۲۲۳. قسم

در مینی بوس حاج منصور به دوردست ها خیره بودم و به این فکر می کردم که عجب سخن نکویی است که می گوید: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد. ای کاش دیروز در مدرسه در مورد بلیط قطار ساعت هفت شب گرگان به تهران چیزی نمی گفتم، ای کاش اصلاً نمی گفتم که می خواهم بروم. فکر نمی کردم که چنین سرنوشتی برایم رقم بخورد. یاد گرفتم که از این به بعد زیاد حرف نزنم، تا زمانی که چیزی از من نپرسیدند زبان به گفتن نگشایم.

ماجرا از این قرار است که بعد از این که صحبت های من در مورد بلیط قطار تمام شد، یکی از همکاران مرا به گوشه ای کشاند و گفت که فردا عازم سفر است و برای نوبت عصر مدرسه شهر جایگزینی نیافته است. از من خواست در فرصتی که از ظهر تا زمان حرکت قطار دارم به جای ایشان به مدرسه بروم. تا گفت یکه خوردم، کمی فکر کردم و گفتم: مدرسه تا تمام شود ساعت شش می شود و آن موقع حتی اگر ماشینی هم پیدا کنم نمی توانم ساعت هفت ایستگاه راه آهن گرگان باشم. لبخندی زد و گفت: انگار فراموش کرده ای که فصل امتحانات است.

راست می گفت امتحانات ثلث دوم بود، ولی باز هرچه حساب کردم از نظر زمانی کم می آوردم. به ایشان گفتم که خیلی دوست دارم همکاری کنم ولی به خاطر راه دور و همچنین قطاری که اگر برود دیگر نمی شود به آن رسید از قبول این کار معذورم. جالب این بود که هر چه من طفره می رفتم نمی فهمید و فقط حرف خودش را می زد، گفت: اشکال ندارد هماهنگ می کنم برای زنگ آخر مراقب نباشی تا به قطارت هم برسی. نگاه معنی دار مرا هم نفهمید و  دستم را فشرد و گفت: پس من با مدیر مدرسه هماهنگ می کنم، موقع خداحافظی هم کاغذی به من داد که نشانی مدرسه در آن بود.

چقدر انسان ها با هم فرق دارند، چقدر نوع تفکر و نگاه به دیگران متفاوت است. این کار اگر قرار بود توسط من انجام شود، اول این که باید کلی زحمت می کشیدم و با خود کلنجار می رفتم تا مطرحش کنم و دوم این که اگر طرف مقابلم همان ابتدا قبول نمی کرد امکان نداشت اصرار کنم. این همکار گرانقدر آن چنان به من می گفت که انگار وظیفه ای بر دوش من است که باید انجامش دهم. ای کاش می شد واکنش خود ایشان در برابر چنین درخواستی را دیدم. آیا او هم قبول می کرد؟!

حاج منصوری که همیشه به آرامی رانندگی می کرد و همه جا از قبیل مرکز خدمات فارسیان و پاسگاه غزنوی و … کلی توقف می کرد و نزدیک به ظهر ما را به شهر می رساند، حالا شده بود راننده فرمول یک، چنان با سرعت می رفت که همه مسافرین از هراسی که داشتند نمی توانستند صحبت کنند. توقفی در کار نبود و با سرعت سرسام آوری پیچ های جاده را می پیچید. میزان مصرف پلاستیک چند برابر حالت عادی شده بود. نوده را که گذشتیم حاج منصور لبخندی زد و گفت: به خدا کار دارم. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که حال روز ما زیاد خوب نیست.

همه چیز برای من برعکس است، زمانی که عجله دارم و کمبود وقت مضطربم می کند، همه چیز با تاخیر انجام می شود، ماشین توقف زیاد می کند یا به هر دلیلی زمان از دست می رود. ولی حالا که نیاز به زمان دارم و باید ساعت یک مدرسه باشم، ساعت نه و نیم به شهر می رسم. این سه ساعت و نیم را چگونه باید بگذرانم؟ این شهر فقط سه خیابان دارد و قدم زدن در آنها کلاً نیم ساعت هم نمی شود. باید راهی می یافتم تا بتوانم سر خودم را گرم کنم.

سینما بهترین گزینه بود، برای سانس ده و نیم تا دوازده آن بلیط گرفتم و در سالن انتظار کوچک آن نشستم. ساعت ده شد و خودم را با چند پوستری که به در و دیوار چسبانده شده بود مشغول کردم. این شهر فقط همین یک سینما را دارد و به نظرم نقلی و خوب می آمد. ساعت ده و نیم شد و منتظر بودم که درب سالن را باز کنند تا تماشاچیان به داخل بروند، ولی وقتی بیشتر دقت کردم به غیر از من فقط دو نفر دیگر بودند. همان آقای درون باجه که بلیط را به من داده بود به پیشم آمد و گفت: با عرض شرمندگی سانس تعطیل است، خودتان می بینید که تماشاچی نیست، به خدا برای ما صرف نمی کند. حق را به ایشان دادم و از این که باید به دنبال راهی دیگر برای گذران وقت باشم، دلخور شدم.

در خیابان ها دور می زدم ولی عقربه های ساعت اصلاً دور نمی زدند. زیاد گرسنه نبودم، ولی به قهوه خانه ای که در میدان مرکزی شهر بود رفتم و یک دیزی سفارش دادم، صاحب قهوه خانه که عینک ته اسکتانی اش بر روی چهره پر چین و چروکش کاملاً می نشست گفت: پسرجان بشین تا نیم ساعت دیگر آماده می شود. به قرآن هنوز نپخته است. در این مدت غرق در آدمهایی بودم که می آمدند و می نشستند و سیگار دود می کردند و چای می نوشیدند و کلی در مورد موضوعاتی که زیاد هم مهم نبود صحبت می کردند و می خندیدند و عصبانی می شدند و … و بعد می رفتند. همیشه برایم این تفاوت ها جذاب بود، هر کسی برای خودش دنیایی دارد و در آن زندگی می کند.

ساعت یک ربع به یک به مقابل مدرسه رسیدم، هنوز واردش نشده بودم که هیبتش مرا گرفت، ساختمانی بسیار بزرگ و سه طبقه بود در میان حیاطی فراخ که می شد در آن سه یا چهار زمین فوتسال ایجاد کرد. هنوز دانش آموز چندانی به مدرسه نیامده بودند ولی همین تعداد از کل مدرسه ما بیشتر بودند. به دفتر رفتم و خودم را معرفی کردم. آقایی که نمی دانم چه سمتی در مدرسه داشت با رویی باز از من استقبال کرد و مرا به اتاق دبیران فرستاد.

در گوشه ای کز کرده بودم و منتظر شروع امتحان بودم که زودتر از این جمع خارج شوم. معمولاً در جاهایی که ناآشنا هستم راحت نیستم. درست است که همه همکار بودند ولی هیچکدام را نمی شناختم. پوشه ها را توزیع کردند و محل مراقبت من سالن طبقه سوم بود. پله ها را بالا می رفتم که به درون پوشه نگاه کردم، وقتی دیدم پایه را نوشته اول دبیرستان تازه فهمیدم که اینجا دبیرستان است نه راهنمایی و این باعث شد مضطرب شوم. تا به حال تجربه دبیرستان را نداشتم، به خودم دلداری می دادم که چیز خاصی نیست فقط امتحان است، قرار نیست که کلاس بروم.

دانش آموزان آمدند و کل سالن پر شد. هم تعدادشان هم اندازه و قد قواره شان با بچه های مدرسه ما متفاوت بود. تازه این ها سال اولی هستند و هنوز نوبت به سال بالایی ها نرسیده است. آزمون شروع شد و همه چیز بسیار خوب بود، در سالن بزرگ سه تا مراقب بودیم و همه چیز تحت کنترل بود. همیشه از این جلسات منظم و مرتب خوشم می آمد، تعداد زیاد شرکت کنندگان رسمیت خاصی به جلسه امتحان می دهد. در این موقعیت است که واقعاً احساس مراقب بودن می کنم، مراقبت این است نه برای بیست دانش آموز، آن هم درون کلاس.

بعد از اتمام آزمون به دفتر مدرسه رفتم و سراغ آقای مدیر را گرفتم. خدمتشان رفتم و قضیه بلیط قطار را گفتم. لبخندی زد و گفت: در جریان هستم. نگران نباش، ما در دو نوبت امتحان می گیریم، پایه های اول و دوم برگزار شد و ساعت سه پایه های سوم و چهارم امتحان می دهند. فکر کنم ساعت چهار یا چهار و نیم تمام شود و شما هم به قطار برسید. با گفته های آقای مدیر خیالم راحت شد و آماده شدیم برای نوبت دوم امتحان.

این بار مراقبت تنها کلاسی که در آن آزمون برگزار می شد به من افتاد، همه در دو سالن طبقه دوم و سوم قرار داشتند و باقیمانده در کلاسی که من مراقبشان بودم جا داده شده بودند. تعدادشان حدود پانزده نفر بود و با فاصله های استاندارد روی تک صندلی نشسته بودند. برگه ها را توزیع کردم و امتحان شروع شد، خیلی دوست داشتم باز هم در سالن باشم، به نظرم ابهت مراقب سالن خیلی بیشتر از مراقب کلاس است.

در این فکر بودم که مراقب دبیرستانی ها خیلی راحت تر از بچه های راهنمایی است، این ها بزرگ شده اند و عقلشان می رسد و دنبال تقلب نیستند، مخصوصاً این ها که سال سومی هستند. در همین اندیشه بودم که دیدم فاصله نفر وسط انتهای کلاس با سمت راستش از بقیه کمتر است. بیشتر دقت کردم و از زوایا مختلف نگاه کردم تا مطمئن شوم، حدسم درست بود و صندلی این دانش آموز به صندلی نفر راست نزدیکتر شده بود. آرام بالای سرش رفتم و هدایتش کردم تا به جای اولیه خود باز گردد.

وقتی به ابتدای کلاس رسیدم و به سمت دانش آموزان برگشتم دیدم همان صندلی بیشتر از دفعه قبل به سمت راست نزدیک شده است و تقریباً دو دانش آموز کنار هم قرار گرفته اند. این بار باید تذکر می دادم، باز دوباره به بالای سرش رفتم و خیلی آرام گفتم: خواهش می کنم به جایتان باز گردید و نظم جلسه را بر هم نزنید. نگاه پر خشمی به من کرد و کمی صندلی اش را جابه جا کرد، هنوز به حد استاندارد نرسیده بود ولی احساس کردم بیشتر از این اصرار کردن جایز نیست و دوباره به ابتدای کلاس باز گشتم.

نیمی از زمان آزمون گذشته بود و تقریباً بیشتر سوالات آزمون توسط دانش آموزان پاسخ داده شده بود. همانطور که داشتم با نگاهم مراقبت می کردم صحنه ای دیدم که با روح امتحان منافات داشت. همان دانش آموزی که صندلی را جابه جا کرده بود، داشت از روی کنار دستی اش نگاه می کرد. سرفه ای زدم تا حواسش به من جلب شود و بعد چشم غره ای رفتم بدین معنی که دیگر تکرار نشود. باید حواسم به کل کلاس می بود و این یک نفر مخل این کار می شد، نگران بودم که در دام او بیفتم و دیگران از این فرصت استفاده سوء کنند.

بار دوم که سرش را روی برگه کناری برد صبر کردم و درست در همان زمانی که می خواست بنویسید، با صدای بلند گفتم: حق نوشتن نداری و اگر بنویسی برگه را از شما خواهم گرفت. کل کلاس به من نگاه کردند به غیر از همان دانش آموز، ننوشت ولی اصلاً به من توجهی نکرد. سرش روی برگه خودش بود و هیچ واکنشی نشان نمی داد. درست است که من دبیر آنها نبودم ولی مقابل من تقلب کردن را برنمی تابیدم و اگر برخورد نمی کردم به خودم جفا کرده بودم و نام معلمی را لکه دار کرده بودم.

حواسم به کل کلاس بود و همه هم فهمیده بودند که زیر نظر دقیق من هستند، خدا را شکر از آن دامی که فکرش را می کردم خبری نبود و تقریباً همه به جز همان دانش آموز داشتند کار خودشان را می کردند. بار سومی که به برگه کناری اش نگاه کرد با وقاحت از او خواست که برگه را به او بدهد. من شاهد این ماجرا بودم و نمی توانستم سکوت کنم. سریع به سمتش رفتم و بدون هیچ تذکری برگه اش را گرفتم و فقط با دست بیرون را به ایشان نشان دادم.

از این حرکت من جا خورد و چند ثانیه ای در شوک بود، انتظار چنین برخوردی را از من که دبیرشان و حتی دبیر این مدرسه نبودم نداشت. بلند شد با پرخاش پرسید که مگر من چه کار کرده ام که برگه مرا گرفتید؟ به خاطر این که نظم جلسه به هم نخورد کوتاه پاسخ دادم که خودتان می دانید و بهتر است جلسه را ترک کنید. مقاومتش بیشتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم، ابتدا با قوه قهریه وارد شد، تند صحبت می کرد و صدایش را بالا می برد، کوتاه نیامدم و او را به بیرون هدایت کردم. بعد شروع کرد به قسم خوردن که کاری انجام نداده است. توجهی نکردم و در کلاس را باز کردم تا ایشان خارج شوند.

بیرون نرفت تا زمانی که یکی از معاونین آمد و او را از کلاس اخراج کرد. روی برگه اش هم نوشتن تخلف و نام و نام خانوادگی خود را نوشته و امضا کردم. بعد از پایان امتحان آقای مدیر قضیه را جویا شد و کامل توضیح دادم و ایشان هم صورت جلسه کرد. ساعت چهار و نیم شده بود و سریع خداحافظی کردم و می خواستم از در دفتر خارج شوم که همان دانش آموز با فردی که فکر کنم پدرش بود وارد دفتر شد.

سرعت عملش در آوردن والدین به مدرسه واقعاً مثال زدنی بود. پدر برافروخته و دانش آموز از پدر برافروخته تر. دانش آموز مرا با دست نشان داد و پدر به سمت من حمله برد. با عصبانیت صحبت می کرد و اصلاً قبول نداشت که پسرش تقلب کرده است. توضیح دادم که سه بار به ایشان تذکر دادم ولی توجه نکرد و متاسفانه به کار نادرستش ادامه داد. این بار نوبت پدر بود که قسم بخورد، چنان به خدا و پیامبران و امامان قسم می خورد که پسرش تقلب نکرده است که من هاج و واج در و دیوار را نگاه می کردم.

یا ایشان معنی و کاربرد قسم را نمی داند، یا قسم دیگر آن کاربرد قدیمی و اصلی اش را از دست داده است. می دانم در محاکم قضایی قرآنی می آورند و فرد باید به آن قسم بخورد که چیزی جز حقیقت را نگوید ولی حالا این پدر چنان به قرآن قسم می خورد انگار که او سر جلسه بوده است. تمام این اتفاقات باعث شد مدیر و معاونان نگاهشان به من عوض شود. البته حق هم داشتند خودم هم با این همه قسمی که این ها خورده بودند داشتم بر چیزی که کاملاً دیده بودم شک می کردم.

تنها چیزی که به آقای پدر گفتم این بود که آیا شما در جلسه امتحان بوده اید؟ آیا شما شاهد این اتفاقات بوده اید؟ چرا این قدر به ناروا قسم می خورید که فرزندتان کاری نکرده است. در جوابم گفت: به خدا این بچه اهل این کارها نیست. به قرآن او سر به راه است و تا به حال چنین کاری نکرده است. گفتم: می شود بدون قسم خوردن حرف بزنید. این طور صحبت کردن شما کاملاً نادرست است. انگار اصلاً به کلماتی که بیان می کنید نمی اندیشید.

در حال گفتگو با آقای پدر بودیم که آقای مدیر چیزی را در گوش یکی از معاونین گفت و ایشان هم سریع از دفتر خارج شد. این گفته های پدر دانش آموز و نگاه های مدیر و معاونان وزنی چند صد تنی بر من وارد می کرد. تمام توانم را برای سرپا ماندن صرف می کردم ولی چیزی به سقوطم نمانده بود. من که نه دبیر این مدرسه هستم و نه حتی در شهر درس می دهم خود را دچار بلایی عظیم کرده بودم. می توانستم از کنار این موضوع بگذرم و برای خودم دردسر درست نکنم ولی واژه معلم که بر رویم بود نمی گذاشت ساکت بنشینم. ای کاش به تذکرهایم گوش می کرد و کار نادرستش را ادامه نمی داد.

روی صندلی نشستم و دیگر نای ادامه دادن نداشتم. پدر و پسر با دیدن وضعیت من قیافه پیروزمندانه به خود گرفته بودند و منتظر این بودند که من از طرف مدیر توبیخ شوم. در دل به بدبختی خود فکر می کردم و  منتظر این بودم که بیگناه محکوم شوم و این پدر و پسر با ترفند قسم خوردن خود را وارهانند. قطار و خانه و همه چیز را فراموش کرده بودم و اطرافم را غرق در سیاهی می دیدم. قسمی که باید حقی را احقاق کند، حقی را پایمال کرده است. من که هیچ ولی این اتفاق این دانش آموز را متقاعد خواهد کرد که این کارش درست است، چون به نتیجه رسیده است و این بزرگترین خطر است برای او.

نفس های آخر را می کشیدم که معاونی که بیرون رفته بود بازگشت و باز هم در گوش آقای مدیر صحبت کرد. آقای مدیر ناگهان برافروخته شد و از جایش بلند شد. دیگر تحمل مابقی را نداشتم، در مدرسه ای که تا به حال یک دقیقه هم درس نداده ام و هیچ کس را نمی شناسم باید همه چیز بر علیه من باشد. بی دفاع و بی کس منتظر هر گونه اتفاقی بودم.

دستی را روی شانه هایم احساس کردم، وقتی سرم را برگرداندم آقای مدیر بود. داشت با صدای بلند و عصبانیت با پدر صحبت می کرد که حق ندارید با دبیر او این گونه صحبت کنید، پسر شما تخلف انجام داده و این همکار ما هم بعد از سه بار تذکر برخورد قانونی انجام داده است. ولی وقتی نگاهش سمت من می آمد مهربان می شد و می شد فهمید که کاملاً طرف مرا گرفته است.

با حمایتی که آقای مدیر از من کرد همه جا برایم شروع به روشن شدن کرد. در بین صحبت هایش شنیدم که می گفت از بچه های داخل آن کلاس تحقیق کرده ایم، حتی با آنهایی که به خانه رفته بودند، تماس گرفتیم و پرسیدیم، همه صحبت های دبیر ما را تایید کرده اند. فرزند شما تخلف کرده و طبق قانون نمره این امتحانش صفر است، می خواهید به هر کجا بروید و شکایت کنید. همه چیز تغییر کرد و  رویه به حالت عادی خود برگشت. باد و بروت پدر خوابید و پسر هم سرش به زیر افتاد.

بعد از رفتن آنها از آقای مدیر تشکر کردم، کاری که انجام داده بود تا موضوع روشن شود بسیار عالی بود و مرا از مخمصه ای بزرگ نجات داده بود. البته او هم از من بسیار تشکر کرد که محکم سر حرفم ایستادم و کوتاه نیامدم، می گفت جلسه امتحان مهمترین بخش آموزش و پرورش است و باید حرمتش حفظ شود. حفظ آبرو آموزش و پروش وظیفه هر معلم است و کوتاهی در این کار هم به دانش آموز و هم به دبیر و هم به جامعه آسیب می رساند.

تنها چیزی که از این اتفاق برایم ماند، قسم بود که آیا واقعاً آن کارایی که از آن انتظار می رود را دارد؟ اصلاً این قسم از کجا آمده و چگونه شده سندی برای احقاق حق؟ چگونه کلام می تواند سندی بر صحت باشد. شاید واقعاً معنی و کاربرد آن را نمی دانیم. وقتی بیشتر فکر کردم از صبح تا به حال چقدر قسم شنیده بودم، مردم برای هر کار کوچکی قسم می خورند و خیلی راحت خلاف آن را انجام می دهند.

۲۲۲. کشک

از ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را  کنار می گذاشتم تا در خرداد وقتی برای آخرین بار می خواهم به خانه برگردم، بتوانم با هواپیما بروم. از کودکی عاشق هواپیما بودم و این عشق همچنان با من هست. این وسیله به نظرم جادو می کند و انسان را در آسمان به پرواز در می آورد، پروازی که بسیار بالاتر و سریع تر از هر پرنده ای است، پروازی که سالها انسان در آرزویش بود و حالا به مدد تکنولوژی به آن دست یافته است.

