۱۹۸. کتک

اصلاً حالم خوب نبود و حوصله کلاس را نداشتم، با عصبانیت تمام وارد کلاس شدم و حتی جواب سلام بچه ها را هم ندادم. از دستشان دلم خون بود، سه ماه سرکلاسشان جان کنده بودم و هر آنچه در توان داشتم در آموزش آنها صرف کرده بودم، ولی آنها در جواب این همه سعی و تلاشم، نمراتی عجیب و غریب در امتحان کسب کرده بودند. از دیشب که این برگه ها را تصحیح کرده بودم حالم بد شده بود. وقتی دیدم تمام زحمت هایم نتیجه نداده است حس نا امیدی شدیدی به من هجوم آورد.

برگه ها را از داخل کیف درآوردم و شروع کردن به خواندن اسمشان و وارد کردن نمرات در دفتر نمره، دو سومشان زیر ده شده بودند و تعداد قابل توجهی از این گروه حتی به پنج هم نرسیده بودند. با غضب به آنهایی که زیر ده گرفته بودند گفتم تا در کنار تخته سیاه بایستند تا تکلیفشان را روشن کنم. نمرات آنهایی که بالای ده گرفته بودند نیز چنگی به دل نمی زد، فقط یک نمره نوزده داشتم که تنها امید من در این کلاس بود.

کلاس در سکوت محض بود و از چهره متعجب بچه ها می شد فهمید که از من انتظار چنین واکنشی نداشتند، من هم آن قدر عصبانی بودم که به هیچ چیز توجه نمی کردم، وقتی گفتم نمرات مدرسه بالا با شما زمین تا آسمان فرق می کند، یک نفر از آخر کلاس آرام گفت: آقا اجازه دخترها خرخوان هستند و خیلی درس می خوانند، همین باعث شد عصبانیت من دو چندان شود.

برگشتم و به آنها گفتم: کم خواندن خودتان را فراموش کرده اید و حالا تلاش دختران را مسخره می کنید، چقدر من این سوال ها را در کلاس شما کار کردم، چند جلسه بعداز ظهرها کلاس آمدید و چقدر نمونه سوال به شما دادم تا حل کنید و یاد بگیرید، شما ها حتی لای کتاب و دفترتان را هم برای امتحان باز نکردید، یک نفر از شما حتی یک برگه هم ریاضی کار نکرده است. دختران تلاش می کنند و نتیجه می گیرند ولی شما حتی حرکتی هم نمی کنید.

امروز دیگر باید شما را به مدیر بسپارم تا او با همان روش همیشگی اش به شما نشان دهد درس خواندن و نخواندن چه فرقی با هم دارند، در چشمان بچه هایی که پای تخته بودند می شد التماس را دید ولی غرورشان اجازه بیانش را نمی داد. تنها فردی که صحبت کرد و از من خواست که آنها را این بار ببخشم همانی بود که نمره نوزده گرفته بود، ولی آن قدر عصبانی بودم که قبول نکردم و گفتم: خیلی به این ها وقت و فرصت داده ام ولی متاسفانه کارساز نبوده است.

از کلاس بیرون آمدم و به دفتر رفتم تا آقای مدیر را خبر کنم تا به حسابشان رسیدگی کند. تا وارد دفتر شدم، آقای معاون که هیکل درشتی داشت و بیشتر اوقات روی صندلی نشسته بود به من گفت: آقای مدیر رفته اند، چه کارش داری؟ گفتم این بچه ها در امتحان افتضاح نمره گرفته اند، باید آقای مدیر کمی با آنها صحبت کند و یا تهدیدشان کند تا متوجه خطا و کم کاریشان بشوند.

بدون اینکه بلند شود با تکانی که به صندلی چرخ دارش داد به کنار فایل رسید و از درونش یک کابل برق که بیشتر اوقات در دست مدیر دیده بودم را برداشت و به من داد و گفت: خودت ادبشان کن، اینها فقط این زبان را می شناسند و تنها راه تربیتشان این است. کابل را دست آقای مدیر زیاد دیده بودم و چندین بار هم شاهد استفاده اش بوده ام، ولی در این چند سالی که از خدمتم گذشته بود تا به حال خودم از این وسیله استفاده نکرده بودم.

وقتی وارد کلاس شدم و بچه ها مرا کابل به دست دیدند همه جا خوردند، ترس عجیب و همه گیری در کلاس حکم فرما شد تا حدی که خودم هم خوف کردم. تا به حال این گونه و با این ابزار به کلاس نرفته بودم، خودم هم تعجب کرده بودم، ولی پیش خودم فکر کردم برای یک بار هم که شده باید کاری کنم تا این بچه ها کمی بیشتر به درس اهمیت بدهند. حداقل یک بار تنبیه شان کنم تا یادشان بماند که برای رسیدن به هدف و گرفتن نتیجه خوب باید تلاش کنند.

