۱۹۵. مختصات

مختصات از آن دسته درس هایی است که در عین سادگی، بیشتر بچه ها در آن دچار مشکل می شوند. نکته مفهومی خاصی ندارد و فقط قراردادی است برای بیان مکان با دو عدد، ولی بیشتر اوقات بچه ها جای طول و عرض را اشتباه می کنند و همین کار را برای آنها سخت می کند. براین اساس من هم در تدریس آن دچار مشکل می شوم و همیشه به دنبال راهی می گردم تا به بچه ها کمک کنم که اشتباه نکنند و دقیق به یاد داشته باشند که عدد اول طول است و عدد دوم عرض، طول افقی است و عرض عمودی.

در خانه با حمید بودم و داشتم برای فردا که می خواستم مختصات را درس بدهم، طرحی در ذهنم می ریختم. کنار پنجره ایستاده بودم و بارش زیبا و شدید برف را در بیرون تماشا می کردم. از همان دوران کودکی برف را خیلی دوست داشتم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش بود. برف همچون باران خیس نمی کرد و من که از خیس شدن بیزارم برف را بیشتر از باران دوست دارم. به نظرم زیر برف راه رفتن خیلی شاعرانه تر از خیس شدن زیر باران است.

به یاد دوران کودکی رفتم بیرون و زیر برفی که با شدت می بارید در حیاط قدمی زدم. سکوت خاصی بر محیط حکمفرما بود، هیچ موجودی دیده نمی شد و همه در گوشه ای پناه گرفته بودند. گاو صاحبخانه که در انتهایی ترین بخش طویله که مسقف بود، نشسته بود چنان نگاهم می کرد که کمی مرا متعجب کرد. فکر کنم در دلش داشت می گفت: این آدم ها عجب موجودات عجیبی هستند، همین جوری بی دلیل زیر برف سرد راه می روند.

در عوالم خودم بودم که ناگهان چیزی با سرعت به پشتم اصابت کرد. تا برگشتم که بفهمم چه بوده دومین گلوله به صورتم خورد. وقتی برف های روی عینکم را پاک کردم، چهره خندان حمید را دیدم که در حال هدف گیری مجدد بود. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، گلوله ای از برف آماده کردم و تا از پشت دیوار درآمدم تا آن را پرتاب کنم، باز هم حمید مرا مورد هدف قرار داد، فرصت نمی داد نشانه گیری کنم.

نمی دانم چرا هرچه گلوله های برفی را پرتاب می کردم محل اصابتش با حمید یکی دو متر فاصله داشت و برعکس هرچه حمید پرتاب می کرد دقیقاً به من می خورد. باید کمی دقتم را بیشتر می کردم و درست تر نشانه گیری می کردم، بعد از کلی پرتاب های ناموفق، توانستم چند تایی هم به حمید بزنم. ولی حمید تقریباً همه شلیک هایش به من می خورد. وقتی وارد خانه شدیم حمید با لحن خاصی گفت: بعید است از دبیر ریاضی که مختصاتش خوب نباشد. حالا خدا را شکر افسر توپخانه نیستی وگرنه کل نیروهای خودی روی هوا بودند.

گفتم: مختصات بلدم و خیلی هم خوب در آن مهارت دارم ولی پرتاب کردن بر اساس مختصات کار سختی است و نیاز به تمرین دارد، تو خیلی خوب بلد بودی که درست پرتاب کنی، نشانه گیری ات بسیار عالی بود. حمید خندید و گفت: یکی از بازی های دوران کودکی من و بچه های محله پرتاب سنگ به قوطی ها بود، ساعت ها با دوستان این بازی را انجام می دادیم. هم لذت بخش بود و هم نشانه روی ما را خوب کرد. مختصات را شوخی کردم، مهم تمرین و تمرکز در نشانه گیری است.

در همین لحظه ایده جالبی به ذهنم رسید. می توانم از این پرتاب یا شلیک و به قول حمید توپخانه برای تدریس مختصات کمک بگیرم. رفتم و یک برگه طلق آوردم و با ماژیک و با دقت یک محور مختصات به صورت شطرنجی کامل روی آن کشیدم. یک برگه مقوا هم اندازه همان طلق گرفتم و همان کار را روی این برگه مقوا انجام دادم. به طوری که وقتی طلق را روی مقوا قرار می دادم همه محور ها و مربع های شطرنجی دقیقاً روی هم قرار می گرفتند.