 اما حیف که گران است و بیشتر مخصوص طبقات بالای جامعه است. طبقاتی که با ما بسیار فاصله دارند، این فاصله روز به روز هم در حال بیشتر شدن است. البته شاید در کشور ما سفر با هواپیما لوکس و تجملی محسوب شود ولی در بسیاری از کشورهای توسعه یافته یکی از بهترین وسایل حمل و نقل است. کمتر به طبیعت آسیب می رساند و به نظر پاک تر می آید. من به جز هواپیما عاشق قطار هم هستم و این دو به نظرم مهربانانه تر با محیط زیست برخورد می کنند و بیشتر مراقب آن هستند تا جاده و ماشین.

امروز آخرین امتحان نوبت خرداد بود و من هم فردا عازم بودم تا این بار به صورتی اشرافی سفر کنم. بلیط هواپیما را به همکاران نشان می دادم و با فخر بسیار از هواپیما می گفتم. از سرعت و ارتفاع و جهت و … می گفتم و کاملاً در هیجان غرق بودم، درست در نقطه اوج بودم که سید پرسید چقدر طول می کشد تا با هواپیما برسی تهران؟ گفتم از گرگان تا تهران حدود پنجاه دقیقه طول می کشد، لبخندی زد و گفت: اگر کل مسیر پنجاه دقیقه طول می کشد چرا این همه پول دادی؟ خوب پیاده برو!! خنده همکاران فضا را پر کرد و من هم از این استدلال حمید به خنده افتادم.

شب را در تنهایی در نمازخانه مدرسه گذراندم، تمام وسایل خانه را جمع کرده بودیم و در انبار مدرسه گذاشته بودیم، به این دلیل که برای سال بعد به همه آنها نیاز داشتیم. هر سال همین کار را می کردیم. این شب برایم خیلی طولانی بود و زمان نمی گذشت، دوست داشتم چشم بر هم بزنم و فردا شود و در فرودگاه گرگان باشم. شروع کردم به چک کردن وسایلی که باید می بردم، همه چیز در یک کیف مسافرتی متوسط که داشتم، جا شد. سبک بار بودن در سفر بهترین کار است.

صبح با اشتیاق بیدار شدم و در حال آماده شدن بودم که صدای در آمد، تعجب کردم، مدرسه تعطیل شده است و همه امتحانات هم تمام شده، در این صبح زود چه کسی در مدرسه کار دارد. وقتی زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم را دیدم شوکه شدم. کلی مرا ملامت کرد که چرا دیشب را پیش آنها نماندم، درست است که اتاق را خالی کرده بودیم ولی اتاق مهمان آنها که بود. فکر کنم از پسر همسایه شنیده بود که من در مدرسه ام. کلی خجالت کشیدم و از ایشان معذرت خواستم، واقعاً مهربانی روستاییان را هیچ مرزی نیست.

در یکی از دستانش پلاستیک کوچکی بود و در دست دیگرش کیسه گونی نسبتاً بزرگی. هر دو را به من داد و گفت: این صبحانه ات، لقمه درست کرده ام تا راحت تر بتوانی بخوری و این هم کمی کشک که باید برای مادرت ببری، ببخشید که کم است. البته هنوز کاملاً خشک نشده و خیس است، مراقبت کن تا سالم آن را به خانه برسانی. هرچقدر سعی کردم قبول نکنم نشد، هر دو را به من داد و خداحافظی کرد و رفت. در این روستای که کیلومتر ها از خانه ام دور است برایم مادری بود بسیار مهربان، اگر او نبود تحمل این همه مشکلات برایم غیرممکن می شد.

لباس هایم را پوشیدم و می خواستم به سمت ایستگاه مینی بوس های روستا بروم که با مشکلی برخورد کردم. با این کیسه گونی چه کنم؟ نه می شود کشک ها را نبرد چون به مادر قول داده بودم که آنها را برای مادرم ببرم، نه می شد برد. چه طور با این کیسه گونی به فرودگاه بروم و با آن سوار هواپیما شوم؟ اصلاً این کیسه به کلاس فرودگاه و هواپیما نمی خورد، تصور این که کیسه به دست وارد فرودگاه شوم و همه با نگاه های خاصی مرا زیر نظر بگیرند بسیار آزار دهنده بود.

باید چاره ای می اندیشیدم، اولین فکری که به ذهنم خطور کرد، جای دادن کشک ها در همان کیف مسافرتی  بود، اما نشد. حجم کشک ها زیاد بود و درون کیف جا نمی شد. چیزی را هم نمی توانستم از کیف بردارم، این ها حداقل وسایلی بودند که حتماً باید با خودم می بردم. راهکار دیگری به ذهنم رسید، به انبار رفتم تا شاید در وسایل دوستان چیزی پیدا کنم. تنها چیزی که به چشمم خورد کیف سامسونت بزرگ کریم بود، این کیف بیشتر حکم کتابخانه را برایش داشت تا حمل وسایل. کتابهای درون آن را مرتب بسته بندی کردم و در یکی از کمدهای دفتر مدرسه گذاشتم.

درون کیف را با پلاستیک پوشاندم و کشک ها را کاملاً مرتب درون آن چیدم، به زحمت بخش عمده آن جا شد، چون هنوز خیس بودند هم حجم بیشتری اشغال می کردند و هم وزن بیشتری داشتند. قالب های کشک با چاقو همچون پنیری که کمی سفت شده قابل برش بود، از ریاضی کمک گرفتم و با مقطع زدن های مناسب همه را درون کیف جای دادم. مقدار کمی ماند که خوردم و چقدر هم خوشمزه بود، همین خیس بودنش بهتر بود و لازم نبود کلی در دهان نگاه داشته شود تا حل گردد.

به ایستگاه رفتم و سوار مینی بوس شدم. حاج منصور که به راه افتاد رفتن را واقعاً حس کردم، سه ماه می بایست از اینجا دور باشم و در شهری باشم که تنها عامل من برای تحمل آن خانواده ام است، شاید در طول این سه ماه به اندازه انگشتان دو دست هم از خانه خارج نشوم، مگر برای انجام کاری یا خرید وسیله ای، هیچگاه دوست نداشتم برای قدم زدن به خیابان های شلوغ آن بروم، حیف از طبیعت زیبای اینجا نیست که هر روز در آن به گشت و گذار می پردازم.

به آزادشهر که رسیدم طبق سنت همیشگی به مسجد جامع رفتم و در حیاط آنجا گرد وغبار راه را تکاندم و آبی هم  به سروصورت زدم و به قول معروف کمی آراسته شدم. ساعت حدود ده بود و پرواز من از گرگان ساعت یک بعد ازظهر بود، همین فاصله زمانی باعث می شد آسوده باشم و عجله نداشته باشم، ولی به خاطر کشک ها دیگر سبک بار نبودم و نمی توانستم زیاد پیاده بروم، با تاکسی به ایستگاه مینی بوس های گرگان رفتم.

مینی بوس آزادشهر به گرگان بسیار طول کشید تا پر شود و در مسیر نیز بسیار توقف می کرد، هر چقدر هم اعتراض می کردیم، آقای راننده توجهی نمی کرد. همین باعث شد که خیلی دیر به گرگان برسم. اضطراب نرسیدن به پرواز دوباره به سراغم آمد و باعث شد در یک اقدام انتحاری در همان ایستگاه گرگان، ماشینی را دربست کردم و به سمت فرودگاه به راه افتادم. قبلاً تجربه نرسیدن به قطار و اتوبوس و حتی هواپیما را داشتم. وقتی فرودگاه را از دور دیدم خیالم از بابت رسیدن راحت شد.

از ماشین که پیاده شدم خواستم وارد شوم که ناگهان پلیسی جلویم را گرفت و با لبخند طرف دیگر را نشانم داد. چنان ذوق زده شده بودم و جو فرودگاه مرا گرفته بود که از در خروجی  داشتم وارد می شدم. البته راننده تاکسی هم مقصر بود، می بایست مرا مقابل درب ورودی پیاده می کرد نه درب خروجی. تا وارد شدم نوار نقاله را دیدم و سریع کیف سفری و سامسونت را روی آن گذاشتم. به بخش بازرسی بدنی رفتم و بدون هیچ مشکلی از آن گذشتم.

آمدن کیف ها طول کشید، در این فرصت به این فکر می کردم که باید کاری کنم که در هواپیما جای مناسبی به من برسد. می بایست در نزدیک ترین قسمت به گیت منتظر اعلام باشم تا جزء اولین نفرات باشم که کارت پرواز را می گیرند. با این کار حتماً همان ابتدای هواپیما قرار می گیرم، یادم هم نرود که به مسئول گیت بگویم که حتماً کنار پنجره را به من بدهد. در این افکار بودم که دیدم افرادی که قبل از من آمده بودند همه کیف هایشان را گرفتند و رفتند ولی هنوز من منتظر بودم. نگران شدم، تا خواستم به سمت قسمت بازرسی بروم که ناگهان خودم را در محاصره تعداد زیادی پلیس دیدم، با چهره های درهم به من نگاه می کردند و من مات و مبهوت وسط آنها گیر افتاده بودم.

نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، دو نفر از آنها آمدند و مرا گرفتند و به زور مرا به طرف دیگر سالن هدایت کردند، چنان دچار شوک شده بودم که زبانم بند آمده بود و قدرت تکلم نداشتم تا بپرسم چه شده است. البته ترس هم مزید بر علت بود، تا به حال تجربه دستگیر شدن نداشتم، ولی درست همان طور بود که در فیلم ها نشان می دهند، دو نفر دستهایم را گرفته بودند و یکی جلو می رفت و یک نفر هم در پشت سر من بود. مرا داخل اتاق روی یک صندلی نشاندند و به غیر از یک نفر همه به بیرون رفتند.

جو بسیار سنگین بود و مغزم اصلاً کار نمی کرد. هرچه فکر می کردم که چه خطایی کرده ام که این گونه دستگیر شده ام به چیزی نمی رسیدم، خودم را دلداری می دادم که شاید مرا با کسی اشتباه گرفته اند. زمان برایم بسیار طولانی می گذشت، از ماموری که داخل اتاق بود هرچه می پرسیدم فقط می گفت جناب سروان می آیند و می گویند. اعصابم به هم ریخته بود و شنیدن صدای بلندگو سالن وضعیتم را بغرنج تر کرد. دلهره از دست دادن پرواز هم به تمام این مشکلات عجیب و غریبم افزوده شد.

نمی دانم چه مدتی گذشت که افسر اصلی آمد و پشت سرش هم یک سرباز سامسونت مرا به داخل اتاق آورد. لبخند افسر مقدار زیادی از وحشت و اضطرابم را کم کرد و موجب شد جرات کنم و بپرسم که چه شده است که اینطور به ناگاه مرا به اینجا آورده اید؟ فکر کنم خودش هم اوضاع نابسمان مرا فهمیده بود. اضطراب و دلهره و ترس و تعجب ملغمه ای بود که مرا داشت به ناکجاآباد می برد. خیلی آرام صحبت می کرد و بیشتر سعی می کرد با لبخند مرا آرام کند.

جناب سروان بازجویی را شروع کرد، ولی خیلی سعی می کرد جو را آرام نگاه دارد. من یک طرف میز بودم و او در طرف دیگر و کیف سامونت هم روی میز، تنها چیزی که کم داشتیم لامپی بود که باید تکان می خورد. اولین سوالش از من این بود که پسرم چه کاره ای؟گفتم: معلم هستم، پرسید محل خدمتت کجاست؟گفتم وامنان درس می دهم از توابع شهرستان آزادشهر، می خواستم بیشتر توضیح دهم که سوال بعدی را پرسید. خانه ات کجاست؟ گفتم ساکن تهران هستم، تهرانپارس خیابان جشنواره پشت فرهنگسرای اشراق.

 به سرباز اشاره کرد و او کیف سامسونت را باز کرد. از من پرسید اینها چی هستند؟ نگاهی متعجبانه به آنها انداختم و گفتم چیزی نیست، کشک است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: پسرجان،کجای دنیا کشک را این جوری حمل می کنند که تو داری می بری؟ چه کسی کشک را در کیف سامسونت آن هم این طور مرتب می چیند؟ فکر نکردی در فرودگاه در بازرسی دچار مشکل می شوی؟ همکاران ما را نصف عمر کردی با این کاری که انجام دادی.

همه چیز برایم روشن شد، این ها فکر کرده اند من کارتل مواد مخدر هستم و دارم این بار سنگین مواد را قاچاق می کنم. حالا دیگر نوبت من بود که لبخندی بزنم و نگاه معنی داری به ایشان بیاندازم. گفتم آخر کدام قاچاقچی این قدر واضح و علنی مواد را همراه خودش می برد؟ از شما که این همه سابقه دارید می پرسم، مگر می شود بدون جاسازی کردن یا مخفی کاری چنین کاری را انجام داد؟ کجا دنیا مواد مخدر را منظم داخل سامسونت می چینند و با خود به فرودگاه می برند؟

به جای جواب دادن فقط می خندید، می گفت: این محموله شما برای ما هم شد خاطره، فکر می کردیم چه کشف بزرگی انجام داده ایم. بعد به همان سرباز دستور داد تا در کیف را ببندد. قبل از این کار یک قالب نسبتاً بزرگ برداشتم و از آنها خواستم تا کیسه فریزری بیاورند تا آن قالب را به آنها بدهم. گفتم کشک خیس است و بسیار خوشمزه، می توانید با چاقو جدا کنید و میل فرمایید. ایشان هم بدون هیچ تاملی قبول کرد. بعد هم از  من وسامسونت با کشک های مرتب آن عکسی به یادگار گرفتند و مرا رها کردند.

به گیت که رسیدم هیچ کس نبود، مامور آن به من گفت سریع کیف هایت را بگذار و مدارک شناسایی را بده، چیزی نمانده تا گیت بسته شود. کارت پرواز را گرفتم و سریع به سمت بازرسی دوم رفتم. اینجا چنان مرا گشتند که انگار مجرمی هستم که فرار کرده ام. خدا را شکر بدون مشکل رد شدم و وقتی به سالن انتظار رسیدم باز هم هیچکس نبود. سریع به بیرون رفتم و توپولوف روسی را در مقابلم دیدم.

این بگیر و ببندها و اضطراب و وحشت ناشی از آن برایم قابل تحمل بود، ولی این که بر روی صندلی ای بنشینم که هم بر روی بال است و هم سه تا از پنجره فاصله دارد، برایم دردی عظیم بود که درمانی نداشت. با این اوصاف در کل طول پرواز هیچ نمی دیدم و این برایم فاجعه ای بود دهشتناک. بلند شدم و هرچقدر هم از مهماندار خواستم و عجز و لابه کردم که جایم را عوض کند، نشد و  با اعصابی به هم ریخته روی همان صندلی لعنتی نشستم.

این همه پول پس انداز کرده بودم تا بتوانم در آسمان،آسمان را ببینم. اگر هیچ نبینم چه فرقی با اتوبوس دارد؟ من با تحمل کلی سختی، هواپیما را برگزیده ام تا با آن حس پرواز را تجربه کنم، این حس بدون دیدن به وجود نمی آید، باید ابرها را دید و آسمان و زمین را از این بالا نظاره گر بود تا حس پرواز گرفت. در زمان برخواستن هواپیما چنان روی نفر کناری دولا بودم که بنده خدا نفر کنار پنجره گفت: آقا بگذار به وضعیت عادی برسیم بعد جایت را با من عوض کن، با این کار هم درد من دوا نشد و فقط بال هواپیما را می دیدم. به زحمت منفذی در گوشه ای یافتم و تا حدی توانستم زمین را از این بالا بنگرم. دلم را خوش کرده بودم به ابرهای زیبا که خبری از آنها هم نبود.

تنها کاری که از دستم بر می آمد نفرین کردن پلیس های فرودگاه بود که مرا از دیدن و تجربه کردن عشقی که داشتم محروم کرده بودند.

این تصویر فرودگاه مهرآباد را از بالای برج آزادی گرفته ام.

۲۲۱. امید

آقای مدیر چنان مستأصل به نظر می رسید که توجه همه ما را به خودش جلب کرده بود. بی تاب بود و در دفتر به این طرف و آن طرف می رفت، زیر لب حرف می زد و عصبانیت کاملاً از چهره اش مشخص بود. هر از چند گاهی به مقابل میزش می رفت و به کاغذی که آنجا بود نگاه می کرد و بیشتر برافروخته می شد. فهمیده بودم هرچه هست از آن کاغذ است، شاید بخشنامه ای باشد که قابل اجرا شدن نیست و یا نامه ای است که خواسته ای عجیب دارد. جرات کردم و از آقای مدیر پرسیدم چه شده که این قدر نگران و عصبانی به نظر می رسید؟ با اخم کاغذ را به من داد و اشاره کرد که بخوانم.

نامه اداری با متن کوتاهی بود که انتقال دانش آموزی به نام «امید» را از مدرسه روستای مجاور به مدرسه ما بیان می کرد. دانش آموز کلاس اول راهنمایی بود و تاکید بسیار هم شده بود که حتماً بدون هیچ قید و شرطی ثبت نام شود. درست بود که در نیمه های سال تحصیلی بودیم ولی این گونه انتقالات معمولاً انجام می شد و چیز عجیبی نبود که باعث این رفتار آقای مدیر شود. من فکر می کردم چه چیزی مهمی هست که آقای مدیر را این گونه برآشفته کرده است.

به آقای مدیر گفتم که کلاس اول که جمعیت چندانی ندارد و اضافه شدن یک دانش آموز که مشکل خاصی نیست، پس چرا این قدر بر افروخته و نگران هستید؟ یک نفر بر جمعیت مدرسه افزوده شدن که این قدر ناراحتی ندارد. روی صندلی نشست و گفت: از موضوع خبر نداری و برای همین راحت حرف می زنی، امید را نمی شناسی و در مورد آن هیچ نمی دانی، اگر شما هم جای من بودید و می فهمیدید که او را باید در مدرسه نگاه دارید، حال و روزتان از من بهتر نبود. بگذار کمی درباره او برایت بگویم تا امیدت به امید به یاس مبدل شود.

در روستا همه او را به دعواگری می شناسند، چند سال پیش که در مدرسه آنجا تدریس داشتم دیده بودم که چه اعجوبه ای است. دوره ابتدایی را حدود هفت هشت سال طول کشیده تا گذرانده و توانسته به راهنمایی برسد و سال قبل هم در همان اول راهنمایی مردود شده است. برای خودش گروهی دارد و هرجا دعوایی باشد حتماً اسمی از او خواهد بود. حتی یکی دو بار کار به پاسگاه هم کشیده شده، حالا هم در مدرسه خودشان چنان دعوایی به راه انداخته که مجبور شده اند به مدرسه ما بفرستندش، ما شده ایم تبعیدگاه مجرمین.

با شنیدن این گفته ها در دل ما هم هراسی افتاد، آقای مدیر آن چنان از این دانش آموز گفت که انگار یک محکوم به حبس ابد قرار بود از زندان آلکاتراس به مدرسه ما منتقل شود. با این اوضاع کار ما در مدرسه بسیار سخت خواهد شد، در مدرسه آرام ما که در طول سال اتفاق خاصی در آن رخ نمی داد، آمدن این فرد واقعاً هولناک بود. آقای مدیر در فکر تمهیداتی بود تا در همان ابتدا بتواند این دانش آموز را کنترل کند و نگذارد آرامشی که در مدرسه حکم فرماست از بین برود.

هفته بعد وقتی به مدرسه آمدم شاهد انبوهی از خانواده هایی بودم که در مدرسه تجمع کرده بودند، آقای مدیر هم در حال آرام کردنشان بود. وقتی از کنارشان گذشتم شنیدم که در مورد امید حرف می زنند و این اولین موجی بودکه آمدن امید در مدرسه ما ایجاد کرد. مدیر خسته و کلافه وارد دفتر شد و از دست اداره که چرا این دانش آموز را به اینجا فرستاده و این همه برایش مشکل ایجاد کرده است، می نالید. به مدیر مدرسه روستای مجاور هم بد و بیراه می گفت که چرا برای خلاصی خود او را به مهلکه انداخته است.