اولین نفری که پای تخته استاده بود سیدمجید بود، دانش آموزی با جثه ای نحیف که آن قدر گوشه گیر و خجالتی بود که در طول سال حتی صدایش هم شنیده نمی شد. درسش اصلاً خوب نبود و هیچ تلاشی هم برای برون رفت از این وضعش نمی کرد، همیشه ساکت بود و این سکوتش کار دستش داده بود. در کلاس بسیار سعی می کنم تا محیطی ایجاد کنم که بچه ها بتوانند سوال کنند و در بحث ها شرکت کنند ولی سید مجید هیچ گاه وارد بحث ها نمی شد، شخصیت  خاصی داشت.

رو به سید مجید کردم و با صدای بلندی پرسیدم چند شدی؟ با صدایی لرزان و آغشته با بغض گفت: هفت، گفتم دستت را بالا بیاور که به ازای هر نیم نمره تا ده یکی باید کف دستت بزنم، این را که گفتم محسن که سه شده بود چسبید به دیوار و صورتش مثل گچ سفید شد. بند گان خدا همه ترسیده بودند ولی تعجب در صورتشان بیشتر نمودار بود، باور نمی کردند که من می خواهم آنها را تنبیه کنم آن هم با کابل!

هرچه اصرار کردم که سیدمجید دستش را بالا بیاورد امتناع می کرد، نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم ولی از آن طرف هم نمی توانستم کوتاه بیایم، پیش خودم فکر می کردم حالا که شروع کرده ام و به قول معروف گارد این کار را گرفته ام، اگر انجامش ندهم، دیگر حنایم پیش این دانش آموزان رنگی نخواهد داشت. حتی دستش را هم گرفتم تا باز کند ولی با چنان قدرتی دستش را بسته بود که نمی شد کار ی کرد.

سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم، ولی وقتی چشمم به خیل عظیمی که پای تخته ایستاده بودند می افتاد، دردم تازه می شد و بر میزان خشمم افزوده می گشت. بسیار با خود کلنجار رفتم ولی در نهایت نمی دانم چه شد که دستم بالا رفت و با کابل ضربه ای هولناک بر پشت سید مجید زدم. فریادش آه از نهادم بلند کرد، هرچه قدر سعی کرد گریه نکند نشد و در مقابل من و تمام بچه ها بغش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و همانجا روی زمین نشست.

او که همیشه ساکت و آرام در میز دوم نشسته بود و هیچ کس هم از او شکایت نداشت، حالا چنان از درد بر خود می پیچید و با صدایی بلند می گریست که انگار بلایی خانمان سوز بر سرش آوار شده است. هرچه می گذشت به جای این که آرام تر شود بر شدت گریه اش افزوده می شد. نگاه دیگر دانش آموزان آن قدر بر من سنگین بود که واقعاً تاب و تحملش را نداشتم.

حالم کاملاً دگرگون شد، نفسم به شماره افتاده بود و به شدت از کارم پشیمان بودم، وقتی هق هق گریه هایش را به همراه لرزش شدید شانه هایش می دیدم منقلب شدم و من هم بغض گلویم را فشرد، خیلی دوست داشتم کنارش بر روی زمین بنشینم و مانند او بزنم زیر گریه ولی اصلاً این کار درست نبود. این فکر که مگر من چه کسی هستم و اصلاً چه حقی دارم که دست به این کار ناروا بزنم، همچون وزنه ای چند صد تنی در حال له کردنم بود. فشار زیادی بر خودم احساس می کردم و دیگر تاب تحمل نداشتم.

به سرعت از کلاس بیرون آمدم و مستقیم رفتم دفتر و در را پشت سرم بستم و در همان صندلی کنار در نشستم و شروع کردم به گریه کردن. مانند بچه ها هرچه می کردم نمی توانستم جلو خودم را بگیرم و اشک ها همچنان با شتاب از دیدگان بیرون می آمدند. آقای معاون تا مرا در آن حال دید، با توجه به وزن زیادش جهدی فراوان کرد و بلند شد و به سمت من آمد و جویای احوالم شد.

فکر می کرد خبر بدی به من داده اند، ولی بعد از مدت کوتاهی خودش گفت: تلفن که اینجاست و از صبح تا به حال هم زنگی نخورده پس چه بلایی سر تو آمده که به این روز افتاده ای؟ به سختی می توانستم خودم را آرام کنم، فقط توانستم بگویم که سیدمجید. گفت: سید مجید و چی؟ حرف بزن ببینم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است که تو را به این روز درآورده؟ حال بدم نمی گذاشت تا توضیح دهم.