در کلاس ابتدا مفهوم مختصات و روش آن را توضیح دادم. در ادامه از بچه های ردیف سمت راست خواستم تا بین بچه های ردیف وسط و سمت چپ بنشینند. بعد دو میز ردیف اول را  کاملاً به ابتدای کلاس و مقابل تخته سیاه بردم. گروهی سه نفره تشکیل دادم. نفر اول دیده بان، نفر دوم بیسیم چی و نفر سوم توپچی. نفر اول در میز اول، نفر دوم با فاصله در میز وسط و نفر سوم هم در میز آخر سمت راست.

بچه ها فقط نظاره گر بودند و هنوز از چند و چون کار اطلاعی نداشتند. چند نفری پرسیدند که فقط به آنها می گفتم کمی حوصله کنید، می خواهیم یک بازی انجام دهیم. در نگاه بچه ها تعجب موج می زد، می توانستم ذهنشان را بخوانم که مانده بودند چه شده این دبیر ریاضی سخت گیر به فکر بازی افتاده است. می خواستم برای اولین بار یک مطلب ریاضی را با بازی به بچه ها آموزش دهم. فقط نگران این بودم که درست از آب درآید وگرنه مشکلاتم دوچندان خواهد شد.

گروه بعدی را در طرف دیگر کلاس و همان میز اول تشکیل دادم. هر سه نفر روی یک میز قرار داشتند. یک تکه کاغذ کوچک را که روی آن تانک بسیار کوچک و ساده ای کشیده بودم به آنها دادم، گفتم شما صاحب تانک هستید و باید آن را در جایی روی صفحه محورهای مختصات که مقابلتان است قرار دهید. دقت کنید که درست روی نقاط تلاقی خط ها باشد و وسط قرار نگیرد.

دیده بان گروه اول را صدا زدم و گفتم فقط حق داری مکان را ببینی و مختصاتش را روی کاغذ بنویسی، بعد می روی سر میزت می نشینی و مختصات را به صورت شفاهی و آرام به بیسیم چی اعلام می کنی. بعد به بیسیم چی گفتم شما هم بدون این که حق داشته باشی کاغذ دیده بان را ببینی، فقط از روی اعلام شفاهی دیده بان باید مختصات را روی کاغذ خودت بنویسی و در نهایت هم به همین صورت باید مختصات اعلام شده به توپچی برسد.

توپچی هم باید در همان مختصات اعلام شده، چسب نواری کوچک و سیاهی که به او داده ام را بچسباند. من صفحه طلقی مختصات توپچی را به روی صفحه مختصاتی که تانک در آن واقع است منطبق می کنم. اگر نقطه سیاه روی تانک بود یعنی برنده اید و گلوله توپ درست به تانک برخورد کرده است ولی اگر اشتباه شود بازنده اید. و در ادامه کمی در مورد دیده بانی و توپخانه و ربط آن با مختصات صحبت کردم.

بازی شروع شد. تانک در موقعیت قرار گرفت. دیده بان آن را رویت کرد و در کاغذش نوشت، سپس آرام در گوش بیسیم چی اعلام کرد و او هم روی کاغذ نوشت و به همین ترتیب اطلاعات به دست توپچی رسید. توپچی هم همان چسبی را که داشت روی نقطه ای گذاشت و گفت: آقا تمام شد. من هم رفتم و مختصات طلقی را درست و دقیق روی مختصات کاغذی قرار دادم. محل تانک با محل نقطه فرق داشت، و این یعنی مختصات درست نبوده و گلوله به تانک اصابت نکرده است.

می خواستم جای دو گروه را عوض کنم که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه یک بار دیگر به ما مختصات نقطه را توضیح می دهید، ما می خواهیم حتماً تانک را بزنیم. بچه ها خندیدند ولی همه کامل و دقیق به حرف هایم گوش دادند. چنان با دقت نگاه می کردند که خودم هم متعجب شدم، اینان همیشه حواسشان جای دیگر بود و نمی شد آنها را آرام کرد. حالا برای زدن تانک تمام حواسشان پای تخته است.