برنامه کلاسی را که نگاه انداختم، بدنم شروع به لرزیدن کرد، زنگ اول کلاس اول داشتم و این بدان معنی است که بنده افتخار اولین برخورد و آشنایی با این دانش آموز را خواهم داشت. با احتیاط کامل وارد کلاس شدم، ترس در چهره ی بچه ها مشهود بود و وقتی نگاهم به میز آخر سمت راست رسید او را تنها با فاصله معنی داری از بچه ها دیدم. قد کوتاهی داشت ولی چهره اش پر از خشم بود، نگاه خاص و نافذی داشت، ابروان پر پشت اش هم بر خشونت چهره اش افزوده بود. به نظرم سنش حتی از بچه های سال سوم ما هم بیشتر بود.

نامش را به انتهای لیست افزودم و در زمان حضور غیاب فقط دستش را بلند کرد. در تمام طول زنگ صدایی از او نشنیدم و تنها در تنهایی خودش غرق بود. می شد حدس زد که اعصابش به خاطر این جا به جایی اجباری به هم ریخته است ولی هرچه بود خوددار بود و هیچ حرف و حتی حرکتی هم نمی کرد. به من هم گوش نمی کرد و اصلاً هم حواسش به درس نبود، با توجه به شرایط، من هم کاری به کارش نداشتم. بیشتر به این فکر بودم که جلسه اول بدون درگیری به پایان برسد و خوشبختانه همین گونه هم شد.

وقتی وارد دفتر شدم دیگر همکاران به سراغم آمدند و وضعیت کلاس را از من جویا شدند. هر کسی چیزی می پرسید و همه به دنبال این بودند که من چگونه با او رفتار کرده ام و او در کلاس چگونه بوده است. وقتی گفتم که در تمام طول زنگ ساکت بود و هیچ نمی گفت و هیچ کاری هم نکرد، همه تعجب کردند و کسی حرف مرا باور نکرد. یکی از همکاران گفت: مگر می شود امید در کلاس باشد و اتفاقی نیفتد؟ و من هم در جواب گفتم: امید بود و اتفاقی هم نیفتاد. آقای مدیر گفت: هنوز در شوک تغییر مدرسه است، بگذارید یخ اش آب شود آنگاه همه ما را به امان خواهد رساند.

مشاور مدرسه که جوانی بسیار خوشرو و آرام بود و تنها یک روز به مدرسه ما می آمد، وارد بحث شد و گفت اجازه دهید من هم با این دانش آموز آشنا شوم و از او اطلاعاتی کسب کنم، شاید بتوان به این بنده خدا کمک کرد. با این اوصاف که شما بیان کردید، همه عالم و آدم دشمن او هستند، باید یک نفر از در دوستی وارد شود. همه مقابلش جبهه گرفتند که بچه جان این کار از عهده خیلی ها بر نیامده، توی تازه کار می خواهی او را آدم کنی؟! می بینی که آموزش و پرورش هم نتوانسته کاری کند و او را از آن مدرسه به اینجا فرستاده. تنها راه حل اخراج است وبس. بنده خدا سرخ و سفید شد و از دفتر بیرون رفت، این واکنش همکاران مرا هم رنجاند.

هفته بعد اولین دعوا امید در زنگ تفریح اول رخ داد و یکی از بچه های کلاس سومی با چشمانی اشک بار به دفتر آمد. مدیر بر افروخته به سراغ امید رفت و او را به دفتر آورد. داد و بیداد مدیر مجالی نمی داد تا بفهمیم که اصل ماجرا چیست. وقتی آتش خشمش فرو نشست و آقای مشاور شروع کرد به صحبت کردن با او، فهمیدیم که دانش آموز کلاس سومی او را دشنام بسیار بد داده و او را اخراجی خوانده و  موجب شده کل دانش آموزان به او اهانت کنند و امید هم در مقابل اقدام به کتک کاری کرده است.

آقای مشاور او را به بیرون برد و مدیر از دانش آموز کلاس سومی استنطاق جانانه ای کرد و معلوم شد که هر چه امید گفته صحت دارد. وقتی مشاور به دفتر برگشت رو به مدیر کرد و گفت: در این مورد باید کمی بیشتر فکر کرد و تصمیمی درست اتخاذ کرد، اولین واکنش همیشه مهم ترین واکنش است. درست است که کار امید قابل قبول نیست و نمی توان آن را تایید کرد، اما رفتار امید در برابر آنها با توجه به شخصیتش واکنشی طبیعی بوده است، درست است که کارش اشتباه است ولی کاملاً مشخص است که غیرارادی بوده است.

همه ما مانده بودیم که چه کار کنیم و تصمیم درست چیست. اگر دانش آموز سال سومی خودمان را تنبیه می کردیم، دیگر نمی شد یکه تازی امید را مهار کرد، از طرفی هم مقصر اصلی امید نبود تا با او برخورد محکمی کنیم. آقای مدیر که کاملاً گیج شده بود و دیگر همکاران نیز همه ساکت بودند. وقتی همه بدون ارائه هیچ راه کاری به کلاس رفتیم، تازه دانستم که کسب مهارت در معلمی چقدر سخت است. به پیش مشاور رفتم و گفتم من هم با شما موافقم که تصمیم درست بسیار حیاتی است.

نه می شد از کنار این اتفاق گذشت و کاری نکرد و نه می شد کسی را به عنوان مقصر اصلی معرفی کرد، به نظرم همه چیز پنجاه پنجاه بود، درست مانند زمانی که در تصادفی هر دو راننده به میزان مساوی مقصر هستند، در این صورت معمولاً خسارت ها هم به طور مساوی تقسیم می شود. پیشنهاد خود را در دفتر مطرح کردم، که هر دو را تنبیه کنیم و دلیل تنبیه شان را نیز اعلام کنیم. دانش آموز سال سومی به خاطر استفاده از کلمات رکیک و امید به خاطر برخورد نادرست.

در پایان زنگ تفریح دوم همه را در حیاط به صف کردیم و آقا مدیر هر دو آنها را به مقابل بچه ها آورد. دانش آموز کلاس سومی را به خاطر اهانت و گفتن حرف های زشت به شدت توبیخ کرد و به عنوان تنبیه او را موظف کرد تا حیاط مدرسه را تمیز کند، امید هم به خاطر برخورد فیزیکی و کتک کاری به همین مجازات جریمه شد. علاوه بر من کل دانش آموزان هم از این تنبیه متعجب شده بودند، همه انتظار این را داشتیم که آقای مدیر مانند همیشه از همان شلنگ معروفش استفاده کند. مطمئن بودم که این شکل تنبیه نمی تواند از طرف مدیر طراحی شده باشد، چون او فقط یک روش برای این کار داشت.

در زنگ آخر از پنجره به هر دو نگاه می کردم که با نظارت مدیر در حال تمیز کردن حیاط بزرگ مدرسه بودند، یکی از بچه های کلاس پرسید: آقا اجازه چرا آن یکی هم تنبیه شد؟ هم از دست امید کتک خورد و هم تنبیه شد، تقصیری نداشت، اصلاً امید دعوایی است و همیشه به دنبال بهانه برای درگیر شدن است، مقصر امید بود. رو به کلاس کردم و گفتم درست است که امید نباید کتک کاری می کرد ولی شما اگر جای امید بودید چه کار می کردید؟ در برابر بدگویی ساکت می ایستادید؟ من کار امید را درست نمی دانم ولی کار آن دانش آموز که توهین کرده هم اصلاً درست نیست. هر دو مقصر هستند و می بایست هر دو تنبیه شوند. سکوت شان نشان داد که اصل مطلب را فهمیده اند.

آخرهای وقت از همان پنجره صحنه ای جالب دیدم. هر دو خسته کنار دیوار نشسته بودند. حیاط واقعاً تمیز شده بود، بندگان خدا علاوه بر جمع کردن زباله ها کل حیاط را هم جارو زده بودند. چند کلامی بین آنها رد و بدل شد، با اشاره ای که به حیاط می کردند فهمیدم که درباره کارشان با هم صحبت می کنند. بعد از مدتی هر دو به سمت آب خوری رفتند و سر و صورتشان را آبی زدند. از همان دور هم قابل مشاهده بود که این همکاری تنش بین آنها را کم کرده بود.

واقعاً این تنبیه بسیار عالی بود و علاوه بر این که آنها را مجازات کرده بود، کار فرهنگی هم انجام داده بودند و ضمناً تنش بینشان نیز کاهش یافته بود. دیدن لبخند بر روی لبانشان بسیار برایم عجیب بود، این دو چند ساعت پیش در حال دریدن هم بودند و حالا در کنار هم دوستانه با هم حرف می زدند. واقعاً دست آقای مشاور درد نکند که این تصمیم را به آقای مدیر پیشنهاد کرد. ای کاش روزی برسد که اصلاً نیاز به تنبیه نباشد و اگر هم لازم بود این گونه باشد، این جوان مشاور با این کارش درس بزرگی به همه ما داد که تنبیه فقط زدن و اخراج و توبیخ و … نیست.

 زنگ آخر خورد و مانند همیشه دانش آموزان با سر و صدای بسیار مدرسه را ترک کردند، هیچگاه ندیده ام که دانش آموزی از رفتن ناراحت باشد و همه چنان با شوق می روند که انگار حکم آزادی گرفته اند. وقتی وارد دفتر شدم باز هم امید و آن دانش آموز را با وضعیتی عجیب گوشه دفتر دیدم، کاملاً معلوم بود دوباره با هم درگیر شده اند، ولی اوضاع ظاهری شان نشان از نوع دیگری از درگیری را می داد. تا خواستم قضیه را بپرسم که آقای مدیر همچون گوی آتشینی وارد دفتر شد.

رو به من کرد و گفت: بفرمایید، خودتان ببینید که این دو با پیشنهاد شما و آقای مشاور آدم نشدند که هیچ، باز هم بلا سر هم آورده اند. دوباره گلاویز شده بودند که خودم رسیدم و آنها را جدا کردم. اینها تا کتک نخورند درست نمی شوند، تنبیه فقط باید سنتی باشد تا تاثیر داشته باشد، این روش های روانشناسانه به درد همان روانشناس ها می خورد، آنها یک ساعت هم در کلاس درس نداده اند و اصلاً بچه ها را نمی شناسند و فقط هرچه در کتاب ها نوشته را به ما می گویند.

وقتی به بچه ها نگاه کردم آثار خشم در چهره هایشان مشهود نبود، کمی ترسیده بودند ولی مانند دفعه قبلی نبودند. لباس هایشان کاملاً خیس بود و از سر و صورتشان آب می چکید. قضیه را جویا شدم که امید گفت: آقا اجازه به خدا این دفعه دعوا نکردیم، شوخی کردیم. تازه تقصیر من بود که شروع کردم و رویش آب ریختم. اگر قرار است تنبیه کنید فقط مرا بزنید، این بنده خدا تقصیری ندارد. آن دانش آموز هم با قسم و آیه می گفت که فقط شوخی کرده اند و اصلاً با هم دعوا نکرده اند.

به آقای مدیر گفتم که این بار فرق می کند، این دو با هم آب بازی کرده اند و کل داستان فقط شوخی بوده است. این کار یک شیطنت کودکانه است. هنوز آتش خشمش فروکش نکرده بود و با همان حال گفت: بی خود کرده اند که شوخی کرده اند، مدرسه که جای شوخی نیست. با این وضعیت اگر سرما بخورند چه کسی جواب خانواده شان را خواهد داد. مدرسه که جای این کارها نیست، اگر بر این قرار باشد که در اینجا سنگ روی سنگ بند نمی شود.

تا آخر سال تا حدی امید کنترل شد. به حد ایده ال نرسید ولی همین که میزان درگیری هایش روز به روز کمتر می شد برای ما مایه امید بود، به صفر رساندن دعواهای امید، امیدی واهی و دست نیافتنی بود. البته با شیوه آقای مشاور بیشتر جواب می گرفتیم تا شیوه آقای مدیر. امید باعث شد به این فکر بیفتم که ما معلم ها باید بسیاری از اصول روانشناسی را بدانیم و در برخورد با مواردی که پیش می آید روش های مناسبی را انتخاب کنیم. چند واحد که در تربیت معلم در این زمینه گذراندیم اصلاً کافی نیست و می بایست در طول خدمت به طور مستمر در حال آموزش باشیم. درست است که آموزش وپرورش در این زمینه غفلت کرده و کمترین ساعات ضمن خدمت را به این مقوله اختصاص داده است، پس باید خودمان به فکر خودمان باشیم و در این زمینه مطالعه داشته باشیم.

۲۲۰. اسقف

از سیلی که جاده گلستان را برده بود فقط گرد و خاک نصیب ما شد. عبور و مرور به خاطر بسته بودن جاده گلستان به جاده های فرعی منتقل شده بود و جاده گرمه، نردین ، کاشیدار، تیل آباد، آزادشهر هم بخشی از این مسیرها بود. مدرسه کاشیدار از روستا فاصله داشت و درست کنار جاده بود، ماشین ها از جلو مدرسه با سرعت می گذشتند و فقط گرد و غبارشان برای ما می ماند. ای کاش این جاده آسفالت بود تا این قدر مشکلات نداشتیم، سالهاست هم ما و هم اهالی این منطقه در آرزو آسفالت جاده هستیم.

امتحانات نوبت شهریور در حوزه نهایی چهارم دبیرستان بود و من به عنوان منشی با توجه به دور بودن خانه در مدرسه بیتوته کرده بودم. دو هفته میهمان این مدرسه بودم و تنها در آن زندگی می کردم، یکی از کلاس های کوچکش را فرش کرده بودم و با وسایلی که از انبار مدرسه به امانت گرفته بودم روزگار می گذراندم. همکاران کاشیداری معمولاً در ایام تابستان که خانه های خود در روستا را تخلیه می کردند وسایلشان را در مدرسه و در کلاس های خالی انبار می کردند. یک گاز پیک نیک و یک ماهی تابه و یک کتری و چند بشقاب آشپزخانه من بود و دو سه تا لحاف و پتو هم وسایل خوابم بود.

در این بین فقط رادیوضبط سونی و چند تا از نوارهایم را از خانه وامنان آورده بودم تا در این تنهایی همدم من باشد. این مدرسه بزرگ با دوازده اتاق شب ها بسیار خوفناک به نظر می رسید و حتماً باید صدای رادیو یا ضبط می بود تا بتوان سکوت سهمگین آن را تحمل کرد، اکثر شب ها تا صبح رادیو روشن بود. نمی دانم چرا این زندگی در تنهایی را با کلی از مشکلات عدیده اش دوست دارم. صبح ساعت هشت همکاران می آمدند و حدود ساعت دوازده می رفتند و من می ماندم و تنهایی وهم انگیزی که هم ترسناک بود و هم دوست داشتنی.

بهترین کار در زمان فراغت گل گشت در طبیعت زیباست، سالهایی که در وامنان بودم بیشتر ارتفاعات آن منطقه را زیر پا گذاشته بودم و حالا فرصتی یافته بودم تا کمی در این منطقه زیبا گشت و گذاری داشته باشم. روز پنجشنبه امتحان که تمام شد، کوله کوچکم را برداشتم و از همان تپه مقابل مدرسه بالا رفتم، کار سختی بود ولی با هر مشقتی بود انجامش دادم و به بالای یال رسیدم و سمت شرق را انتخاب کرده و به راه افتادم، شیبش ملایم بود ولی گاهی صخره ای می شد و حرکت بر لبه پرتگاه بسیار هراس انگیز می گشت. در بالا ترین نقطه که مشرف به نراب بود بر روی تخته سنگی نشستم و با دیدن مناظر زیبای اطراف لذتی وافر می بردم.

اطراف را گشتی زدم و راهی یافتم تا به نراب برسد، شیب تندی داشت و اگر کوچکترین غفلتی می کردم، تا ته دره غلت می زدم و چیزی از من باقی نمی ماند. با سلام و صلاوات به نراب رسیدم، آن قدر فشار روی زانوهایم بود که به درد افتاده بود، کنار مغازه کوچکی نشستم تا هم استراحت کنم و هم نوشابه ای بنوشم تا کمی سرحال شوم. پیرمرد فروشنده نگاهی به من کرد و گفت: معلمی؟ از این که بسیار دقیق حدس زده بود شگفت زده شدم ولی با گفته بعدی اش بیشتر شوکه شدم. گفت: حاج حسن هم گفته بود که یک معلم هست که همش در کوه کمرهاست.

مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. آفتاب که داشت غروب می کرد هوش از سرم پرانده بود، آسمان دریای خون شده بود و خورشید داشت با درد فراغ به پشت کوه می رفت. من هم به یاد خانواده و فراغی که در آن هستم افتادم. در پارادکسی بودم که هیچ جوابی نمی توانستم برایش بیابم. اینجا باشم در بین این همه زیبایی و سکوت و آرامش، یا آنجا باشم در شهر، در بین آلودگی و شلوغی و خستگی. اگر خانواده ام نبود هیچگاه به شهر نمی رفتم.

به سه راهی وامنان رسیده بودم و هنوز در فکر غروب و تضاد و زندگی خودم بودم که ناگاه ماشینی کنارم توقف کرد، به آن که نگاه کردم تفکراتم بیشتر متشتت شد، بنزی بود آلبالویی رنگ و بسیار زیبا، به یاد زمان هایی افتادم که ساعت ها کنار این جاده منتظر یک وسیله نقلیه بودم و در آخر هم هیچ نمی آمد و دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و حالا که اصلاً قصد رفتن ندارم، این سواری بنز در کنارم متوقف است و منتظر من، از این دوگانگی ها و تضادها واقعاً خسته شده بودم.

مردی میانسال از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد، بعد از سلام و احوال پرسی مسیر تا گرگان را پرسید. لهجه خاصی داشت که برایم خیلی دلنشین بود، توضیحات لازم را دادم و ایشان را کاملاً هدایت کردم. لبخند تلخی زد و گفت: هوا رو به تاریکی است و من هم چشمانم در شب ضعیف است، ولی چاره ای نیست باید رفت، امیدوارم تا رسیدن به جاده شاهرود اتفاقی نیفتد. از من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، من هم خداحافظی کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم.

برایم عجیب بود که چرا راه نمی افتاد، همانجا متوقف بود و حرکت نمی کرد. فاصله زیادی از آنها گرفته بودم که صدای ماشین آمد و فهمیدم که تصمیم خود را برای رفتن گرفته است. ولی دوباره در کنارم متوقف شد و باز از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد. این بار کمی در چهره اش اضطراب می دیدم. با همان لهجه خاصش پرسید آیا اینجا مسافرخانه ای هست تا شب را آنجا بمانیم. گفتم اینجا روستا است و امکانات این چنینی ندارد. نزدیک ترین شهر آزادشهر است.

به سمت ماشین رفت با افرادی که داخل ماشین بودند شروع به صحبت کرد، کمی از صدایشان را می شنیدم، دیگر لهجه نبود و به زبان دیگری با هم حرف می زدند که اصلاً  برایم قابل فهم نبود. زیرچشمی به پلاک نگاه کردم، تهران بود. حدس زدم حتماً به مشهد برای زیارت رفته اند و حالا هم در مسیر بازگشت هستند. بنده خدا مستاصل مانده بود و نمی توانست تصمیم بگیرد، بودن خانواده در ماشین مسئولیت راننده را بسیار می کند.

خانمی از سمت دیگر ماشین پیاده شد، او هم با من سلام و علیک کرد. فرزندانشان نیز پیاده شدند و با هم به گفتگو پرداختند. وقتی آنها را دیدم ناخودآگاه به یاد خانواده خودم افتادم، همانند ما چهار نفری بودند، پسرش تقریباً همسن من بود و خواهرش هم همسن خواهرم، به شدت با آنها همزادپنداری کردم و احساس کردم در کانون گرم خانواده ای همچون خانواده خودم قرار دارم. با هم صحبت می کردند و چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم. اضطراب پدر به همه تسری یافته بود و همه دل نگران به نظر می رسیدند.

تصمیم عجیبی گرفتم. خودم را به آنها نزدیک کردم و گفتم: نگران نباشید، بیایید و امشب را میهمان من باشید. من هم همچون شما در اینجا غریبه ام، من دبیر هستم و به خاطر امتحانات شهریور در مدرسه بیتوته کرده ام. تنها هستم و درست است که مدرسه امکانات کافی ندارد ولی می شود یک شب را در آنجا سپری کرد. پدر خانواده کمی به فکر فرو رفت، بعد گفت: برای شما مشکلی پیش نمی آید که بدون اجازه آموزش و پرورش کسی را به داخل مدرسه می برید. گفتم: از نظر قانونی مشکل دارد ولی شرایط کنونی جز این راه، راه حل دیگری مقابل ما قرار نداده است.