آقای معاون بلافاصله به کلاس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به من کرد و گفت: بچه سوسول تهرانی، آدم برای گریه دانش آموز خودش را به این روز می اندازد. این ها هفت جد و آباد مرا هم درس می دهند، این فیلم ها را درمی آورند تا کتک نخورند، این موجودات را من خوب می شناسم، مهربانی را نمی فهمند. همینجا بنشین تا من حساب همه شان را برسم تا بفهمند که درس نخواندن چه تبعاتی دارد.

با همان حال بدی که داشتم، جلویش را گرفتم و گفتم نیازی نیست، درس نخواندند که نخواندند، حق نداری اذیتشان کنی. همین یک ضربه ای که من به سید مجید زدم برای من و همه بچه ها بس است. فکر نکنم این تنبیه برای درس نخواندن مجازات عادلانه ای باشد. حالا که کمی فکر می کنم تا حدی هم به آنها حق می دهم، ریاضی سخت است و تفاوت های فردی در این درس بسیار خودش را نشان می دهد. باید به دنبال راه دیگری باشم تا بتوانم بچه ها را به تلاش بیشتر وادار کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: این حرف های قلمبه سلمبه برای اینجا و این مدرسه و این دانش آموزان کاربردی ندارد، این ها فقط چوب را می شناسند و اگر همین ترس هم نباشد به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. حالی نداشتم تا با او وارد بحث شوم ولی فقط یک جمله گفتم که این کار یعنی تنبیه بدنی باید آخرین راهکار باشد، بگذارید شاید بتوانم راهی بیابم. کمی فکر کرد و گفت: از تو یک معلم به درد بخور در نمی آید، در صورتی که خیلی جدی هستی ولی زیادی به فکر بچه ها هستی، اینها را فقط چوب آدم می کند و بس. سپس از دفتر بیرون رفت و در را پشت سرش بست و همه بچه های کلاس مرا به داخل حیاط مدرسه فرستاد.

حالم که بهتر شد، آبی به صورتم زدم و به حیاط مدرسه رفتم. بچه ها تا مرا دیدند همه یکباره در همانجایی که بودند ساکن شدند و فقط مرا نگاه می کردند. گفتم به بازی تان ادامه دهید، باور نمی کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، دیدم بهتر است به دفتر بازگردم تا این بندگان خدا راحت شوند. وقتی از پنجره به آنها نگاه می کردم که غرق در بازی هستند، فهمیدم که بچه ها هرچه باشند باز هم بچه اند و بازیگوش.

جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، قبل از درس کلی با بچه ها حرف زدم تا بیشتر حواسشان به درس باشد، سیدمجید را صدا کردم تا به پای تخته بیاید، بنده خدا می ترسید و نمی آمد. زیاد اصرار نکردم و من به کنار میزش رفتم و در مقابل همه بچه ها از او عذرخواهی کردم که او را کتک زده ام. نفس همه در سینه هایشان حبس شده بود. باور نداشتند که من معلم دارم از یک دانش آموز عذرخواهی می کنم. ولی به نظرم این کار لازم بود و حتماً تاثیری به سزا در رفتار آنها خواهد داشت. به نظر من قبول اشتباه و عذرخواهی خیلی از مشکلات رفتاری بین آدم ها را برطرف می کند.

متاسفانه وقتی این موضوع را در دفتر و بین همکاران تعریف کردم همه با من مخالف بودند و گفتند که این کلاس دیگر از دستت در رفته است و از این به بعد درس که نمی خوانند که هیچ، دیگر آرام هم در کلاس نخواهند نشست و نخواهند گذاشت درس بدهی. حتماً از سر و کولت بالا خواهند رفت و دیگر تره هم برایت خرد نخواهند کرد. این گفته های همکاران مرا بسیار نگران کرد و واقعاً مانده بودم تا پایان سال چگونه این کلاس را اداره کنم.

البته تا پایان سال اتفاق خاصی در آن کلاس رخ نداد، درسشان بهتر نشد ولی بدتر هم نشد و همه چیز به همان حالت عادی گذشت. نه کلاس از کنترلم خارج شد و نه اتفاقی افتاد که نتوانم از عهده آن برآیم. بچه ها کار خودشان را می کردند و من هم تلاش می کردم تا ریاضی شان بهتر شود. بعدها فهمیدم که این بندگان خدا از پایه مشکل دارند و تا حدی که زمان اجازه می داد مفاهیم پایه را هم با آنها کار می کردم. این بچه ها الحق که ظرفیت بالایی داشتند.

این اولین و آخرین باری بود که من چنین اشتباه سهمگینی در کارم انجام دادم و دیگر هیچگاه به سراغ این روش نرفتم. جدی هستم و لبخند هم سر کلاس نمی زنم ولی دانش آموز و شخصیتش برایم بسیار با اهمیت است و هیچگاه توهین و تنبیه نمی کنم، در موارد خیلی خاص که دیگر درسی نیست و رفتاری است با ارجاع به دفتر و خواستن خانواده مشکل را حل می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید