۲۱۳.صعود

در شب سردی که گذشت زیاد خوب نخوابیدم، باورم نمی شد در وسط تابستان از سرما نتوانم بخوابم، یک پتو برای این هوا کم بود و تا صبح لرزیدم. صدای باد هم نمی گذاشت لختی آرام باشیم، می توفید و هرچه دلش می خواست انجام می داد، البته حق هم داشت و اینجا خانه او بود که ناخوانده میهمانش شده بودیم. هوا که روشن شد از چادر بیرون آمدم، روی تخته سنگی نشستم و منتظر طلوع خورشید ماندم، خرامان خرامان از پشت کوهی سترگ که در مقابلم بود، چهره ی زیبایش را نمایان می کرد، منظره ای مسحور کننده بود.

دیروز غروب هم میهمان این کوه ها بودیم و به دور از غبار زندگی شهری دمی در این ارتفاع آسوده گذرانده بودیم. پیشنهاد دکتر بود که به اینجا بیاییم، بالای خوش ییلاق و کنار دکل مخابرات. اینجا آنقدر بالاست که احساس می کنم به آسمان نزدیک ترم. غروب دیشب نیز بسیار دیدنی بود، البته غروب را زیاد دیده ام ولی کمتر پیش آمده طلوع را نظاره گر باشم. آن هم طلوعی از پس پشت کوهی که ستیغش بر اوج آسمانها رفته است.

خیلی دوست داشتم دیگر دوستان را نیز صدا کنم تا این صحنه زیبا را ببینند، ولی می دانستم که خواب نوشین بامداد رحیل را به این سادگی رها نخواهند کرد، من هم به خاطر شرایط بد بیدار شدم و چقدر خوب که این شرایط بد بود، وگرنه  تماشای این صحنه که اوج خوبی است را از دست می دادم. تا بقیه بچه ها بیدار شدند و  صبحانه آماده شد، آفتاب بسیار بالا آمده بود و دیگر از طلوعش گذشته بود.

 بعد از صبحانه مهدی پیشنهاد گردشی در منطقه را داد. فقط من و حسین موافقت کردیم و دیگران با بهانه ایی که اساسش بر هیچ بود گفتند که نمی آیند و همانجا کنار چادرها از دیدن مناظر لذت خواهند برد. حسین یک بطری یک لیتری آب برداشت و من هم سه تا سیب و مهدی هم پاکت تخمه و همه آنها را حسین در کوله بسیار کوچکش گذاشت و بعد از بدرقه جانانه دوستان! هر سه به رهبری مهدی به راه افتادیم.

بعد از گذر از چند تپه به دشت فراخی رسیدیم، مرتعی بود بسیار وسیع و دلگشا که بودنش در این ارتفاع تعجب مرا برانگیخت. حسین توضیح جالبی داد و گفت: با توجه به نوع چین خوردگی های این منطقه که شرقی ترین بخش البرز هستند، از کوه های نوک تیز خبری نیست و بیشتر چنین دشت هایی مشاهده می شود، ضمناً دره ای که در سمت راست می بینید انتهایش به روستای ما ختم می شود. لبخندی زد و ادامه داد: در خدمتیم، مردش هستید برویم خانه پدری ام را نشانتان دهم. طول و عرض و از همه بدتر عمق دره را که دیدم همانجا گفتم: ممنون، مزاحم نمی شویم.

هوا صاف بود و آفتاب سوزان، گرمای مرداد ماه سبزی سبزه ها را به زردی بدل کرده بود، ولی باز هم زیبا بود. چفیه ای را که به همراه داشتم به روی سرانداختم تا کمتر بسوزم، ای کاش مانند مهدی و حسین کلاه لبه داری داشتم تا این گونه نمی سوختم. به ابتدای کوه بلندی رسیدیم، عظمتش واقعاً مسحور کننده بود، این همان کوهی بود که ساعتی پیش خورشید از پشت آن بیرون آمده بود. مهدی گفت بیایید تا بالایش برویم، من یکی مخالفت کردم چون شیبش تند و مسافتش طولانی و ارتفاعش زیاد بود و در خود یارای رفتن به دل آن را نداشتم، ولی آن دو تصمیمشان را گرفته بودند و اصلاً هم به عجز و لابه های من توجه نکردند.