با هم صحبت کردند و بعد آقای پدر دوباره رو به من کرد و گفت: ممنون که به فکر ما هستید، ما می مانیم ولی با اجازه شما در حیاط مدرسه چادر می زنیم. گفتم: نیازی نیست. اتاق کوچک من و نمازخانه فرش دارد، اگر وسایل خواب داشته باشید مشکل حل است، هر جا را خواستید انتخاب کنید. لبخندی که حاکی رهایی از نگرانی بزرگی بود بر لبان همه آنها نقش بست. من هم سوار ماشین شدم و همه با هم به مدرسه رفتیم.

به نمازخانه رفتند و درون آن چادر زدند و من هم به اتاق خودم رفتم و کتری را پرآب کرده و روی گاز گذاشتم. خوشبختانه هم نمازخانه و هم اتاق مرتب و تمیز بود و همین خیالم را آسوده کرده بود. چای که آماده شد، چهار تا استکان را در سینی گذاشتم و برای آنها چای ریختم، وقتی می خواستم برای آنها ببرم، در سالن به پدر و پسر برخوردم که آنها هم به سمت من می آمدند. آنها هم سینی در دست داشتند. تقابل جالبی بود ولی تعادل نداشت، سینی آنها سه تا استکان نسکافه بود که بویش کل فضا را گرفته بود.

پسر دو تا از چای ها را گرفت و برای مادر و خواهرش برد و بعد به همراه پدر به اتاق من آمدند. چای بی رنگ روی من در برابر نسکافه آنها همان یک ذره رنگی را هم که داشت از دست داد. ولی آنها آن قدر فهمیده بودند که اول چای مرا خوردند و چقدر هم به به و چه چه کردند. سر صحبت از پلاک ماشین آنها باز شد، گفتم من هم ساکن تهران هستم و حدود هشت سالی است که اینجا مشغول خدمتم، البته سالهای قبل گرگان بودم. تعجب کردند که برایم عادی بود، ولی جالب این بود که آنها ساکن اصفهان بودند!

همان زمانی که داخل ماشینشان نشستم و صحبت هایشان را از نزدیک شنیدم، زبانشان را شناختم. این بزرگواران از ارامنه بودند و صحبت هایشان مرا به دوران کودکی می برد. در زمانی که در باغ اداره کشاورزی گرگان در خانه های سازمانی بودیم همسایه ای داشتیم که خلبان هواپیما سمپاش بود. من با پسرش که “ادوین” نام داشت دوست بودم و بسیار با هم بازی می کردیم، آنها نیز ارمنی بودند.

می دانستم روستای قرق که در بیست و پنج کیلومتری گرگان قرار دارد کلیسا دارد، به یاد داشتم که مادر ادوین در آن کلیسا معلم بود. به آنها گفتم: شاید برایتان جالب باشد که در قرق کلیسایی هست. آقای پدر لبخندی زد و گفت که مقصد ما در این سفر همانجاست. این را که گفت، حدس زدم شاید از مسئولین کلیسای مرکزی است و در حال بازدید از کلیساهای ایران است، خودم را کمی جمع و جور کردم و پرسیدم که اسقف هستید؟ باز هم لبخندی زد و گفت: نه در آن حدی که شما می فرمایید، ما همه بندگان خدا هستیم و باید در راه خدا خدمت کنیم.

خیلی برایم جالب بود که هم صحبت یک روحانی به غیر از دین خودم بودم، تا به حال اطلاعات زیادی در مورد مسیحیت نداشتم، کلیات را بر اساس هرآنچه در کتب دینی خودمان بیان شده بود می دانستم ولی سوالات زیادی در جزئیات داشتم، مهم ترین مسئله ام این بود که چقدر بین اسلام و مسیحیت فرق وجود دارد؟ خدا که یکی است، پس چرا این قدر دین ها متفاوت هستند. از طرفی خجالت می کشیدم که بپرسم و از طرفی هم شاید دیگر چنین فرصتی به من دست نمی داد. دل را به دریا زدم و در مورد دین مسیحیت پرسیدم.

خیلی آرام و متین صحبت می کرد. از پدر و پسر و روح القدس گفت. از شیطان و اغوا گری هایش گفت که در صدد انحراف انسان است. از مسیح گفت که آمد و گناهان همه مردمان را به گردن گرفت و در نهایت نیز به صلیب کشیده شد، می گفت او ناجی انسان ها بود. از عهد عتیق و عهد جدید گفت، آیاتی از انجیل را برایم خواند، چند نمونه ای از معجزات حضرت عیسی را برشمرد. از عبادت و ذکر گفتن و روزه داری گفت، از راستی و صداقت و مردم داری گفت و …

گفت هایش برایم بسیار آشنا بود، در کلیات آن چنان تفاوتی ندیدم، نیرویی خیرخواه که جهان را خلق و اداره کرده است و در مقابلش نیرویی بر ضد آن که در صدد به هم ریختن و آسیب رساندن است. در دین ما هم این گونه است، حتی در دین زرتشت هم “اهورامزدا” و “اهریمن” هست، حتی در کوه المپ هم خدایانی مانند “تور” و “اُدین” هستندو که در مقابلشان “لوکی” قرار دارد که همیشه به فکر فریب است. در یهودیت هم خدای اصلی “یهوه” هست و شیطانی که بر ضد آن است. این دوگانگی در بسیاری از دین های بزرگ مشاهده می شود.

در بخش اخلاق هم تقریباً همه یک چیز می گویند، همه دین ها کوشش می کنند تا انسان را از بند شیاطین و وسوسه هایشان برهانند، شاید در روش متفاوت باشند ولی هدف یکی است. بعضی ها عبادت ظاهری که همان شریعت است را در پیش می گیرند و عده ای هم در پی عبادت باطنی که طریقت است هستند. بعضی ها رهبانیت را انتخاب می کنند و خود را از همه تعلقات جدا می کنند و عده ای هم فقط به گفتن ذکر قناعت می کنند. عده ای فقط به خدمت معابد می پردازند ولی عده ای عبادت را به جز خدمت خلق نمی دانند. همه در فکر نجات انسان از رنج هستند، همه می خواهند انسان را به سعادت برسانند.

شاید در آداب و مراسم تفاوت هایی باشد ولی به نظرم این تفاوت ها آنچنان که می گویند موجب تفرقه نمی شود چه برسد به تخاصم و ضد هم بودن. کمی هم در مورد وجود خیر و شر گفت که جالب بود، به نظر مسیحیت بخصوص کاتولیک خدا فقط خیر را خلق می کند و هر جایی خیر نباشد شر به وجود می آید، پس خداوند عامل خلق شر نیست. این گفته هم برایم آشنا بود و به نظرم در یکی از کتاب های فلسفه اسلامی به چشمم خورده بود. حتی این جا هم مشترکات بسیاری می توان پیدا کرد.

در مورد شهیدانشان مانند “سنت استفان” که به قولی اولین شهید آنهاست گفت که کلیسایی به همین نام در جلفا هم هست. تا زمانی که شاه کنستانتین دین مسیحیت را به عنوان دین رسمی اعلام کرد بسیاری از مسیحیان مورد آزار و اذیت یهودیان قرار می گرفتند و حتی در این راه جان خود را از دست می دادند. اینان بعدها به قدیسان تبدیل می شدند و قبور آنها زیارتگاهی می شد برای مسیحیان، حتی در قرن های سوم و چهارم کار به جایی کشیده شده بود که استخوان ها و وسایلشان نیز قدسی فرض شده و تبرک می شد.( البته بعدها کلیسای جامع این کار را ممنوع کرد.)

شباهت پشت شباهت بود که می شنیدم. این گفته های این بزرگوار به جای این که مسئله مرا حل کند، آن را بغرنج تر کرد، من به دنبال فرق بودم ولی حالا به دنبال اینم که چرا با این همه مشابهت دینها، طرفداران ادیان از هم فاصله بسیار دارند؟ چرا این قدر جنگ خونریزی بین ادیان رخ داده است؟ نمونه اش جنگ های صلیبی، از کل اروپا لشکری عظیم حرکت می کند تا اورشلیم را نجات دهد، حدود دویست سال کلی از مردم از لبه تیغ می گذرند تا شهر یا شهرهایی که محل تولد یا مرگ پیامبری است بین ادیان مختلف دست به دست شود. شهر و محل که نشانه دین نیست، اصل در جایی دیگر است. چرا فروع جای اصول را گرفته است؟

از صحبت های این بزرگوار اطلاعات بسیار خوبی کسب کردم، نگاهم به ادیان دیگر متفاوت شد، آنها را در مقابلم ندیدم و بیشتر احساس کردم در کنار هم به دنبال هدفی مشترک هستیم، هدفی که در نهایت باید به نفع انسان باشد، هم این جهان و هم آن جهانش را آباد کند. هدفی که تحقق آن آرامش بخش است. با این اوصاف همه با هر کیشی می توانند دوست هم شوند و به یاری هم بشتابند، ولی افسوس و صد افسوس که در کل تاریخ این گونه نبوده است.

گذر زمان را به کل فراموش کرده بودم و از آن مهمتر شام بود که آماده نکرده بودم، با وجود میهمان می بایست به فکر غذایی باشم که حداقل آبرویی برایم حفظ کند. نان داشتم و تخم مرغ و به جز نیمرو امکان طبخ غذای دیگری نبود. قبل از من خانواده این بزگوار شام را تدارک دیده بودند. سفره کوچکی در نمازخانه پهن شد و من هم در کنار این خانواده آماده صرف شام شدم. قبل از خوردن دعایی کوتاه در سکوت کردند و بعد به من اشاره کردند که شروع کنم، غذا به نهایت لذیذ بود فقط مشکلش در مقدار آن بود که به نظرم بسیار کم می آمد.

وقتی بعد از تمام شدن شام خدا را سپاس گفتم به این فکر افتادم که چقدر جالب، امروز این نماز خانه دو نوع دعا را دیده است، دعایی قبل از غذا که مسیحی بود و دعایی بعد از غذا که مسلمانی بود. به نظر این نمازخانه تا آخر عمرش چنین تجربه ای نخواهد داشت. نکته جالب دیگر که به ذهنم رسید، این بود که ما بعد از خوردن غذا دعا می کنیم و آنها قبل از آن، ما تا نخوریم رضایت نمی دهیم که دعا کنیم!

۲۱۹. کابوس

سرمای هوا از یک طرف و رفتن خورشید به پشت کوه ها از طرف دیگر خبر از این می داد که امروز هم نمی شود به خانه رفت. از ساعت سه عصر در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم و تا کنون که ساعت شش شده بود هیچ وسیله ای که قوه محرکه موتوری داشته باشد از مقابل ما عبور نکرده بود. انگار این جاده با ما سر لج دارد، هر وقت کنارش می ایستیم و منتظریم، ما را سر کار می گذارد. حساب کردم اگر امروز نروم و بخواهم فردا با سرویس های روستا بروم نمی ارزد، چون پنجشنبه شب به خانه می رسم و دوباره جمعه شب باید بازگردم.

به حمید گفتم: بهتر نیست برگردیم، شب شد و خبری از ماشین نیست، من هم از خیر رفتن به خانه گذشتم، فردا از مخابرات زنگ می زنم و می گویم این هفته نمی آیم، او هم با سر تایید کرد و به سمت وامنان به راه افتادیم. حمید پیشنهاد داد از جاده برویم، شاید بخت با ما یار بود و ماشینی به تور ما می خورد. سه راهی نراب را که رد کردیم، از پشت پیچ جاده نوری دیدیم که نوید بخش ما برای رفتن به خانه شد. پیکان وانتی بود به غایت مستهلک اما به نظر ما آنچنان نو بود که همه جایش برق می زد، همین برای ما نعمتی بسیار گرانقدر بود در این بیابان. هر دو بر پشت آن سوار شدیم و در گوشه ای پناه گرفتیم تا شاید از سرما در امان باشیم.

در حال منجمد شدن بودیم و سعی می کردیم به هم دلداری بدهیم که مشکل فقط تا تیل آباد است و آنجا ماشینی بهتر گیر خواهیم آورد. پیچ و خم های جاده را با رنج و عذاب بسیار پشت سر گذاشته و به دشت هموار تیل آباد رسیده بودیم که ناگاه ماشین شروع به دل دل زدن کرد و بعد از مسافت کوتاهی متوقف شد. مانده بودیم که چه شده که پیرمرد راننده با لبخند ملیحی پیاده شد و گفت بنزین تمام کرده و تا تیل آباد را باید با هم پیاده برویم.

تا آمدم بگویم که آقای راننده حواست کجاست که بنزین نداری، حمید جلویم را گرفت و گفت این عصبانیت و حرفهایت دردی را دوا نمی کند، تنها راه نجات در پیاده رفتن تا تیل آباد است. با کمک دو نفری که در جلو نشسته بودند ماشین را به کناری هدایت کردیم تا راه را نبندد و پنج نفری پیاده در زیر ماه تابان به راه افتادیم. اوایل به شدت سردم بود و اعصابم به هم ریخته بود، ولی با گذشت زمان، پیاده روی گرمم کرد و دیدن مناظر سپید پوش با نورپردازی زیبای ماه حالم را بهتر کرد.

برفی که روز قبل آمده بود همه جا را یک دست سفید کرده بود و نور ماه که فکر کنم به خاطر ما دو برابر بیشتر می تابید تا نوک کوه ها را هم روشن کرده بود، تقریباً همه جا دیده می شد و همین موجب شده بود که همه در کنار هم هیچ احساس ترسی نداشته باشیم، در ضمن یکی از همراهان آقای راننده که او هم سن و سالی داشت در سکوت محضی که در آن راه می پیمودیم زد زیر آواز و جمع ما را گرم تر کرد، به حق صدایی دلنشین داشت که همچون موسیقی متن فیلم کاملاً با محیط همخوان بود و بر روح و جانمان می نشست.

به پاسگاه که رسیدیم ساعت هشت شب شده بود. پیرمرد راننده و همراهانش به پمپ بنزین که کمی پایین تر بود رفتند تا بنزین تهیه کنند و دوباره همین مسیر را پیاده بازگردند. من و حمید هم به کنار جاده رفتیم و منتظر ماشین ماندیم. ماه بسیار زیبا بالای سرمان می درخشید ولی توان بهره بردن از زیبایی اش را نداشتیم، سرما از پاهایمان داشت به درون بدنمان رسوخ می کرد و چیزی تا انجمادمان نمانده بود که بونکری رسید. حدود ساعت نه بود که سوار شدیم، حمید خیلی خوش شانس بود چون مقصد این بونکر علی آباد بود و من هم با او تا آنجا همراه شدم، در این شرایط سی کیلومتر جلوتر هم غنیمت است.

وقتی پیاده شدیم، حمید گفت: چون دیگر خیلی دیر شده بیا شب خانه ما بمان و فردا صبح حرکت کن، گفتم: نه، اگر همین امشب حرکت کنم حداقل فردا صبح می رسم، فردا راه افتادن دیگر برایم فایده ای ندارد. دوباره رو به من کرد و گفت حداقل بیا تا با موتور سیکلت برادرم تا ورودی شهر برسانمت. این را قبول کردم و به خانه حمید رفتیم. مادرش تا مرا دید به اصرار دعوت کرد که حداقل چای و یک لقمه غذا بخورم و چون واقعاً گرسنه بودم و یک ساعت دیرتر هم برایم فرقی نداشت قبول کردم.

 در حال تناول شام بودیم که تلویزیون در اخبار اعلام کرد که جاده هراز بسته است و محور فیروزکوه هم ترافیک سنگینی دارد و به خاطر کولاک حرکت در آن بسیار کند است. مجری از اجتناب کردن سفر در مسیرهای کوهستانی صحبت می کرد. همین خبر باعث شد تا شب را میهمان حمیدشان شوم و با خانواده هم تماس گرفتم که این هفته هم نمی توانم بیایم، مادرم غرغر می کرد ولی وقتی وضعیت جاده ها را گفتم کمی آرام شد و گفت: دلمان برایت تنگ شده ولی در این اوضاع آنجا بمانی بهتر است.

شب موقع خواب جای مرا در اتاق پذیرایی انداختند، آن قدر بزرگ بود که تنها در آن خوف می کردم و به هر بهانه ای بود حمید را راضی کردم که شب کنار من بخوابد. خوابیدن در جایی به غیر از خانه خودم برایم همیشه سخت بوده است، بیشتر اوقات نگرانی ای که منشا آن را هم نمی دانم به سراغم می آید و نمی گذارد که به راحتی بخوابم. اما نمی دانم این بار چه شد که تا سرم را روی بالش گذاشتم در دم به خواب رفتم، خستگی امانم را بریده بود.

خواب های عجیب و غریبی می دیدم، تنها در قایقی بودم که بر روی دریایی آرام در زیر نور مهتاب حرکت می کرد، سکوت  محض بر همه جا حکم فرما بود و تنهای تنها در این دنیای بیکران سرگردان بودم. هر چه به چشمانم فشار می آوردم تا در کران این دریا چیزی ببینم، فقط نور ماه بود که بر روی آب بازتاب داشت. ابتدا فکر می کردم در حرکتم ولی طولی نکشید که فهمیدم که در سکون مطلق هستم و هیچ حرکتی در کار نیست. این آرامش بیش از حد آرام آرام داشت مرا به ورطه ای هولناک می برد. سکوت اگر بیکران باشد و با تنهایی ازلی و شب ابدی ترکیب شود انسان را به هلاکت می رساند.

ناگاه همه چیز به هم ریخت و طوفان سهمگینی همه جا را فرا گرفت. این دریایی که آرامشش هم خوفناک بود به هیولایی بدل شده بود که یارای ایستادگی در برابرش را نداشتم، موجهای خشمگین اش قایق را به بالا می برد و چنان می کوفت که انگار دشمن خونی اش هستم. هر چه التماس می کردم که من تنها و بی کس ام و هیچ ناجی ای ندارم، گوش نمی کرد و با تمام قوا می توفید و می غرید. چنان بی رحم شده بود که می خواست همه چیز را ببلعد و نیست و نابود کند. ناجوانمردانه بود تقابل من تنها در قایقی کوچک با این غول هزار سر، ای کاش می شد از این کابوس خلاصی یافت.

درون قایق پر آب شده بود و هیچ وسیله ای هم نداشتم تا آبش را تخلیه کنم، با این اوصاف چیزی به غرق شدنم نمانده بود. تلاش های بیهوده ای می کردم تا شاید بتوانم با دست این آب ها را بیرون بریزم. وقتی می خواستم آب ها را تخلیه کنم دستم به ته قایق خورد، به جای این که سخت باشد نرم بود، انگار به جای چوب از پنبه آن را ساخته بودند. در اوج این همه بدبختی این یکی را کجای دلم بگذارم که قایقم به جای چوب از پنبه بود، با این اوصاف هلاکت من به دقیقه هم نمی رسید.

چشمانم را بستم تا این دم آخر چیزی نبینم، امواج این دریای پر تلاطم هر کاری دوست داشتند با من و این قایق پنبه ایم می کردند. در اوج این هیاهو به یک باره همه جا ساکت شد، ابتدا فکر کردم که غرق شده ام و در اعماق اقیانوس هستم، می ترسیدم چشمانم را باز کنم، فکر کنم به وضعیت تمدن آتلانتیس دچار شده بودم، در اعماق آب به فراموشی سپرده شده بودم. ولی وقتی چشمانم را باز کردم، همه چیز تمام شده بود و در همان اتاق پذیرایی خانه حمیدشان بودم.

تازه از بند این کابوس خیالی هولناک رها شده بودم که در ورطه هولناک دیگری افتادم، متاسفانه این یکی دیگر خواب نبود و کاملاً در واقعیت واقع شده بود. دستم که به تشک زیرم خورد کاملاً خیس بود، با غلطی که زدم به عمق فاجعه پی بردم، تازه فهمیدم که آن قایق پنبه ای که در خواب مَرکب من بود همین جای خوابم بوده است که حالا کاملاً غوطه ور است. دوست داشتم به همان کابوسی که در خواب دیده بودم بازگردم و در این دنیای واقعی نباشم، آن کابوس را هزار بار بر این شرایط ترجیح می دادم.

