدند ساکت نشستند و من هم سریع برگه ها را توزیع کردم و امتحان در فضایی بسیار سنگینی برگزار شد. بیشتر دانش آموزان غرغر می کردند و من هم فقط با اخم نگاهشان می کردم، کمی که زمان گذشت و آرام شدم وقتی به چهره ی بچه ها نگاه می کردم، آنها نیز مانند من آرام شده بودند و به خوبی داشتند پاسخ سوالات را می نوشتند. به نظرم خوشان هم راضی بودند که امتحان بدهند. فقط به این فکر می کردم که شاگرد اول بعد از پایان امتحان چه بلایی سرش خواهد آمد.

وقت امتحان تمام شد و به دفتر برگشتم کتری به جوش آمده بود، چای را دم کردم و از تغذیه های مدرسه دو تا شیرینی «کام» گرفتم و در کنار پنجره در حال دیدن منظره بسیار زیبایی زمستانی شروع کردم به تناول آنها، حالم خیلی بهتر شد، کاملاً احساس می کردم که قندخونم در حال بالا آمدن است. بعد از  این که قند خونم به حد اعتدال رسید تازه مغزم شروع به فعالیت کرد و این سوال را برایم به پیش کشید که آیا کار امروز من درست بوده است یا اشتباه؟

در مورد برگزاری امتحان پایه های اول و دوم کار خطایی انجام نداده بودم، زیرا از موضوع تعطیلی اطلاعی نداشتم، همه بچه ها هم آمده بودند، تا اینجا مشکل خاصی نبود. فقط امتحان پایه سوم کمی شبهه برانگیز بود، البته در ابتدا به بچه ها گفتم که تعطیل است ولی خودشان نرفتند ولی بعد از آن که عصبانی شدم و امتحان را برگزار کردم، به نظر اشتباه کردم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم در آن هم مشکلی ندیدم، همه بودند و کسی هم غایب نبود، پس حق کسی ضایع نشده. با این تفکرات در نهایت به این نتیجه رسیدم که کارم درست بوده است.

نادرست بودن این نتیجه گیری ام هفته بعد مشخص شد، وقتی آقای مدیر نامه ای محرمانه به من داد که جهت پاره ای مذاکرات باید به حراست اداره بروم، فهمیدم که کارم اشتباه بوده و حالا باید جواب پس بدهم. نگاه های همکاران در زمانی که آقای مدیر نامه را به دستم داد ویران کننده بود. واقعاً متعجب بودم که برای رفتن به مدرسه توبیخ می شوم. نمی دانستم انجام دادن وظیفه آن هم در این منطقه دوردست چنین تاوانی داشته باشد. همه برای غیبت کردن مورد مواخذه قرار می گیرند و من برای رفتن به مدرسه و انجام وظایفم باید تنبیه شوم، واقعاً این ظلمی است که در حق من شده است.

دیگر انگیزه ای برای ادامه دادن نداشتم، آنهایی که نمی آیند و وقتی هم می آیند کار خاصی در جهت دانش افزایی و تربیت این بچه ها نمی کنند، هیچ مشکلی ندارند و تازه مدارج ترقی را هم با سرعت طی می کنند. ولی من که با تمام وجود هر آنچه یاد دارم به این بچه ها منتقل می کنم و سعی در ارتقا فرهنگ و تربیت آنها دارم، این گونه باید در سختی باشم و تازه توبیخ هم شوم.

دل رفتن به اداره را نداشتم ولی چاره ای نبود و می بایست خودم را به حراست معرفی می کردم. دل شکسته وارد اداره آموزش و پرورش شدم و به اتاق حراست رفتم. خودم را معرفی کردم و منتظر بودم که مرا به شدت سین جیم کنند و تاوان کاری که به نظر خودم درست بود را بدهم. خودم را آماده کرده بودم تا کلی حرف بشنوم، حرف هایی که هر کدامشان همچون پتکی تمام امید و آرزوهایم را به پودر تبدیل خواهد کرد.

لبخند مسئول حراست برایم بی معنی بود، خودم را برای یک رویارویی خشن آماده کرده بودم. از فلاسکی که گوشه اتاقش بود برایم چای ریخت و از من خواست کل داستان را تعریف کنم. همه را بی کم و کاست گفتم. کمی مکث کرد و خیلی آرام گفت: پسرم قبول کن که اشتباه کرده ای، اگر اتفاقی برای یکی از دانش آموزان می افتاد با توجه به این که اعلام شده بود مدارس تعطیل است، دچار مشکل می شدی. در آن وقت چگونه می توانستی جواب گو باشی؟

از این زاویه به موضوع نگاه نکرده بودم، احتمال وقوع اتفاق چقدر می تواند باشد؟ وقتی همه بچه ها در کلاس بودند چه خطری می توانست آنها را تهدید کند؟ مثلاً ممکن بود کلاس آتش بگیرد؟ البته از پارسال که بخاری های مدرسه را تعویض کرده و کاربراتوری گذاشته اند این اتفاق ممکن نبود. پس چه اتفاقی ممکن بود رخ دهد که باعث شود من در مخمصه بیفتم؟ البته احتمال رخ دادن پیشامد ناگوار هیچ وقت صفر نمی شود، و این صفر نشدن در ریاضی یعنی ممکن است رخ دهد ولی با احتمال بسیار بسیار ضعیف.

زیاد از صحبت های این آقا سردرنیاوردم ولی حداقل این را فهمیدم که مرا توبیخ نکرده اند، فقط خواستند مرا از بعضی مسائل حقوقی آگاه گردانند. با رویی خوش مرا بدرقه کرد و بدون مشکل خاصی از اداره بیرون آمدم، در اینجا که مشکل خاصی نبود ولی از آقای مدیر بسیار دلگیر بودم که نامه را در جمع همکاران مدرسه به من داد، آن هم با نگاهی خاص. کارم شاید اشتباه بوده ولی با آن چیزی که همکاران به آن فکر می کردند، کاملاً در تضاد است. مسئول حراست این تفاوت را فهمید ولی این همکاران گران قدر متاسفانه نفهمیدند.

دیدگاهتان را بنویسید