جای دو گروه را عوض کردم و همین کار را تکرار کردم. البته با نظارت کامل که اتفاق خاصی رخ ندهد. این بار وقتی مختصات طلقی را روی مختصات کاغذی قرار دادم، نقطه سیاه دقیقاً رو تانک افتاد و همین باعث شد که دیدبان گروه با صدای بلند گفت (الله اکبر) و همین غوغایی در کلاس به پا کرد. شور شوق بچه ها بالا گرفت و کمی کنترل اوضاع سخت شد. همه دوست داشتند در این بازی شرکت کنند.

هر چه جلو تر می رفتیم اشتباهات بچه ها کمتر می شد و الله اکبر ها بود که در کلاس می پیچید، درست است که آن نظم همیشگی در کلاس برقرار نبود ولی هیچ کس به فکر شیطنت یا شلوغی نبود، همه واقعاً در تلاش بودند که تانک تیم مقابلشان را بزنند، حتی وقتی اشتباه می شد با هم داد و بیداد می کردند و به دنبال مقصر و اشتباهش بودند، همین برای من کافی بود.

در یکی از این الله اکبر گفتن بچه ها ناگهان مدیر وارد کلاس شد و با چهره ای متعجب پرسید: در این کلاس چه خبر است؟ مگر شما ریاضی ندارید، چرا اینقدر شعار می دهید. همه اش هم الله اکبر است، خب یک بار هم صلوات بفرستید. لبخندی زدم و گفتم: آقای مدیر کجا در جنگ وقتی دشمن را مورد اصابت قرار می دهند صلوات می فرستند، همه الله اکبر می گویند. چهره اش در هم شد و گفت: جنگ؟ اینجا چه خبر است؟

وقتی موضوع را به آقای مدیر گفتم، سری تکان داد و گفت: این جوان ها چه کارهایی می کنند، ندیده بودیم که بازی در تدریس ریاضی هم باشد، در درس های دیگر روش های مختلف هست ولی فکر نکنم ریاضی را بشود این طور درس داد. خدا به خیر کند، این بچه ها در حال عادی هیچ از ریاضی سرشان نمی شود، با این وضعی که شما به وجود آورده اید، اصلاً چیزی نمی فهمند. بهتر نیست همان تدریس عادی را ادامه دهید.

ذوق و شوق بچه ها بیشتر برایم ارزش داشت تا این انتقاد آقای مدیر. نگران وقت بودم که خدا را شکر همه بچه ها توانستند این بازی را انجام دهند. وقتی داشتم وسایل را جمع می کردم و میزها را به جای اولش باز می گرداندم، یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه اگر تانک حرکت کند، چطوری باید آن را زد؟ سوال جالبی بود ولی پاسخش خیلی سخت و تخصصی بود.

کمی برایش توضیح دادم و گفتم: دیده بان باید سرعت حرکت تانک را حساب کند بعد فاصله زمانی شلیک گلوله از توپخانه تا هدف را نیز محاسبه کند و با این شرایط مختصات نقطه ای که تانک به آن خواهد رسید را به دست آورده و در زمان معین دستور شلیک دهد تا گلوله درست همان زمانی که تانک به مختصات مورد نظر می رسد، برسد.   

سری تکان داد و گفت آقا اجازه فعلاً که زیاد نفهمیدیم، و همین تانک های ثابت را می زنیم ولی بزرگ شدیم حتماً به ارتش می رویم و دیده بان می شویم تا بتوانیم تانک های در حرکت را هم بزنیم. آقا اجازه زدن تانک خیلی کیف دارد. لبخندی زدم و گفتم انشالله . ولی در دل اصلاً دوست نداشتم که این اتفاق بیفتد، کلاً جنگ خوب نیست، به دلیل هایی که اصلاً ارزش ندارد فقط انسان ها کشته می شوند.

در امتحانی که هفته های بعد گرفتم برایم جالب بود که اکثر بچه ها مختصات را درست حل کرده بودند. حتی یکی از بچه ها کنار سوال مختصات یک تانک کوچک کشیده بود.

دیدگاهتان را بنویسید