عرق شرم بر جبینم نشسته بود و حتی توان این که حمید را بیدار کنم را هم نداشتم. تا به حال در چنین مخمصه ای گیر نیفتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم. چه بی آبرویی بزرگی، این بدبختی چه بود که گریبان گیر من شد، خود حمید یک طرف که این قضیه را برای دیگر دوستان تعریف خواهد کرد و تا ابدالدهر سوژه خنده همه خواهم شد و همان یک ذره آبرویی که داشتم هم بر باد فنا خواهد رفت و از طرف دیگر خانواده حمید چه در مورد من فکر خواهند کرد. وای چه بلای بزرگی بود که بر سر من آمد.

آن قدر ترسیده و بهت زده بودم که هنوز از جایم بلند نشده بودم. در این تاریکی کمی خودم را جمع و جور کردم و با هر خفتی بود بلند شدم و وقتی لحاف را کنار زدم تشک را در همان دریای بیکرانی که در خواب دیده بودم، غرق دیدم. حتی فرش اطراف تشک هم خیس شده بود و این حجم مرا شگفت زده کرده بود. اتفاقی که افتاده بود را باور نمی کردم، یعنی دوست نداشتم باور کنم. ای کاش در جاده فیروزکوه در زیر برف مدفون می شدم و یا در جاده هراز درون تونلی یخ می زدم ولی در چنین وضعیتی گیر نمی افتادم.

کاری از دستم بر نمی آمد، تشت رسوایی ام بر زمین افتاده بود و همه چیز بر سرم آوار شده بود، به سختی نفس می کشیدم و سنگینی بسیاری بر روی سینه هایم احساس می کردم. چاره ای نداشتم، دل را به دریا زدم و حمید را صدا کردم. خدا خیرش دهد چنان در خواب سنگینی فرورفته بود که باید فریاد می زدم تا بیدار شود. در هر صورت با تکان های شدیدی بیدارش کردم. چشمانش را مالید و با همان حالت خواب آلودگی گفت، نصف شبی کابوس دیده ای که با این شدت مرا بیدار می کنی. گفتم حمید جان بلند شو که از کابوس هم دهشتناک تر است، بلایی خانمان برانداز بر سرم آمده است.

حمید وقتی به خودش آمد و مرا در آن وضعیت دید ابتدا کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خندیدن، گفت: به یاد کودکی ات افتاده ای، می گفتی قبل از خواب…، که من با عصبانیت گفتم حالا وقت خندیدن نیست، به جای مسخره کردن به فکر چاره باش. خدای نکرده تو دوست من هستی، به قول شاعر: دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: الآن وقت شعر گفتن است!؟

 کمی اطراف را بررسی کرد و بعد از مدت کوتاهی گفت: مرد حسابی کل این فرش دوازده متری خیس شده است . سرم را پاین انداختم و چیزی برای گفتن نداشتم، خنده های حمید واقعاً روی اعصابم بود، این نامرد به جای این که ساکت باشد و یک جوری قضیه را رفع و رجوع کند، داشت همه را با خبر می کرد. به پشتم زد و گفت بلند شو برو لباس هایت را عوض کن، با این وضعیت می چایی. نگاهی کردم و گفتم این طور که نمی شود، نه لباس دارم و نه امکان تعویض آن.

زمانی که چراغ اتاق کناری روشن شد، قلب من خاموش شد. واقعاً تا مرگ چند قدمی بیش فاصله نداشتم. مطمئن بودم که همان که در باز شود و کسی وارد شود، در همان لحظه قالب تهی نموده به جهان دیگر وارد خواهم شد. فکر کنم حمید هم در آن تاریکی وضعیت بغرنج مرا دیده بود که ناگاه خنده اش را قطع کرد و گفت: نگران نباش، چراغ را روشن می کنم تا همه چیز برایت روشن شود.

دیگر نایی برای ادامه نداشتم و ناخوداگاه چشمانم را بستم، از پشت پلک هایم روشنایی ای دیدم و فهمیدم که  حمید چراغ را روشن کرده است. نه توانی و نه جراتی برای باز کردن چشمانم نداشتم. با این وضعیت حتماً پدر حمید آمده بود تا ببیند چه شده و همانجا من با خاک یکسان می شدم. گوش هایم حرف های حمید را می شنید ولی چیزی نمی فهمیدم. ما بین مرگ و زندگی بودم و داشتم نفس های آخر را می کشیدم.

چاره ای نبود، چشمانم را با ترس و زحمت بسیار باز کردم. حمید به پشت سرم اشاره کرد، کاملاً گیج شده بودم. با ترس پشت سرم را نگاه کردم و آکواریومی را دیدم که بخش عمده آب آن خالی شده بود، چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بالا بیاید و بتواند این موضوع را تجزیه و تحلیل کند و به نتیجه برسد. آنگاه بود که واقعاً چشمان باز شد و همه جا را کاملاً روشن دیدم. از درون تاریکی محض به روشنایی آمده بودم و حس فردی را داشتم که بعد از مدتی مدید از زیر خروارها آوار به سلامت بیرون آورده شده است. رهایی از این کابوس برایم مانند معجزه بود و احساس می کردم دوباره متولد شده ام.

۲۱۸. جزیره مجنون

ابرها می آمدند و می رفتند و صحنه های عجیبی خلق می کردند، ناگاه همه جا محو می شد و چیزی دیده نمی شد و چند دقیقه بعد همه جا واضح و روشن می گشت. تا به حال این رفت و آمدها را از دورن ابرها نظاره نکرده بودم. همیشه آنها آن قدر بالا بودند که دست نیافتنی به نظر می رسیدند، ولی حالا که به بالای یال رسیده بودم دیگر می توانستم درون آنها باشم، می توانستم حسشان کنم و آنها را با دستانم لمس کنم، چقدر لطیف و مرطوب هستند.

ابتدا فکر می کردم که در حال بازی هستند، می خواستم همبازی آنها شوم و کمی با آنها خوش بگذرانم، ولی وقتی بیشتر دقت کردم جهد آنها را دیدم برای عبور از دیوار سترگی که روی آن ایستاده بودم، با تمام قوا تلاش می کردند که از روی کوه بگذرند و به طرف مقابل بروند ولی بیشتر اوقات سُر می خوردند و ناکام برمی گشتند. اینان پیش قراولان ارتشی عظیم بودند که در ماموریتشان موفق نمی شدند. وقتی به دریای ابر آن طرف خیره شدم و آن لشکر پرطمطراق را دیدم، دلم برای این طرف سوخت که همچنان خالی بود و منتظر.

طراوتی که در سمت شمال بود را نمی شد با وضعیت این طرف مقایسه کرد. می فهمیدم که این ابرها در حال تلاش اند تا از این سد بگذرند و این طرف را هم شاداب سازند ولی افسوس و صد افسوس که یارای بالا آمدن را نداشتند، تکاورانشان که قدرتمندترین آنها بودند می آمدند و می گذشتند ولی توان ماندن نداشتند و حتی اگر هم می ماندند کار خاصی نمی توانستند انجام دهند، نیروهای اصلی همچنان پشت این دژ سهمگین گیر افتاده بودند.

یال اصلی را در پیش گرفتم به سمت غرب به راه افتادم، هر چه جلو تر می رفتم ارتفاع بیشتر می شد و همان اندک ابرهایی که رو در رویم بودند کمتر می شدند. در نهایت به جایی رسیدم که دیگر ابرها از من پایین تر بودند، حتی قوی ترینشان نیز نمی توانست بالا بیاید. دیدن منظره ابرها که همچون دریایی مواج بود، روح و روانم را صفا می بخشید. این البرز قرن هاست که نمی گذارد رطوبت به این سو بیاید، مطمئنم که در این کارش حکمتی هست که من از آن بی خبرم.

روی تخته سنگی نشستم و محو این زیبایی ها شدم، درست در مرز البرز خشک و مرطوب بودم و در آن واحد می توانستم سرسبزی شمال و خشکی جنوب را در این طبیعت زیبا با هم ببینم، هر طرف زیبایی های خودش را داشت که منحصر به فرد بود. همانطور که غرق در مناظر بودم چشمم به کوره راهی افتاد که در سمت شمال به درون دریای ابر می رفت. ندایی عجیب مرا فرا می خواند که به سویش روم، قدرت مقابله با آن را نداشتم و کاملاً بی اختیار به آن سمت به راه افتادم.

آرام آرام پایین و پایین تر رفتم و خود را در ساحل این دریای بیکران یافتم، هم می ترسیدم وارد شوم هم نمی توانستم وارد نشوم. در اوج زیبایی خوفناک هم به نظر می رسید، حال خاصی یافته بودم، انگار عمداً می خواستم خودم را در این دریا غرق کنم. در بیکرانگی و بینهایتی غرق شوم و از دست این محدودیت ها که همیشه مرا رنج می دهد خلاصی یابم. در این لحظه این غرق شدن تنها کاری بود که برای نجات خودم می بایست انجام دهم، غرق شدنی که پایانش تباهی نیست.

هر آنچه هوا درون شش هایم بود را خالی کردم و وارد این دریای بیکران شدم، نفس کشیدن در این دریا روح انگیز است. همه جا سپید بود، هر چه بیشتر پایین تر می رفتم غلظت سپیدی ها بیشتر می شد و دیدن اطراف سخت تر، دیگر حتی مسیر را هم نمی دیدم. خودم را رها کرده بودم تا موج های این دریا مرا به هر کجایی که می خواهند ببرند. نفس های عمیق پی در پی می کشیدم تا علاوه بر شش هایم روح و روانم نیز پر از اکسیژنی شود که در جای دیگر همانندش نیست. در این دریا بیشتر باید نفس کشید، در این دریا هر چه ژرف تر می روی زنده تر می مانی. عجیب است، این دریا به جای این که تو را پس بزند، فرا می خواند.

چشمانم چیزی نمی دید و کاملاً احساس معلق بودن داشتم، هم می ترسیدم و هم لذت می بردم، تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. چشمانم زیاد نمی دید و در هنگام راه رفتن، درختان ناگهان خودشان را در مقابلم قرار می دادند و مرا غافلگر می کردند، کارم شده بود جای خالی دادن به درختان، شوخی شان با من گرفته بود. البته حق هم داشتند، فکر کنم تا به حال انسانی را تنها آن هم در این شرایط ندیده بودند و حالا که مرا  تنها یافته بودند سر به سرم می گذاشتند.

من که اصلاً از شوخی خوشم نمی آید و به قول دوستان برنج آستانه هستم و زود ناراحت می شوم، در بین این همه درخت که هر کدام ناگاه مقابلم سبز می شدند و از یکه خوردن من کلی می خندیدند، هیچ احساس بدی نداشتم. جنس شوخی های این درختان با ما آدمیان خیلی متفاوت است، اینان به جای شکستن دل، آن را شاد می کنند. در میان این همه سپیدی فقط صدای قهقه آنها را می شنیدم. چقدر اینجا عجیب است، از این شوخی های درختان من هم داشتم لذت می بردم!

اصلاً برایم مهم نبود کجا هستم و به کجا می روم. در دنیایی که فقط سپیدی بود زیبایی بسیار می دیدم، چشمانم فقط تصویری مات دریافت می کرد ولی در دل این تصاویر محو، رنگ های بسیار زیبایی را حس می کردم، چقدر حس کردن رنگ ها از دیدنشان بهتر است. بینی ام فقط هوای مرطوب استنشاق می کرد ولی حسم در پردازش همین هوای ساده کلی رایحه دل انگیز به مشامم می رساند. در این وادی مغز کاره ای نیست و همه کار بر عهده دل است، اینجا فقط احساسات هستند که فعالیت می کنند.

در اعماق این اقیانوس گام بر می داشتم و در دل زیبایی های آن شناور بودم. واقعاً احساس بی وزنی می کردم، سبک شده بودم و چقدر از این سبکی لذت می بردم، بعد از عمری این پاها کمی مجال استراحت یافته بودند و لازم نبود وزن سنگینم را تحمل کنند. این سبک باری فکری به ذهنم رساند، دست هایم را باز کردم و شروع کردم به تکان دادن آنها، بال بال زدم ولی پرواز نکردم، آنجا فهمیدم که هنوز خیلی مانده تا آن قدر سبک شوم که بتوانم پرواز کنم.

در حال خود نبودم و این ابرها بودند که مرا با خود می بردند، همه چیز و همه جا رویاگونه بود، بیشتر احساس می کردم در خواب هستم تا بیداری. وقتی کمی بر روی پاهایم فشار احساس کردم مطمئن شدم که بیدارم، چشمانم را تیز کردم با زحمت فهمیدم که در شیبی هستم و دارم بالا می روم. مانند همیشه نفسم نمی گرفت و هیچ احساس خستگی هم نداشتم. گام هایم را بدون سختی بر می داشتم. ای کاش همیشه همین طور بود و کارهای سخت به این آسانی انجام می شد.

هرچه بالاتر می رفتم نور بیشتر می شد و اطراف را بهتر می توانستم ببینم. همانطور که دریای ابر خودش مرا به درونش فراخوانده بود، حال نیز مرا به سمت ساحلش هدایت می کرد. وقتی از درون این اقیانوس ابری بیرون آمدم، نور آفتاب چشمانم را می زد و به زحمت می توانستم اطراف را نگاه کنم. کمی که گذشت و چشمانم سویش را باز یافت با منظره ای عجیب مواجه شدم. اینجا جزیره ای بود در دل این دریای خروشان، این تپه را ابرها از همه طرف احاطه کرده بودند، زمینی سبز و چند درخت و ما بقی همه ابر.

تصمیم گرفت به بالاترین نقطه بروم تا ببینم آیا در سمت دیگر هم همین طور است؟ یا اینجا شبه جزیره است که از یک طرف به خشکی راه دارد؟ درست در بالاترین نقطه بودم که گاوی در مقابل چشمانم ظاهر شد، انتظار هر چیزی را داشتم الی این گاو بزرگ و تمیز. چشم که چرخواندم دوستانش را هم دیدم که بر روی تپه پخش بودند، آرام بودند و اصلاً به من توجهی نمی کردند. به این نتیجه رسیدم که با بودن این گاوها حتماً انسانهایی هم هستند که قبل از من به این جزیره رسیده اند، در نتیجه تنها نیستم.

در طرف دیگر هم این جزیره راهی به خشکی نداشت و کاملاً در میان ابرها محاصره شده بود، زمان و مکان را کاملاً گم کرده بودم، خورشید در آسمان بود ولی نمی دانم کجایش بود تا حداقل قبل یا بعد ظهر را بفهمم. تصمیم گرفتم گشتی در این جزیره بزنم تا شاید کمی از موقعیت آن مطلع شوم، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدایی را شنیدم: ” های …، اوهوی …، ما اینجاییم.”

صدا از درختی که با من فاصله داشت می آمد، وقتی نزدیک تر شدم سه تا پیرمرد را دیدم که کنار آتشی که برافروخته بودند نشتسته بودند. چهرهایشان نورانی بود و هر سه با لبخند مرا به کنار خودشان دعوت کردند. بعد از سلام و احوال پرسی یک چای به من دادند و گفتند: بنوش تا جان بگیری، معلوم است خیلی راه آمده ای و خسته ای، چه طور این جزیره ما را پیدا کردی؟ اینجا را ما سه تا فقط بلدیم. اینجا ملک خلوت های ماست.

نمی دانم در چایشان چه بود که بعد از نوشیدنش تمام خستگی ها از تنم به در شد، سرحال شده بودم و انرژی بسیار در خود حس می کردم. در جوابشان گفتم: من نمی دانم چگونه به اینجا آمده ام، اصلاً نمی دانم اینجا کجاست، ابرها مرا به اینجا کشاندند. درونشان غرق شدم و حالا پیش شما هستم. یکی از پیرمردها لبخندی زد و گفت پس مجنون شده ای و به اینجا آمده ای، آدم عاقل در این جزیره جایی ندارد.

آن قدر این پیرمردها مهربان و خوش صحبت بودند که فقط دوست داشتم بنشینم و صحبت هایشان را گوش کنم. چشمان نافذشان در اعماق روحم نفوذ می کرد و تمام گرفتگی های آن را بر طرف می ساخت، هر چه بیشتر در کنارشان بودم احساس بهتری پیدا می کردم. در چهره هایشان می شد رنج روزگار را دید ولی روحشان آنچنان بلند بود که هیچ اثری از این رنج در نگاهشان نبود. آن قدر فضا رویایی شده بود که شک کردم شاید خواب می بینم، به یکی از آنها گفتم که ضربه ای به من بزند تا مطمئن شوم که خواب نیستم.

لبخندی زد و گفت: همه در اینجا خواب هستیم و کسی بیدار نیست. اگر بیدار باشی که نمی توانی اینجا بیایی، اصلاً اینجا محلی است که خفتگان در آن جای دارند. زندگی همه اش خوابی است که می بینیم، فکر م یکنیم بیداریم ولی در عمیق ترین خواب ها هستیم. دوستش گفت: این جوان را اذیت نکن، واقعیت را بگو. پسرم نگران نباش خواب نیستی و همه ما واقعیت داریم. ما سه نفر اینجا را از دوران جوانی یافته ایم و هر از چند گاهی با گله گاوهایمان اینجا می آییم. همانطور که می بینی واقعاً اینجا آن چنان زیباست که حتی در رویاها هم نمی گنجد. بیشتر اوقات ابرها اینجا را در بر می گیرند و همین باعث می شود که احساس جزیره بودن به ما دست دهد، ما این جا را «جزیره مجنون» نامیده ایم.

آرامش این سه نفر در میان تپه ای سرسبز که چند درخت آن را زینت داده بود و در میان انبوهی از ابرها محاصره شده بود، فضایی ساخته بود که اصلاً دوست نداشم ترکش کنم. می خواستم تا هر زمان که می شود در این جا بمانم و از همه چیز و همه جا به دور باشم، اصلاً دوست دارم در جزیره زندگی کنم. مگر مجنون بودن بد است، این سه پیرمرد سالهاست که مجنون این طبیعت اند و در این جزیره خلوت گزیده اند. من هم می خواهم حداقل هر از چندگاهی در خلوت خود فرو روم.

در دنیای خودم غوطه ور بودم که ناگهان یکی مرا کشید و بر کنار سفره ای برد. نان بود و پنیر و یک سبزی که شبیه به تره بود، تعارف کردند و من هم بدون این که بدانم این کدام وعده غذایی روز است با آنها همراه شدم. با پنیر کاملاً خرد شده و خشک و زرد رنگی که در کیسه ای چرمین بود، به همراه یک پر از آن سبزی که به آن « اَلَزو» می گفتند لقمه کوچکی گرفتم و در دهانم گذاشتم، مجدداً در دنیای زیبای دیگری خودم را دیدم، واقعاً طعم آن بهشتی بود، تا به حال چنین لذتی از خوردن غذا نبرده بودم. در این جزیره مجنون حتی غذاها هم شادی آور است.

هوای دلپذیر، مکان زیبا، همراهان مهربان چنان محیطی به وجود آورده بود که در هیچ جای دیگر نمی شد مانند آن را یافت. در اینجا به نظرم همه چیز متوقف شده بود، حتی زمان هم نمی گذشت و سکون و ایستایی بر همه جا حاکم بود. در میان این دنیای پر تحرک و شلوغ و غیر قابل تحمل نقطه ای را یافته بودم که می شد ایستاد و کمی به اطراف نگریست، اینجا همه در حال آرامش هستند و هیچ کس عجله ای برای انجام کاری ندارد. حتی گاوها هم برای خوردن هیچ شتابی نمی کنند و آرام هستند.

ولی افسوس و صد افسوس که واقعیت همه چیز را ویران می کند، ای کاش همه چیز رویا بود، یا حداقل رویا می ماند. قرمز شدن آسمان خبر هولناکی بود که توان شنیدنش را نداشتم. ای کاش این روز ازلی بود و تا ابد هم ادامه داشت. ای کاش زندگی در این جزیره برای من به پایان نمی رسید، دوستان کهنسالم بار و بنه شان را جمع کردند و آماده رفتن شدند، به من هم بسیار اصرار کردند که همراه آنها به خانه شان بروم و فردا صبح به وامنان برگردم، ولی من قبول نکردم و با اکراه مجبور بودم این جزیره مجنون را ترک گویم.

این ابرها هم همانند آب دریا ها جزر و مد داشتند و هنگام غروب مقدار زیادی به پایین رفته بودند، در سمت جنوب یال اصلی را می دیدم و می دانستم وامنان طرف دیگر آن است. برخلاف میلم برخلاف دریای ابری به راه افتادم و به بالای یال رسیدم. صحنه زیبای غروب آفتاب در دل این ابرهای متراکم بسیار دیدنی بود، ولی من بیشتر حسرت می خوردم تا لذت ببرم، دوست داشتم آن جزیره که حالا دیگر کاملاً از محاصره ابرها خارج شده بود، همچنان جزیره می ماند و من هم در آنجا فارغ از همه دنیا در سکوت و آرامش جاودانی می بودم.