مهدی و حسین هر دو ورزشکاران حرفه ای هستند و قدرت بدنی بسیار بالایی دارند. ماشا الله با قدرتی که داشتند مانند فشنگ این شیب تند را بالا می رفتند و من هم هن هن کنان به آرامی در پشتشان حرکت می کردم. صادقانه بگویم که اصلاً ورزش نمی کنم، تمام فعالیت های بدنی من، پیاده روی ها بین مدارس کاشیدار و وامنان و نراب است. وزنم هم زیاد است و همین باعث می شود که آرام آرام راه بروم، مانند موتور دیزل هستم آرام می روم ولی مسافت زیادی را می توانم بپیمایم، البته این شیب سرعت مرا بسیار کمتر کرده است، به قول معروف آهسته و پیوسته می روم.

حدود دو ساعتی بود که در راه بودیم و من کلی از آنها عقب افتاده بودم، شیب تند کوه نفسم را بریده بود و تمام بدنم خیس عرق شده بود، آفتاب هم که سنگ تمام گذاشته بود و دقیقاً مرا هدف گرفته بود، در کل آسمان حتی یک تکه ابر کوچک هم دیده نمی شد که از او استمداد کمک کنم. چفیه هم کاملاً خیس شده بود و دیگر آبی در بدنم باقی نمانده بود، همین باعث شده بود که به شدت احساس تشنگی کنم.کوله دست حسین بود و آنها هم که از من خیلی جلوتر بودند، بلند صدایشان کردم و خواستم یک جا منتظر من بمانند.

خدا را شکر صدایم را شنیدند و توقف کردند ولی یک ربع طول کشید تا به آنها رسیدم. نشسته بودند روی تخته سنگ بزرگی و از دیدن مناظر اطراف لذت می بردند، من هم چند دقیقه ای ایستادم و به اطراف نگاه کردم، واقعاً ارتفاع گرفته بودیم و همه چیز در اطراف بسیار کوچک و دور دیده می شد. بطری را از حسین خواستم تا آبی بنوشم، لیوان فلزی اش را بیرون آورد و مقدار کمی آب در آن ریخت و به من داد، از دستش گرفتم و یکباره نوشیدم، لیوان را دوباره دادم و گفتم این بار پر کن که بسیار تشنه ام، لبخندی زد و گفت: آب همین مقدار اندک است و تا قله هم راه بسیار، ضمناً باید فکر برگشت هم باشیم.

عصبانی شدم و گفتم: چرا آب بیشتری برنداشتید، مهدی گفت: قرار ما این نبود که به بالای قله برویم، فقط می خواستیم گشتی بزنیم، اگر می دانستم که اینجا می خواهیم بیاییم که می گفتم هر سه کوله پشتی برداریم. اخمی کردم و گفتم من همان اول هم مخالفت کردم ولی شما گوش ندادید، بهتر است همین حالا برگردیم تا دچار مشکلات بیشتری نشدیم. حسین گفت: حالا که چیزی نشده، حیف نیست تا اینجا آمده ایم و قله را فتح نکنیم، تحمل کن و قوی باشد که این سختی ها تو را خواهد ساخت.

به راه افتادیم، باز هم مانند همیشه از من فاصله گرفتند. آفتاب  سوزان و شیبی که هرچه جلوتر می رفتیم بیشتر می شد و قله ای که هرچه به آن نزدیک تر می شدیم دورتر می شد، خیلی خسته ام کرده بود. دهانم خشک شده بود و لبانم به هم می چسبید. قدم برداشتن کار سختی شده بود و هر گام را با یک دم و بازدم برمی داشتم. سرم شروع کرد به گیج رفتن، می خواستم بنشینم ولی به این فکر بودم که اگر بنشینم دیگر نمی توانم برخیزم. حال خوبی نداشتم و همین باعث شده بود که بسیار آرام تر حرکت کنم.

حسین و مهدی را دیگر نمی دیدم، به سختی به راهم ادامه می دادم و کمتر به بالا نگاه می کردم تا طولانی بودن راه باقی مانده نا امیدم نکند. نفسم واقعاً به شماره افتاده بود و خشک بودن کامم هم مزید بر علت شده بود، نگاهی به آفتاب انداختم، درست در میانه آسمان مردانه پرتوافشانی می کرد، نگاهی به ساعت انداختم، دوازده و نیم بود وا ین یعنی درست چهار ساعت است که در زیر این آفتاب و سوزان و گرما دارم راه می روم و هنوز خیلی مانده تا به قله برسم.