* پوزش به خاطر کیفیت پایین تصویر، این عکس را با دوربین ZENIT 122 گرفته بودم.*

۲۱۷. بز اخفش

به خاطر نبودن بلیط برای روز پایانی تعطیلات نوروز، مجبور شدم برای یازدهم فروردین بلیط قطار بگیرم. غروب یازدهم با یک عالمه دلخوری که چرا باید دو روز زودتر بروم، از خانواده و به خصوص مادرم که همچون من دلگیر بود خداحافظی کردم و به سمت راه آهن به راه افتادم. حال و حوصله نداشتم و اصلاً پایم نمی کشید که بروم.

 تا گرگان در کوپه تنها بودم. تعداد مسافران آن قدر اندک بود که فکر کنم یگ واگن هم برای این قطار زیاد بود. شب اصلاً خواب به چشمانم نمی آمد و تا صبح فقط بیرون را که غرق در تاریکی بود نظاره می کردم. این تاریکی هم غم مرا چندین برابر کرد. صبح که به گرگان رسیدم به جز من، دو سه نفر دیگر پیاده شدند، حتی یک تاکسی هم نبود و تا میدان شهدا پیاده رفتم. شهر در خوابی عمیق فرو رفته بود، همه جا بسته بود و به نظر می رسید که مردم قصد دارند امروز را کامل استراحت کنند تا برای فردا آمادگی کامل داشته باشند.

دو ساعتی طول کشید تا مینی بوس گرگان به آزادشهر پر شود. حدود ساعت یازده به آزادشهر رسیدم، فقط خدا خدا می کردم که حداقل یکی از مینی بوس های روستاهای دهنه بالا آمده باشد تا بتوانم با آن به وامنان بروم. مینی بوس آبی آقا مهدی را که از دور دیدم خیالم راحت شد. تا کاشیدار را با او رفتم و اولین پیاده روی سال جدید را از کاشیدار به وامنان در روز دوازدهم فروردین انجام دادم.

به خانه که رسیدم غبار غم همه جا نشسته بود، شب سیزدهم فروردین تک و تنها در خانه ای که سکوتش سرسام آور بود، حال بدم را بدتر کرد. تنهایی امشب را شاید بتوانم تحمل کنم ولی تنهایی فردا غیرقابل تحمل است. می دانستم فردا همه فامیل دور هم در سرخه حصار سیزدهشان را به در خواهند کرد و من در اینجا می بایست تنهای تنها باشم. در این شب نسبتاً سرد، همدم من فقط یک رادیو بود و بس. تازه موجش را با هزار زحمت تنظیم کرده بودم که برق هم رفت و همه چیز خاموش شد و من هم مجبور شدم هر طوری که هست بخوابم.

خواب اجباری در ابتدای شب باعث شد که صبح خروس خوان بیدار شوم. بعد از صرف صبحانه هر کار کردم تا بتوانم این اوضاع را تحمل کنم، نشد. در خانه واقعاً نمی شد ماند، به قول معروف در و دیوار این خانه داشتند مرا می خوردند، تصمیم گرفتم تا  کاری را که همیشه برای مقابله با  تنهایی می کنم را انجام دهم، کوله پشتی را که یار همیشگی من است مهیا کنم و گشتی در تپه ها و دره های اطراف بزنم. تنها راه خلاصی از این وضعیت دهشتناک فعلی پناه بردن به آغوش طبیعت است.

حدود ساعت نه صبح بود که از خانه بیرون رفتم، سکوت معناداری روستا را احاطه کرده بود. در مسیر حتی یک نفر هم ندیدم، هیچ دیّاری در این دیار نبود. این سکوت آن هم در این روز بهاری کمی تعجب بر انگیز بود، شاید هم روستاییان برای سیزده به در، به بیرون رفته باشند، ولی اینان همیشه در بیرون هستند و در دل طبیعت زندگی می کنند، روز طبیعت برای این بزرگواران تمام ایام سال است.

تصمیم گرفتم همان تپه ی روبروی روستا را بالا بروم. هوا عالی بود و چشم انداز زیبا چشم ها را نوازش می کرد. بارندگی چند روز پیش همه چیز را زنده کرده بود، طراوت و تازگی از همه جا می بارید. وقتی به بالای تپه رسیدم عزمم را جزم کردم تا کوه مقابل را فتح کنم، قصد داشتم تا ناهار را که یک عدد نان و یک کنسرو لوبیا بود، بالای قله آن و در ارتفاعی بلند صرف کنم، در آن اوج عجب ناهاری می شد.

شیب تند نفسم را گرفت و تقریباً در همان اوایل راه پشیمان شدم. این گونه تصمیمات و این گونه اتفاقات و این گونه پشیمانی ها در زندگی من بسیار رخ می دهد. پس راه باریک و مال رویی را که در شکافی از کوه بود را در پیش گرفتم و به همراه آن به سمت طرف دیگر کوه به راه افتادم. شیب ملایمی داشت و همین برای من بسیار عالی بود، آرام آرام ارتفاع بیشتر می شد و گستره دید فراخ تر، در این روز بهاری هوا آن قدر صاف بود که تا دوردست ها را می شد دید. از شکاف وارد دره شدم و برای خروج از آن شیب تندی را پیمودم که نفسم را به شماره انداخت، طولانی بود و پر پیچ و خم.

بعد از حدود یک ساعت پیاده روی به دشت فراخی که پشت کوه بود رسیدم. مرتعی بود وسیع و بسیار زیبا، درختان که با فاصله از هم بودند در این دشت سبز رنگ منزره ای بدیع و دلنواز ساخته بودند، بودن در این محیط حس خوبی به من داد. تپه کوچکی مقابلم بود که مرا فرا می خواند تا به بالایش بروم و همانجا اطراق کنم. وقتی به بالای تپه رسیدم آن قدر مناظر اطرافم زیبا بود که خواستم فریاد بزنم از این همه دلربایی طبیعت که ناگهان منظره ای عجیبی مقابلم سبز شد. هرطوری بود جلوی خودم را گرفتم و گرنه همان یک ذره آبرویی را که داشتم از دست داده بودم.

 فکر کنم همه ی اهالی روستا با هر وسیله ممکن به اینجا آمده بودند. غوغایی برپا بود، در بخش شرقی دشت هر گوشه را نگاه می کردم چند خانواده کنار هم جمع بودند و از دور می شد صدای خنده ی آنها را شنید. خجالت کشیدم وارد جمعیت شوم و همان بالای تپه جایی نشستم که از دیدشان پنهان باشم. بساط سیزده به در خودم را پهن کردم که شامل یک روزنامه(به عنوان سفره)، یک عدد کنسرو لوبیا و یک قرص نان بود، واقعاً مفصلی این سفره چشم را می زد، نمی دانستم از کجا باید شروع به تناول کنم.

چیزی نگذشته بود که صدای فریادهای اهالی توجهم را به خودش جلب کرد. مانند دیده بان ها سینه خیز به بالای تپه رفتم تا ببینم چه خبر است. پشت بوته ای استتار کردم تا حتی در همین حالت دراز کش هم دیده نشوم. عده ی بسیاری از مردان و پسران در حال دویدن به این سو و آن سو بودند، هر لحظه به جمعیتشان افزوده می شد. ابتدا فکر کردم بازی محلی انجام می دهند ولی وقتی بیشتر دقت کردم در هیاهوی شان خبری از بازی نبود.

بیشتر که دقت کردم، صحنه ی جالبی را دیدم. کل ملت به دنبال یک بز می دویدند تا آن را بگیرند، ولی سرعت نسبتاً زیاد و تغییر جهت های ناگهانی بز آنها را ناکام می گذاشت. جنگ و گریز آنها با این بز سیاه حدود یک ربعی طول کشید و در نهایت هم موفق نشدند و همه روی زمین ولو شدند. از خنده آنها من هم خنده ام گرفته بود، فکر کنم بز فهمیده بود چه سرنوشتی در انتظار اوست و به همین خاطر پا به فرار گذاشته بود.

این بز به واقع اخفش که در فاصله ای بعید از آنها ایستاده بود، فقط سرش را تکان داد و در میان بوته ها ناپدید شد. چقدر این مردمان را به تکاپو انداخت و از آن مهمتر چقدر موجب خنده و شادی آنها شد، درست است که شاید بخش عمده ای از گوشت ناهارشان فرار کرده بود ولی دل سیر خندیده بودند، فرار جانانه بز به سمت دره ی مقابل و خنده ی از ته دل اهالی روستا همچون فیلمی بسیار زیبا شده بود که از دیدنش لذتی وافر بردم. به نظرم این خنده ها بسیار لذیذتر از گوشتی بود که می خواستند بخورند.

آرام آرام به همان حالت سینه خیز بازگشتم که ناگهان تعداد زیادی سر بالای خودم دیدم که یک صدا گفتند: آقا اجازه سلام. ابتدا یکه خوردم ولی خودم را سریع جمع و جور کردم و جواب سلامشان را دادم. موقعیتم لو رفته بود، بچه ها محل کمینم را کشف کرده بودند، با این که تمام اصول استتار و اختفا را رعایت کرده بودم و پایین تر از یال بودم و حواسم هم به سایه بود و هیچ آتش و دودی هم برپا نکرده بودم، ولی  این گشتی ها کارشان را خیلی خوب بلد بودند. خیلی به من اصرار کردند که برای ناهار به جمع آنها بپیوندم ولی اصلاً رویم نمی شد و به همین خاطر قبول نکردم.

پدر یکی از بچه ها رسید و تا وقتی مرا دید این بار ایشان یکه خورد، با تعجب پرسید: آقای معلم شما کجا اینجا کجا؟ امروز اینجا چه می کنید؟ مدارس که از فردا باز می شود. با لبخند گفتم که بلیط گیر نیاوردم و زودتر آمده ام، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: شنیده بودم که برای دیر آمدن بهانه نبودن بلیط می گیرند، نه برای زود آمدن، بعد خندید و ادامه داد: بیا برویم که امروز ناهار را میهمان ما هستی، البته کباب مان که فرار کرد ولی هنوز غذاهای دیگری هست.

هر چه اصرار کردم و گفتم ناهار دارم و ممنون قبول نکرد، نگاه تحقیرآمیزی به سفره ام انداخت و گفت: این ها را بگذار داخل کیفت و همراه من بیا، اصلاً رویش را نداشتم تا به کنار خانواده ها بروم. من یک غریبه بودم و حریم خانوادگی آنها را نقض می کردم. ضمناً من تا به حال با خانواده دانش آموزان این گونه ارتباطی را تجربه نکرده بودم. از خجالت داشتم آب می شدم ولی چاره ای جز رفتن نبود.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدایی از کنار بوته ای شنیده شد و چند ثانیه بعد همان بز سرش را بیرون آورد. ناگهان همه با سرو صدا و شور اشتیاق خاصی به آن سمت دویدند تا شاید بتوانند ناهارشان را بگیرند. در صدم ثانیه اطرافم خالی شد و هیچ کس دیده نمی شد، بهترین فرصت برای رهایی از این شرایط سخت بود. مسیر خودم را کج کردم و راه بازگشت را در پیش گرفتم. سریع راه می رفتم و فقط امیدوار بودم کسی مرا نبیند.

شاید این کار من بی ادبی باشد ولی واقعاً بودن در کنار خانواده ها برایم خیلی سخت بود. مطمئن بودم که بودن من راحتی را از آنها می گرفت، امیدوار بودم که این حرکت مرا بر من ببخشایند. روستاییان آن قدر میهمان نوازند که حد ندارد، این سخاوت را از طبیعت به ارث برده اند که بدون هیچ چشم داشتی هرآنچه دارند را در طبق اخلاص می گذارند. دریا دلی روستاییان واقعاً مثال زدنی است.

گرسنگی دیگر امانم را بریده بود، گوشه ای اتراق کردم و خواستم کنسرو را باز کنم، هر چه در کوله به دنبال چاقو گشتم، نیافتم. کوله را خالی کردم ولی خبری از چاقو نبود، حال چگونه باید در این کنسرو را باز کنم؟ هرچه سنگ بر آن کوفتم حتی سوراخ هم نشد، تلاش هایم به نتیجه ای نرسید و ناهار روز سیزده به درم شد فقط یک قرص نان بیات. البته تناول همین نان خالی بهتر است از خوردن کلی غذاهای رنگارنگ در مقابل چشمان دانش آموزان و خانواده هایشان بود.

سفره اعیانی ام را جمع کردم و به راه افتادم، هر جا را که نگاه می کردم همچون کارت پستالی بود که مقابل چشمانم نقش می بست. سکوت و آرامش حاکم بر این محیط، فضا را چنان رمانتیک کرده بود که اصلاً دوست نداشتم از آن خارج شوم. هر از چند گاهی می ایستادم و به دور خودم می چرخیدم تا مغزم تصاویر پانارومایی از این بهشت زیبا ثبت کند. آرامش عجیبی داشتم و تمام دلتنگی ها را فراموش کرده بودم.

واقعاً سیزده به دری که امسال تجربه کردم را باید در تاریخ زندگی خودم ثبت کنم، در اوج تنهایی چقدر خوش گذشت، کمی که بیشتر فکر کردم و شرایط خودم را با شرایط کنونی خانواده ام مقایسه کردم، دلم برایشان سوخت که آنها حالا باید ترافیک سنگین و اعصاب خرد کن تهرانپارس را تحمل کنند، در حالی که من در میان این همه زیبایی غوطه ورم.

۲۱۶. برنج آستانه

شام امشب به عهده من و حسین بود، برنج را من متقبل شدم و خورشت را هم حسین. هر دو در کنار هم روی دو تا گاز پیک نیک در حال طبخ غذا بودیم، برای حدود دوازده نفر دوازده تا استکان برنج خیس کرده بودم و حسین هم در حال سرخ کردن بادمجان بود تا با آن خورشتی لذیذ بپزد. برنجی که این بار در حال پخت آن بودم با برنج های قبلی خیلی فرق داشت، کریم آن را از محل خودشان آورده بود، واقعاً این برنج بوی گیلان می داد، عطر سرزندگی و سرسبزی از آن می تراوید.

می بایست بسیار دقت کنم تا این برنج همان طور که عالی است، عالی هم پخته شود. آب در دیگ به قل قل افتاد و برنج ها را درونشان ریختم، هر از گاهی به هم می زدم تا دانه های برنج جا به جا شوند و یکنواخت حرارت ببیند. در حال جوشیدن آب هم عطر این برنج مشامم را نوازش می داد. بعد از مدتی منتظر ماندم تا دانه های برنج سر از پا نشناخته خودشان را به بالا برسانند و با شور شعف خاصی بگویند که آماده آبشکی هستند.

وقتی کار طبخ برنج به اتمام رسید، به نظرم بسیار عالی شده بود. دیگ را کنار سفره گذاشتم و حمید دمکنی آن را برداشت، بخار جانانه ای از آن برخواست و عطر برنج کل اتاق را در بر گرفت. رو به کریم کردم و گفتم: واقعاً دمت گرم، عجب برنجی آورده ای، هنوز نخورده ایم ولی عطرش همه را مدهوش کرده است. کریم هم لبخندی زد و گفت: برنج آستانه است، بهترین برنج گیلان، بخورید تا بفهمید که در گیلان چه محصولات عالی ای کشت می شود و با آب باران گیلان جان که همیشگی است سیراب می شود.

شام که تمام شد و همه ظرف ها که همچون کوهی شده بود، در کنار شیر آب حیاط جمع شد. رو به دوستان کردم و گفتم: دو نفر زحمت ظرفها را بکشند، من و حسین پختیم و حالا دو نفر هم بشویند، اینجا خبری از میهمان بازی نیست، همه میزبان هستید و باید گوشه ای از کار را بگیرید. حمید گفت: کار کارِ خودت است، همه کاره امروز شمایی و این کار هم بر عهده شماست. گفتم: من که همه کاره نیستم، ولی تقسیم وظایف باید صورت گیرد وگرنه عدالت برقرار نمی شود. با حمید در حال بحث بودم که حسین مرا کشید کنار گفت: بیا برویم بشوییم، بگذار این ها استراحت کنند، اشکالی ندارد. حسین کلاً شخصیتی بسیار مهربان دارد.

در آن سرمای کشنده ظرف ها شسته شد و همه چیز مرتب گشت. وقتی به داخل اتاق برگشتم، یکی از دوستان گفت: آفرین، چقدر زحمت می کشید، ما می خواستیم خودتان را ببینیم و شما همه اش در آشپزخانه که هیچ در حیاط هستید. با این گفته همه شروع به خندیدن کردند و من هم همراه آنها خندیدم. یکی دیگر از دوستان در ادامه گفت: درست است که زحمت زیاد می کشد ولی کارش را اصلاً بلد نیست، برنج را پخت ولی اصلاً خوب نشده بود، حیف از این همه زحمتی که کریم کشیده بود. ای کاش کار پختن برنج را به خود کریم می دادیم.

چشمانم چهار تاشد، به نظر خودم که برنج خیلی خوب شده بود، هم خوب ری کرده بود و هم با روغنی که رویش دادم مانند پلو های رستوران ها شده بود. خیلی دقت کرده بودم و نتیجه اش هم آن گونه که این دوست عزیز می گفت زیاد بد نبود. تا خواستم جواب بدهم که یکی دیگر گفت: راست می گویی، من که از غذا هیچ نفهمیدم، خورشت حسین عالی بود و فقط به خاطر آن برنج را تحمل کردم. حسین جان دستت درد نکند که شام را قابل تحمل کردی.

بهت زده فقط نگاهشان می کردم، یخ زدن دستانم را به کل فراموش کردم و تمام افکارم به سمت برنج رفت، سریع به اتاق کناری که حکم سردخانه را داشت رفتم و مقدار اندکی از برنج را که مانده بود را برداشتم و خوردم، حتی سردش هم خوشمزه بود، نه شفته شده بود و نه کال بود، همه چیزش به اندازه بود. پس این ایراداتی که می گرفتند از چه بود؟ واقعاً گیج شده بودم. زحمت بسیاری برای طبخ این برنج کشیده بودم و دقت زیادی هم به خرج داده بودم، از همه مهم تر نتیجه اش هم بد نشده بود، پس این رفتار دوستان با من برای چیست؟

خودم را آماده کردم تا از کارم دفاع کنم، تا وارد اتاق شدم نگذاشتند تا حرفی بزنم و به من گفتند: رفتی و گندی که زدی را دیدی. خواهش می کنیم از این به بعد شما غذا نپز و بگذار اساتید این فن دست به کار شوند، شما همان خدمات باش. ظرف ها را مرتب کن و سفره را جمع کن و ظرف ها را بشور، الحق و الانصاف در این بخش مهارت زیادی داری. خنده هایی که در کل فضای اتاق طنین انداز شد، همچون آواری بر من فروریخت به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم.

هر کسی چیزی می گفت و همه می خندیدند، دیگر صحبت هایشان را نمی شنیدم. حتی اگر کار اشتباهی هم کرده بودم مستحق این همه ملامت نبودم، قدرت تکلمم را هم از دست داده بودم، تا به حال در چنین وضعیت دشواری گیر نیفتاده بودم، واقعاً نمی دانستم چه باید کنم. علاوه بر بهت، ناراحتی و عذاب وجدان هم سراغم آمد، وقتی این همه می گویند که خراب کرده ام، حتماً خراب کرده ام. تا به حال این گونه در میان جمع آبرویم نرفته بود، اصلاً نمی دانستم چکار باید کنم. فشار عصبی شدیدی بر من وارد آمده بود و همین باعث شده بود که حالم اصلاً خوب نباشد.

تمام توانم را جمع کردم و فقط یک کلمه گفتم ببخشید و بعد به اتاق سرد کناری رفتم و در کنج آن به واقع زانوی غم به بغل گرفتم. واقعاً خرابکاری بدی کرده بودم و تمام زحماتم هم به باد رفته بود، چقدر فکر می کردم کارم درست است و منتظر تقدیر دوستان بودم ولی افتضاحی که به بار آورده بودم را نهایتی نبود. در تنهایی و سکوت و سرما در حال بدی که داشتم، غرق بودم. نمی دانم چقدر در این وضعیت فلاکت بار بودم که حسین به سراغم آمد.

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: واقعاً باور کردی؟ نفهمیدی دارند شوخی می کنند؟ از تو بعید است که باور کرده باشی، تو چقدر حساسی، باید یاد بگیری که کمتر حساس شوی. مگر این قوم را نمی شناسی که زندگی شان بر پایه شوخی است و هیچ چیز را جدی نمی گیرند، اینان باید سر به سر یکی بگذارند تا لحظات خوشی برای خودشان بسازند. بلند شو و خجالت بکش، در این جمع نباید نازک نارنجی باشی، باید خودت را هم مانند خودشان کنی و هرچه گفتند جوابی بدهی. بلند شو و این بچه بازی ها را کنار بگذار. وقتی چند تا جوان مجرد در کنار هم هستند این اتفاقات کاملاً عادی است.

باورم نمی شد که شوخی کرده باشند، چنان جدی می گفتند که من هم باورم شده بود که خبطی کرده ام. البته به قول حسین حساسیت من هم بالا است و باید یاد بگیرم که بتوانم آن را کنترل کنم. ولی با این اوصاف تشخیص شوخی و جدی بودن رفتار این دوستان واقعاً سخت است. اول باید در زمینه تشخیص شوخی و جدی صحبت های دوستان مهارت پیدا کنم و بعد سعی کنم میزان حساسیت خود را کم کنم، و به قول معروف زود ناراحت نشوم. وای که چقدر این کارها سخت است، چقدر روابط بین انسانها پیچیده است، چرا هیچ کس صادقانه رفتار نمی کند؟!

با حسین وارد اتاق شدم، همه تا مرا دیدند یک صدا گفتند: برنج آستانه، برنج آستانه. بعد همه زدند زیر خنده. می خواستم بخندم ولی نمی توانستم و گوشه ای نشستم. ابراهیم رو به من کرد و گفت: بچه جان باید آستانه تحریکت را خیلی بالا ببری، تو حالا آقای برنج آستانه هستی، با کمی شوخی که نباید نارحت شوی. واقعاً خودت نفهمیدی که همه داریم شوخی می کنیم. درست است که برنج را خراب کردی و ما هم به زحمت خوردیم ولی باید آستانه ات را بالا ببری. حمید هم با خنده گفت: آقای برنج آستانه، ظرفیتت را بالا ببر، بزرگ شو و یاد بگیر که باید تحمل کنی. درست است که شوخی می کنیم ولی تو هم در کارت بیشتر دقت کن تا شام را بر ما کوفت نکنی.

واقعاً مانده بودم که داشتند دلداری می دادند یا باز هم ملامت می کردند. می گفتند شوخی می کنیم ولی باز هم همان حرف ها را تکرار می کردند. درونم آشوبی بود از این همه تناقض که هیچ از آن نمی فهمیدم. حالتم از ناراحتی به عصبانیت بدل شده بود، خسته شده بودم از این همه شوخی و جدی که این دوستان می گفتند. آرام آرام اوضاعم داشت از کنترل خارج می شد. برافروخته شده بودم از این که نمی فهمیدم شوخی و جدی گفته هایشان چگونه است. چقدر مهارت یافتن در این کار دشوار است.

آن قدر گفتند و خندیدند و مرا دست انداختند که از کوره در رفتم و با عصبانیت تمام گفتم: دست از سرم بردارید. چقدر سر به سر من می گذارید، کس دیگری نیست به آن گیر بدهید؟ کس دیگری نیست که موجبات خنده شما را فراهم کند؟ آقا جان من بچه ام، من ظرفیتم پایین است. من مانند شما اهل شوخی نیستم و زود ناراحت می شوم، حالا که مرا شناختید خواهش می کنم دست از سر من بردارید. من مانند شما ظرفیت بالایی ندارم، بزرگواری کنید و ظرفیت بالایتان را برای کس دیگری خرج نمایید.

حمید اخمی کرد و گفت: زده ای کل شام را خراب کرده ای و حالا هم طلب کاری؟ کریم بنده خدا با این همه زحمت برنج را از راه دور آورده و تازه کلی هم میهمان داریم که آبروی ما را جلو آنها برده ای، بلد نیستی کار انجام نده. این حرف های حمید دیگر شوخی نبود و خیلی هم جدی می گفت، در جواب گفتم: من تمام سعیم را کردم ولی نشد، باشد من از این به بعد دست به غذا نمی زنم و خودتان باید این کار را انجام دهید. حمید برگشت و گفت: اصلاً هم این طور نیست و تو باید جریمه شوی، یک ماه تمام تمام کارهای خانه با تو. پر رو شده ای و می خواهی با یک ببخشید از زیر کار فرار کنی.

یک اتفاق ساده داشت به تنشی بزرگ تبدیل می شد، از حمید اصلاً انتظار نداشتم این طور با من صحبت کند. ولی بعد از چند دقیقه باز خندید گفت: شوخی کردم، چقدر زودباوری. در میان خنده های دوستان کاملاً مستاصل بودم، واقعاً از نظر درونی به هم ریخته بودم، به قول روانشناسان ثبات شخصیتم را کاملاً از دست داده بودم. نمی توانستم قبول کنم که این هجمه ای که به سمت من است شوخی است. هر چه بیشتر گارد می گرفتم شدت حمله ها بیشتر می شد. در جنگی نابرابر افتاده بود که قدرت مقاومت در هیچ جبهه آن را نداشتم. همه چیز به من می گفتند و هر نسبت ناروایی به من می دادند و بعد می خندیدند و می گفتند که شوخی است.

در این بین یکی از میهمانان رو به من کرد و گفت: لعنت به تو با این شامت که کام ما را تلخ کرد. من یکی اصلاً دیگر پیش شما نمی آیم. آدم این قدر کم جنبه، برنج آستانه، آستانه تحملش از تو بیشتر است. من مانده ام چه کسی این کودک را برای معلمی انتخاب کرده و به این جای دور فرستاده است. این آقا باید بزرگ شود و یاد بگیرد که چگونه باید با بزرگان رفتار کند. بلند شویم برویم که اینجا کودکستان است و جای ما بزرگان نیست.

بچه ها اتاق کلی التماس کردند که دوستان نشستند و نرفتند. ولی وقتی نشستند همه زدند زیر خنده و گفتند که شوخی کرده اند. دیگر تحمل این شوخی ها را نداشتم. قبول دارم که آستانه تحریکم پایین است و زود ناراحت می شوم، ولی میزان این شوخی ها و حجم و عمق آنها بسیار است. آنجا فهمیدم که هر چقدر بیشتر واکنش نشان دهم آنها هم بیشتر در کار خود اصرار می کنند. انگار خوششان می آید من همچون اسپند روی آتش بالا و پایین بپرم.

می دانستم ترک محل یعنی ضعف، می دانستم که با بیرون رفتنم نشان داده ام که هنوز نتوانسته ام بر خود کنترل پیدا کنم. می دانستم بیرون رفتنم یعنی بچگی، ولی چاره ای نداشتم. به بیرون رفتم و آبی به سر و صورتم زدم و کمی در آن هوای سرد قدم زدم تا حالم جا بیاید، وقتی بیشتر فکر کردم باز هم حق را به خودم ندادم، من باید بسیار تمرین کنم تا ظرفیت خودم را بالا ببرم. درست است که این مهارت شوخی کردن را بلد نیستم و به یاد ندارم کسی را دست انداخته باشم ولی باید راه های مقاومت در برابر آن را یاد بگیرم. به نظرم بهترین کار واکنش نشان ندادن و همراه آنها شدن است. هرچه گفتند را باید با خنده جواب دهم و خودشان را هم به چالش بی اندازم، ولی بدون دلیل واقعی کسی را به چالش انداختن به نظر من غیرممکن است، اما دوستانم در این امر مهارت بسیاری دارند.

در هر صورت هر چه تلاش کردم تا مانند آنها شوم نتوانستم ولی در کنترل حساسیت کمی توفیق داشتم، البته کمی، زیرا از آن روز به بعد حملات آنها سهمگین تر می شد و سطح این چالش ها هر روز بالاتر می رفت. به طور کل به برنج آستانه معروف شده بودم که باید آستانه تحریکم را بالا می برد و تحملم را زیاد می کردم. ولی بی انصافی است که من در رفتارم اوج سادگی و صداقت و شفافیت داشته باشم و آنها در رفتارشان معادلات پیچیده و سهمگینی داشته باشم که در تحلیل آنها عاجز باشم. خیلی سخت است که فقط من باید تحمل کنم.

۲۱۵. ماهواره

خسته و کوفته از راه رسیدم و بعد از خوردن یک عصرانه مختصر، در گوشه اتاق به خوابی عمیق فرو رفتم. از صبح ساعت هفت که به راه افتاده بودم تا ساعت چهار عصر که رسیده بودم خانه چشم روی هم نگذاشته بودم. در مینی بوس روستا سرپا بودم، حدود یک ساعت در تیل آباد منتظر بودم، از شاهرود تا تهران هم در اتوبوس به خاطر نبودن جا، پای بوفه نشسته بودم. البته باز هم خوب رسیدم، البته با شرایطی سخت و دشوار.

نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای مادرم بیدار شدم، می گفت: بلند شو و آماده شو که باید برویم میهمانی. چشمانم را مالیدم و گفتم: چه خبر است؟ حالا چه وقت میهمانی رفتن است؟! مادرم لبخندی زد و گفت: خانه عمه شام دعوت هستیم، بلند شو و آماده شو که دیر هم شده. گفتم: من این همه راه آمده ام و خسته ام و اصلاً حوصله میهمانی ندارم، خودتان بروید، آنها از شرایط من باخبر هستند. مادرم گفت: با خبر هستند و چون می دانند که آمده ای ما را دعوت کرده اند، کمی غرغر کردم ولی در نهایت با بی میلی همراه آنها شدم.

کمی که از آن حالت خواب آلودگی فاصله گرفتم و حالم جا آمد، مشتاق هم شدم. زیرا مدتی بود خانواده عمه را ندیده بودم، دلم برایشان تنگ شده بود. مخصوصاً پسر عمه کوچکم که البته از من بزرگتر است. دلم برای شوخی ها و سر به سر گذاشتن هایش تنگ شده بود. درست است که گاهی زیاده روی می کند ولی همان خنده ای که بر لبانمان می نشست غنیمت بود. جالب این بود اگر واکنشی نشان می دادیم که مثلاً ناراحت شده ایم، ایشان خیلی عادی بر میزان شوخی هایش می افزود!

خانه نبود و سرویس داشت و شب را باید در مشهد می ماند. هر سه پسر عمه من راننده اتوبوس هستند و همیشه در جاده ها سیر می کنند، کاری سخت و جانکاه که معمولاً آن طور که باید و شاید دیده نمی شود. من بسیار با آنها همسفر شده ام و سختی ها و مشکلات این کار را از نزدیک دیده ام. یکی از بهترین خاطرات من از دوران نوجوانی نشستن در صندلی جلو اتوبوس یا ایستادن پای رکاب بود. البته حالا به خاطر اجبار در رفت و آمد دیگر از اتوبوس بیزار شده ام، ولی اتوبوس های ایران ناسیونال ۳۲۰ که کِرِم و قرمز بودند و تعاونی یک روی بدنه آنها حک شده بود، هنوز هم برایم خاطره انگیزند.

 بعد از شام، بزرگترها مشغول صحبت بودند و من هم که حوصله ام سر رفته بود به سراغ  تلویزیون رفتم و آن را روشن کردم. وقتی تصویر آمد، کلیپی بود همراه با رقص و آواز، از همه عجیب تر که خواننده زن بود، چنین تصاویری امکان ندارد از صدا و سیما پخش شود، با تعجب بسیار به میز تلویزیون نگاه کرم تا شاید ویدئو به تلویزیون وصل باشد. حدسم تا حدی درست بود و دستگاهی در زیر تلویزیون روشن بود.

جلو رفتم و خواستم نوار ویدیو را در بیاورم ولی هیچ جایی و هیچ دکمه ای برای خارج کردن فیلم نداشت. از شوهر عمه پرسیدم که چطور می شود فیلم را در آورد، خنده ای کرد و گفت: این دستگاه ویدئو نیست و ماهواره است. چشمانم گرد شد، اولین بار بود ماهواره را می دیدم. دستگاهی بود هم اندازه ویدئو که شماره های دیجیتالی بر رویش روشن بود، شوهر عمه در مابین صحبت با پدرم گفت: که تازه وصل کرده اند و دیش آن را بالای پشت بام گذاشته اند و ضمناً صد کانال می گیرد.

دهانم باز مانده بود، آخرین حد کانال ما شبکه پنج بود که تازه پز می دادیم که فقط در تهران آن را می توان دید. بقیه جاها چهار تا کانال بود و بس. کنترل را گرفتم و زدم کانال شماره یک، فیلمی در حال پخش بود که تصمیم گرفتم آن را تماشا کنم. حدود ده دقیقه ای که از آن گذشت خوشم نیامد، داستانش خانوادگی و در مورد طلاق و این موارد بود، کانال را عوض کردم، این شبکه در حال پخش اخبار بود.

همه مشغول صحبت بودند و کسی هم تلویزیون نگاه نمی کرد به همین خاطر فکری به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم این صد کانال را به صورت کاملاً اجمالی مرور کنم. از همان کانال شماره یک شروع کردم، روی هر کانال بیشتر از سی ثانیه هم توقف نمی کردم و همین طور کانال ها را عوض می کردم. برایم خیلی جالب بود چون هیچ دو کانالی نبود که برنامه ای مشابه داشته باشند، درست برخلاف تلویزیون ما که بسیار اتفاق می افتاد که در آن واحد همه شان سخنرانی پخش می کردند.

نمی دانم چقدر طول کشید که تمامی کانال ها را رفتم و برگشتم. یک شبکه راز بقا نشان می داد، آن یکی فیلم وسترن داشت، یکی ورزشی بود و مسابقات شیرجه از ده متر را نشان می داد، آن یکی مستندی درباره جنگ جهانی دوم پخش می کرد، یکی خیلی سیاسی بود و یکی دیگر اجتماعی ، یکی درباره آشپزی و پخت غذاهای لذیذ بود و یکی هم داشت آموزش می داد. البته نیمی از کانال ها به غیر از زبان فارسی بودند. در این صد کانال با هر سلیقه ای می شد کانالی را یافت، هر کسی می توانست علایق خود را پیدا کند.  

می خواستم به آن کانالی که راز بقا و طبیعت را نشان می داد برسم که در میانه های راه به کانالی برخوردم که والیبال زنان را نشان می داد، تا به حال نشنیده بودم که زنان هم مسابقات والیبال دارند چه برسد به دیدن آن. چون خودم هم والیبال بازی می کردم و قبلاً هم در تیم تربیت معلم بودم، در این کانال توقف کردم و کمی با دقت نگاه کردم. واقعاً بازی آنها دست کمی از مردان نداشت، آبشار های قوی و دفاع های بلند و دریافت های خوب شان برایم عجیب بود. بیشتر که دقت کردم حتی چرخش را هم رعایت می کردند و این یعنی مسابقات در سطح بالایی انجام می شد.

غرق در نگاه بود که یکی محکم زد پشت سرم، تا برگشتم دیدم عمه جان است که با چشمانی اخم آلود نظاره گر من است. تا خواستم بپرسم چه شده خودش گفت: خجالت نمی کشی داری این زنهای بی حجاب و بدتر از آن با این لباس و سر و وضع را نگاه می کنی؟! خجالت بکش، مگر تو بچه مسلمان نیستی؟ صد دفعه به این علی آقا گفتم این ماهواره را نگیر، برای جوان ها بد آموزی دارد. هیچی نشده نشسته است و دارد این زنان از خدا بی خبر و کافر و. . .  را نگاه می کند. کانال را عوض کن تا گوشت را نکشیده ام.

به نظرم هیچ بدآموزی نداشت و فقط ورزش بود، مگر ورزشکاران زن با مرد فرق می کنند، تازه در دیدن این والیبال اتفاق خاصی نیفتاد که این گونه عمه جان برافروخته شد. تا زمانی که ایشان نگفته بودند اصلاً حواسم به آن چیزهایی که گفتند نبود و بعد از آن شاید اندکی ذهنم به سمت آن مقولات رفت، ولی غرلند ایشان چنان مرا ترساند که به طور کل تلویزیون را خاموش کردم. بیخود و بیجهت در مظان اتهام قرار گرفته بودم، آن هم در موردی به قول معروف اخلاقی و منکراتی.

خاموش کردن ناگهانی تلویزیون موجب خنده بقیه شد، بنده خدا مادرم از من حمایت کرد که این بچه والیبالیست است و این ورزش را دوست دارد، ولی کسی جلودار عمه جان نبود که نبود. می گفت: خوب برود والیبال مردان را نگاه کند، این مفسده دارد و گناه است که زن های بی حجاب را نگاه کند. این بچه نماز می خواند و بیشتر باید مواظب خودش باشد. بعد لبخندی زد و گفت: من به خاطر خودش می گویم، حیف است چنین جوان های پاکی آلوده این مسائل شوند. این کار من از دوست داشتن است .

من هم مطمئن بودم که هدف عمه جان خیر است و به همین خاطر چیزی نگفتم، بعد ایشان آمد و رویم را بوسید و از من دلجویی کرد که موجبات شرمساری من شد. این اتفاقات باعث شد بحثی به وجود آید در مورد ماهواره و تاثیر آن بر جوانان، گروهی موافق بودند و گروهی مخالف، همه نگران جوانان بودند و تاثیرپذیری آنها، در آن بین فقط من جوان بودم که هیچ نظری از من نمی پرسیدند و از طرف من خودشان نظر می دادند. برایم جالب بود که آنها در آن سن چه طور می توانند بفهمند من در این سن در چه عوالمی هستم؟

عمویم که تا حدی اهل مطالعه بود، حرف جالبی زد. گفت: دنیا دارد عوض می شود، هیچ چیز امروز به زمان جوانی ما شبیه نیست. این جوان ها به جای یک نسل، نسل ها با ما فاصله دارند، یک نفر می خواهد علمی و اصولی این مسایل را بررسی کند و برایش راهکاری مناسب تعریف کند. جزمی فکر کردن و سنتی به موضوع نگاه کردن، دردی را دوا نمی کند. این بگیر و ببندها جواب نمی دهد. مگر در مورد ویدئو ندیدم که جواب نداد، چقدر بچه های مردم به خاطر همین ویدئو از دانشگاه رفتن بازماندند ولی حالا در خانه همه هست، چه کسی جواب آنها را می خواهد بدهد.

یکی دیگر از بستگان که بسیار مذهبی بود، این وسایل را از طرف شیطان می دانست که می خواهد مومنین و جوانان را اغفال کند و آنها را به گناه ترقیب کند. همه را کار دشمن می دانست و تنها راه را هم جلوگیری و منع استفاده از این وسایل می دانست. می گفت: اگر راه را باز بگذاری این ابلیس ملعون تا هرجایی بخواهد می تواند نفوذ کند و همه را گمراه کند. این رقص و آوازها و و این نشان دادن زنان بی حجاب بدون شک کار شیطان است و ما مسلمانان وظیفه داریم در برابر این جهاد اکبر خودمان را مسلح کنیم و با قدرت به جنگ برویم، برای رسید به پیروزی خیلی باید زحمت کشید و حتی شهید داد.

یک والیبال زنان چنین بلوایی در میهمانی به وجود آورد، خدا را شکر که چیزهای دیگری نبود، وگرنه کار به زد و خورد می کشید. خوب است که از همان دوران کودکی زیاد علاقه به موسیقی های پاپ و به قول معروف آن طرف آبی نداشتم و خیلی را هم نمی شناسم. بیشتر موسیقی بی کلام از قبیل کیتارو و یانی و ونجلیس و تئودراکیس و… و یا خارجی مانند مدرن تاکینگ و بانی ام و پینک فلوید و کریس دی برگ و مایکل جکسون و… گوش می کنم. اگر حالا در حال نگاه کردن رقص و آواز بودم چه می شد؟!

کار داشت بالا می کشید که پدرم پا در میانی کرد و گفت: به نظر من این مشکلی نیست که بخواهیم سرش دعوا کنیم، باید قبول کنیم که این موضوع هست و باید برای کنترل آن راهی یافت که آن هم کار نخبگان و قانون نویسان است. البته این چیزها آن قدر هم که آقای فلانی می گوید کار شیطان نیست، موسیقی همیشه و در هر زمان و مکانی بوده است. این بچه هم که خاموش کرد و تمام شد، شما هم تمام کنید.

بحث به خیر و خوشی پایان پذیرفت و چای و شیرینی بعد از آن مذاق همه را شیرین کرد. ولی من به فکر فرو رفتم و به این اندیشیدم که چقدر عجیب است که با این وسیله می توان امواجی که از کیلومترها آن طرف تر ارسال می شود را در اینجا دریافت کرد. فاصله حتی با واحد هزار کیلومتر هم دیگر معنی ندارد، در آن واحد می توانی با آن طرف دنیا در ارتباط باشی. واقعاً دهکده جهانی در حال شکل یافتن است و از این به بعد زندگی بر پایه امواج خواهد بود.

فردای آن روز حوالی ظهر بود که مادر صدایم زد که بیا تلفن با تو کار دارد، تعجب کردم و گفتم کی هست؟ گفت پسر عمه ات کارت دارد؟ سابقه نداشت او با من کار داشته باشد. وقتی گوشی را گرفتم بعد از احوالپرسی با لحن خاصی به من گفت: دیشب برای چی این همه کانال عوض کردی؟ دنبال چه می گشتی؟ مرد حسابی مگر باید به هر صد تا کانال سر می زدی که این همه رفتی بالا و برگشتی پایین؟!

مانده بودم از کجا فهمیده، فکر کردم حتماً کار عمه است ولی وقتی بیشتر فکر کردم او در آن طرف اتاق بود و در همان آخرها بود که به سمت من آمد. پس شاید دستگاه این کار را به حافظه سپرده و شاید اصلاً دستگاه سوخته و گردن من انداخته اند. کمی هراس در دلم افتاد، از او پرسیدم: چیزی شده؟ ماهواره سوخته؟ به خدا من بی تقصیرم.

خنده نمی گذاشت صحبت کند، او که همیشه دیگران را دست می انداخت و شوخی می کرد ولی خودش خیلی عادی و جدی بود، حالا خودش از خنده ریسه رفته بود. همین بیشتر نگرانم کرد و التماسش کردم که بگوید چه شده است. فقط یک جمله گفت: آقا قدرت از دستت خیلی عصبانی است و کلی فحش و ناسزا نثار ما کرده است. و بعد گوشی را قطع کرد.

هاج و واج مانده بودم این آقا قدرت کیست و چه ربطی به این موضوع دارد؟ رویم هم نمی شد زنگ بزنم و بپرسم، چون می دانستم هدف رگباری دست انداختن های پسرعمه ام قرار خواهم گرفت. مدتها این آقا قدرت و ارتباط نامعلومش با ماهواره ذهنم را مشغول کرده بود، تا این که فهمیدم آقا قدرت همسایه طبقه پایین عمه شان است و  با یک سیم در ماهواره شریک اند. در اصل آقا قدرت شش کانال تلویزیونی داشت، پنج تا مربوط به صدا سیما و یکی هم به قول خودشان کانال بالا.

 طبق یک قرار ضمنی هر شب در ساعتی مشخص ماهواره بر روی کانالی که فیلم نشان می دهد تنظیم می شد و هر دو خانواده باهم آن را می دیدند. تصور این که یک خانواده جلو تلویزیون نشسته باشند تا برنامه مورد علاقه خود را ببینند و کانال هم هر سی ثانیه عوض شود، هم خنده دار است و هم اعصاب خرد کن. آن بندگان خدا چقدر به امید این که شاید همسایه بالایی دارد می گردد تا شبکه ای را پیدا کند که برنامه جالبی داشته باشد، صبر کرده اند و در نهایت هم بعد از دیدن کلی تصاویر نامربوط، با اعصابی خرد   تلویزیون را خاموش کرده اند. واقعاً اگر من هم بودم ناسزا نثار صاحب ماهواره می کردم.

هنوز هم که هنوز است وقتی بعد از مدتها پسر عمه عزیز را می بینم، بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله از من می پرسد؟ تو صد تا کانال وجداناً دنبال چی می گشتی؟ و همین را می گیرد و تا کاملاً ضربه فنی ام نکند رهایم نمی کند، و من هم فقط می خندم و می خندم.

۲۱۴. بازگشت

بعد از حدود پنج شش ساعت کوه نوردی، آن هم در شرایطی سخت و بدون ادوات لازم و نبود مواد غذایی لازم، تقریباً تمام قوای بدنی ام تحلیل رفته بود. تشنگی که مجالی برای گرسنگی نگذاشته بود. از این بالا وقتی به دکل مخابرات نگاه می کردم، در خود یارای رسیدن به آن را نمی دیدم. مهدی و حسین را که نگاه می کردم، انگار نه انگار، سرحال بودند و قبراق، ماشا الله قدرتشان آن قدر بالا بود که می توانستند با همین شرایط قله ای دیگر را نیز فتح کنند و خدا را شکر که در آن اطراف قله ی دیگری نبود.

حسین را صدا کردم تا کوله اش را بیاورد تا چیزی بخوریم. مهدی هم آمد و نشستیم و حسین سفره اش را پهن کرد. سه چهار عدد خرما که از قیافه شان معلوم بود که ماه هاست در ته کوله حسین جامانده است، سه تا سیب که من گرفته بودم و یک پلاستیک تخمه، آب هم یک چهارم لیتر که در بطری پلاستیکی بود. چپ چپ نگاهشان کردم و گفتم: همه اینها ته دل مرا نمی گیرد چه برسد به یک سوم آنها. حسین نگاهی به من کرد گفت: من از کجا می دانستم می خواهید اینجا بیایید.گفتید گشت و گذار می رویم و من هم اینها را جهت تنقلات آوردم.

با عصبانیت گفتم: همان اول گفتم که نرویم، درست است که قله ای را فتح کردیم و از زیبایی هایش لذت بردیم، ولی در زیر این آفتاب سوزان گرسنه و تشنه من یکی که دیگر نمی توانم راه بروم، شماها لاغر هستید و قوی، عمری را در کوهنوردی گذرانده اید، توانش را دارید. ولی من صد کیلو را این همه راه کشانده ام تا اینجا، حالا فقط یک خرما با یک سیب نصیبم بشود. مگر من اسباب بازی هستم که با باطری قلمی کار کنم، من نیاز به آذوقه دارم،آن هم در حد نیاز خودم.

در اوج فداکاری نفری یک خرما به من دادند و خودشان فقط سیب را خوردند، در نتیجه برای من چهار تا خرما ماند و یک عدد سیب. شروع کردم به خوردن ولی خیلی آرام می خوردم، آن قدر می جویدم که فکم خسته می شد، حسین که با تعجب مرا نگاه می کرد، پرسید: تو که در سریع غذا خوردن معروفی، چرا داری مزه مزه می کنی؟ گفتم: می خواهم سر خودم کلاه بگذارم، با این روش مغزم فکر می کند خیلی خورده ام و شاید بتوانم آن را گول بزنم تا خودم را از این وضعیت نجات دهم. نمی دانم چرا هر دو از خنده زمین را چنگ می زدند!

صعود سخت و مشکل است ولی بازگشت هم سختی های خودش را دارد، کنترل سرعت در سراشیبی ها بر زانوها بسیار فشار می آورد، ای کاش یک «ریتاردر»* در ما هم بود که تکمه اش را می زدیم و خودش سرعت را کمتر می کرد. من با این وزن اگر کمی دور بگیرم تا پایین خواهم غلطید و در آن صورت، تکه بزرگم گوشم خواهد بود. چقدر وزن زیاد بد است و کم کردن آن به نظر من غیرممکن. خوش به حال حسین و مهدی که ترکه ای هستند و بدون هیچ فشاری می توانند سرازیری را طی کنند.

همانند زمان بالا رفتن باز هم از آنها فاصله گرفتم، واقعاً زانوانم داشت شل می شد. به این نتیجه رسیدم که بالا رفتن خیلی بهتر از پایین آمدن است. بعد از طی مسافتی کوتاه ایستادم تا بتوانم کمی زانوهایم را استراحت دهم، مهدی از همان پایین با صدای بلند گفت: برعکس بیا پایین، عقب عقبی. نگاهی به او انداختم و در دل گفتم جوک می گویی؟ چطوری برعکس پایین بیایم؟ چگونه پشت سرم را ببینم، من که آینه بغل ندارم. لبخندی زدم و گفتم: بروید، نمی خواهد مرا مسخره کنید، آرام آرام می آیم.

هر دو ایستادند تا به آنها برسم، بعد مهدی خودش چند قدمی برعکس رفت، گفت: این طوری به زانوهایت استراحت می دهی. با زحمت چند قدمی رفتم، خوب بود. آن فشار سنگین اصلاً روی زانوها نبود، ولی راه رفتن و دیدن مسیر خیلی سخت بود. مهدی گفت متناوب از این روش استفاده کن. آنها رفتند و من هم از این روش استفاده کردم و هر از چندگاهی برعکس می شدم، ولی این روش علاوه بر مزایایی که داشت عیوب بزرگی هم داشت.

داشتم دنده عقب می رفتم و گردنم را تا جایی که ممکن بود چرخانده بودم تا مسیر را ببینم، نمی دانم چه شد که ناگهان پایم روی شن ها لغزید و خود را در فضا معلق یافتم، هیچ راهی برای جلوگیری از برخورد سخت با زمین نبود، به پشت و با شدتی بسیار بر زمین کوفته شدم، شیب تند مسیر هم باعث شد که مقداری سُر بخورم و به هر زحمتی بود با دست خودم را به تکه سنگی گیر دادم. وقت توقف کردم تازه به مشکل اصلی پی بردم، نفسم بالا نمی آمد. هرچه تلاش می کردم نمی توانستم دم بگیرم، واقعاً در میان این همه هوای پاکیزه کوهستان داشتم خفه می شدم.

نمی دانم حسین و مهدی کی به من رسیدند و بلندم کردند، نشسته هم نمی توانستم نفس بکشم و همه چیز در مقابل چشمانم داشت در هاله ای از سیاهی محو می شد. به نظر، دیگر راه بازگشتی در پیش نبود و همین جا در اوج باید جان را تسلیم جان آفرین می کردم. واقعاً خنده دار است اگر بپرسند علت مرگ چیست و بشنود خفگی در کوهستان. در اوج ناامیدی ناگهان شُش هایم کاملاً غیرارادی تا هرچه ظرفیت داشتند خود را پر هوا کردند، نفسی عمیق کشیدم که تا به حال تجربه اش را نداشتم، قفسه سینه ام داشت از جا در می رفت، و همین باعث شد که به زندگی بازگردم.

نفسم که باز شد تازه درد شروع شد، پشتم به نظرم خرد شده بود ولی وقتی حسین دست کشید، چیز خاصی اتفاق نیفتاده بود. حسین که کاملاً ترسیده بود گفت: خدا به خیر کند امروز را، این بار دومی است که بلایی سرت می آید و قسر در می روی، بار سومش دیگر از عهده ما خارج است. یک کم بیشتر مراقبت کن تا سالم به چادرها برسیم. صبر کردم تا حالم کمی جا آید و بعد با اخم گفتم: شما مرا به این روز درآورده اید. قرار بود فقط گل گشتی بزنیم، خیر سرتان تخمه هر برداشته بودید، خودتان می خواهید قدرتتان را به رخ هم بکشید چرا من بیچاره را قربانی می کنید. من که از اول گفتم نرویم.

با هر سختی ای که بود به پایین کوه رسیدیم. ذخیره اندک آب مان هم خیلی وقت بود تمام شده بود، از حسین پرسیدم چشمه ای در اطراف نیست تا به آنجا برویم؟ فقط سری تکان داد، مهدی هم که جلوتر بود گفت: اگر هم چشمه ای بود در این فصل خشک شده است. تشنگی امان مان را بریده بود. مهدی و حسین هم در فشار بودند، این را می شد از چهره آنها فهمید، ولی دم بر نمی آوردند. اما این تشنگی برای من واقعاً غیرقابل تحمل بود، در تمام طول عمرم این قدر از تشنگی عذاب نکشیده بودم، واقعاً طاقتم تمام شده بود.

در دشت، زیر آفتاب سوزان، بدون آب و غذا، درست عین فیلم هایی که در بیابان گیر افتاده اند، راه می رفتیم. هلاک از گرما و ناتوان از راه رفتن و دور بودن چادرها، کاملاً ناامیدم کرده بود. دیگر نایی برای ادامه دادن نداشتم، این بار واقعاً دیگر همه چیز برایم تمام شده بود. نشستم و حتی توان صدا کردن مهدی و حسین را هم نداشتم. آنها آرام آرام از مقابل چشمانم دور می شدند و اصلاً هم به من توجه نمی کردند، فکر کنم آنها هم به خاطر تشنگی فقط به فکر رسیدن بودند. از تپه مقابل که ارتفاع کمی داشت بالا رفتند و بعد دیگر آنها را ندیدم.

احساس می کردم محیط اطرافم در عین فراخی به شدت برایم تنگ شده است. همه چیز به من فشار وارد می کرد، حتی هوا هم بر رویم سنگینی می کرد، به سختی می توانستم تنفس کنم. تنها در دشتی سوزان نشسته بود و در حال بریان شدن بودم، حالا درک می کنم که این تشنگی عجب موجود خطرناک و هولناکی است، ذره ذره از جان آدمی می گیرد و کاملاً تدریجی و دردناک انسان را به کام مرگ می برد.

حتی توان نشتن هم نداشتم و به پشت بر روی زمین افتادم، چشمانم را بستم ولی هنوز همه جا روشن بود، آفتاب را از پشت پلک هایم هم تا حدی می توانستم ببینم. نمی دانم چقدر زمان گذشت که آرام آرام سیاهی ها آمدند و در دل آنها غرق شدم، دیگر هیچ حسی نداشتم، همان تشنگی هم که مرا به این روز انداخته بود، رهایم کرده بود. فکر کنم همه مرا رها کرده بودند، تنها و بی کس در میان این دشت سوزان، فقط نیستی بود که داشتم به سویم می آمد. خرامان خرامان صدای گامهایش را می شنیدم.

کمی که دقت کردم فهمیدم نیستی تنها نیست و دوستانش را نیز همراه آورده است، زیرا صدای گام ها بیشتر از یک نفر بود، وقتی به من رسیدند از ترس جرات نگاه کردن به صورتشان را نداشتم، اشباحی بودند که دور و برم پرسه می زدند، صداهایشان خیلی هولناک بود، کاملاً نامفهوم ولی بسیار ترسناک با هم صحبت می کردند. رسید آن زمانی که قرار بود برسد، دست و پایم را گرفتند تا مرا همراه خود ببرند. همه چیز داشت به بدترین وجه ممکن صورت می گرفت. به یاد دو اتفاق قبلی افتادم و دانستم که آنها علائم خطری بودند برای این اتفاق که من توجه  چندانی به آنها نکردم.

هنوز چند گامی مرا همراه خود نبرده بودند که به زمین افتادم، چرا اینها این قدر زورشان کم است، چهار تا شبح نمی توانند یک انسان را با خود ببرند! توانی برای تقلا نداشتم و همچنان بی حرکت اسیر این فرشتگان نیستی بودم. دور و برم می چرخیدند و با همان صدای های هولناک با هم حرف می زدند. باز بلندم کردند و باز هم بعد از چند قدم مرا بر زمین کوفتند. در اوج بیم و ترسی که داشتم کمی عصبانی شدم، برای مرگ هم این وزن زیادم دردسر ساز است. ای کاش اشباحی تنومندتر می فرستادند تا کمتر دچار مشکل شوم.

بعد از اندکی این فکر به ذهنم رسید که مگر در مرگ روح از بدن جدا نمی شود؟ روح که وزن ندارد! روح پرواز می کند از بس که سبکبار است. پس چرا اینها دارند اینطور روح مرا می برند؟ آن قدر هم آدم گناهکاری نیستم که وزن کارهای بدم این چنین سنگین باشد. ضمناً باید مرا به آسمان ببرند ولی چرا هنوز احساس می کنم روی زمینم، البته به جز تاریکی هیچ نمی دیدم ولی هنوز جاذبه زمین را حس می کردم.

دیگر داشتم از دست این اشباح دست و پا چلفتی به ستوه می آمدم. قدرت تکلم هم نداشتم تا چیزی بگویم. مرا روی زمین گذاشته بودند، مدتی طول کشید و من مانده بودم که چه کار می خواهند کنند، حتماً می خواهند وسیله ای نقلیه بیاورند یا اشباح قوی تری بفرستند. در همین حین بر روی لبانم احساس تر بودن کردم. خدا را شکر در بدو ورودم به دنیایی دیگر حداقل آب را به من رساندند. آرام آرام و جرعه جرعه نوشیدم و جانم اندکی قوت در خود یافت. چقدر این دنیای دیگر نیز مانند زمین است. آب دارد، جاذبه دارد، حمال دارد و … ، فقط تاریک است، فکر کنم ادیسون هنوز به این بخش دنیای دیگر نرسیده است.

مدتی گذشت که تدریجاً روشنایی آمد و توانستم اطراف را ببینم، چرا سرسبز نیست؟ چرا رودهای جاری پر از شیر و عسل ندارد؟ کو آن همه تعریفی که از اینجا کرده بودند؟ اگر هم برزخ یا دوزخ است، چرا خبری از آتشفشان نیست؟ چرا گدازه نمی بارد؟ چرا همه چیز شبیه زمین خودمان است؟ هنوز در این سوالاتم غوطه ور بودم که حسین را دیدم، یکه خوردم و گفتم تو اینجا چه می کنی؟ مگر تو هم دچار همان بلایی که سر من آمده شده ای؟ آهی کشید و گفت: خوب شد که به حال آمدی. حالا هرچه چرت و پرت می خواهی بگو، مهم این است که به هوش آمدی.

وقتی دیدم همه دوستان بالای سرم هستند، ابتدا فکر کردم که رسیده ایم ولی بعد فهمیدم که حسین و مهدی بعد از رسیدن به چادرها متوجه نبود من شده اند و از آنجا دوان دوان برگشته اند و مرا افتاده بر روی زمین دیده اند. باقی دوستان هم با سرعت خودشان را به من رسانده اند. زیر بغلم را گرفتند و گفتند چیزی نمانده چند قدم برویم می رسیم. در نگاه خسته آنها دنیا یی از محبت و وفا دیدم. خجالت کشیدم و خودم سعی کردم به راه ادامه دهم، ولی به تنهایی نمی توانستم و می بایست به آنها تکیه می کردم. غروب خورشید که پشت سرمان بود نورپردازی بسیار زیبایی را در جنگل مقابلمان ایجاد کرده بود، ولی توانی نبود که حتی نگاه کنم، چه برسد به لذت بردن!!

خوشبختانه مقصد نزدیک بود و وقتی دکل بزرگ مخابرات را دیدم، چشمانم باز شد و انرژی گرفتم و مطمئن شدم که واقعاً نجات پیدا کرده ام. وقتی به چادرها رسیدیم من کاملاً افتادم و تا مدتی توان حرکت نداشتم، نمی دانم چقدر آب خوردم ولی این را به خاطر دارم که هرچه می نوشیدم تشنگی ام برطرف نمی شد. حسین و مهدی هم دست کمی از من نداشتند و وقتی دیدم که با بیست لیتری، آب می نوشند فهمیدم که آنها هم در فشار بودند و دم برنمی آوردند.

کمی که حالمان جا آمد، حسین و مهدی کل ماجرا را با آب و تاب بسیار توضیح دادند، خودشان را قهرمان های این حماسه معرفی کردند و تنها قربانی من بودم که نزدیک بود کار دستشان بدهم. در بین بحثشان که چه کسی اول به قله رسیده است، دکتر حرف جالبی زد، گفت: مهم اول شدن نیست، مهم رسیدن است که هر سه رسیدید، پس هر سه پیروز این میدان هستید. حتی این آقای دبیر ریاضی که داشت به جاهای دیگری هم می رسید که کسی دوست ندارد به آنجاها برسد.

*ریتاردر : ( Retarder) در صنعت خودروسازی به معنای کندکننده است؛ که برای تقویت یا تعویض برخی از وظایف سیستم‌های ترمز مبتنی بر اصطکاک اولیه، معمولاً بر روی وسایل نقلیه سنگین استفاده می‌شود. اصلی‌ترین کاربرد ریتاردر در ماشین آلات سنگین در هنگام پایین آمدن از سراشیبی می‌باشد، که سبب می‌شود کامیون‌های سنگین در هنگام حرکت در چنین مسیرهایی دچار مشکل نشود. ریتاردر دور موتور را با کم کردن میزان سوخت یا هوا کم می کند.