دیگر توانم تمام شده بود. سرعت حرکتم خیلی کم شده بود و به صفر میل می کرد. پاهایم توانی نداشتند و فشار بسیاری را تحمل می کردند، دیگر داشتم مایوس می شدم و تصمیم گرفتم ادامه ندهم، دیگر یارای ایستادن هم نداشتم، از حسین و مهدی هم خبری نبود و توانی هم برای صدا کردنشان نداشتم، وضعیتم بسیار وخیم بود و مانند کوهنوردانی شده بودم که در کولاک برف گیر کرده اند، گرما و تشنگی و نور بسیار آفتاب که درست بالای سرم بود کم از کولاک کشنده برف نداشت.

توقف کردم، تا خواستم بنشینم صدای حسین آمد: بیا که چیزی نمانده. شنیدن صدای حسین برایم قوت قلبی بود، چون از روی صدا فهمیدم فاصله ام با آنها کم است و مقصد نزدیک. تصمیم گرفتم ادامه دهم ولی بدنم با این تصمیم مخالفت کرد و همانجا روی زمین نشستم. همه چیز داشت دور سرم می چرخید، چشمانم داشت سیاهی می رفت و همه جا را تار و مبهم می دیدم، واقعاً امیدم را از دست داده بودم. نمی دانم چه مدت در این وضعیت بودم، صدای مهدی را که شنیدم کمی به خودم آمدم. فقط گوشهایم می شنید که مهدی فریاد می زد: حسین بیا که این حالش خوب نیست، صورتش کبود شده است، حتماً باید به دادش برسیم.

قطرات آب را که روی لبانم احساس کردم، کمی از هوش و حواسم برگشت. دو دستی بطری را گرفتم و یکی دو جرعه مردانه نوشیدم که حسین بطری را از دستم گرفت. می خواستم داد و بیداد کنم که سیبی را به دستم داد، نمی داستم چطور آن را گاز بزنم. همه سیب را خوردم و اگر می شد حتی چوبش را هم می جویدم. چند دقیقه بعد چشمانم سو آمد و از آن دنیای مبهم بیرون آمدم. چهره های مهدی و حسین را که دیدم به وضعیت بغرنج خودم پی بردم، از ترس سفید شده بودند.

 تا به خودم آمدم و آنها هم کمی خودشان را جمع و جور کردند، فقط از می پرسیدند، حالت خوب است؟ بهتری؟ چیزی ات که نشده؟ همان سیب مرا نجات داد و کمی که گذشت حالم خیلی بهتر شد، گفتم نگران من نباشید، حالم خوب است، هم تشنگی و هم افتادن قند خون مرا به این روز انداخته بود. ممنون که به فکر من هستید. شما بروید و قله را فتح کنید، من همینجا می نشینم تا شما بازگردید.

حسین گفت: خیالمان راحت شد، خدای نکرده اگر طوری ات می شد، فقط هلیکوپتر می توانست این تن سنگینت را به پایین منتقل کند. این را که گفت دلم غنج رفت و بلافاصله در ذهنم تخیل کردم که حالا اگر یک ۲۱۴ اینجا بود، چه لذتی داشت سوار شدن به آن و دیدن این منطقه از بالا، همچون پرندگان پای از این زمین کندن و دیگر زمین گیر آن نبودن. داشتم بر فراز این کوه سترگ چرخی می زدم که نهیب حسین مرا به خود آورد، چقدر گفتم کمی ورزش کن تا آمادگی بدنت بالا برود و دچار این گونه مشکلات نشوی. این همه می خوری و هیج کار نمی کنی نتیجه اش می شود این. ناراحت از این که مرا از آن خیال زیبا بیرون رانده بود گفتم: من که نمی خواهم کوهنورد شوم. فقط می خواهم از بودن در این طبیعت لذت ببرم، شما هستید که می خواهید کوه را شکست دهید و قدرت خود را به رخ بکشید، من مانند شما نیستم و نمی خواهم باشم.

حسین و مهدی رفتند تا قله را فتح کنند و من هم غرق در تماشای اطراف شدم، تا به حال چنین ارتفاعی را تجربه نکرده بودم. در نگاهم رشکی بود به پرندگان که چه سبک بال در این آسمان زیبا به پرواز درمی آیند و چشمانشان همیشه شاهد زیبایی های بسیاری است. هیچ ابری در آسمان نبود و غباری هم نبود و همین باعث شده بود که همه جا را بتوانم ببینم.

مدتی که گذشت هوس رفتن به قله به من هم هجوم آورد، نیروهایم را جمع کردم و بلند شدم و به سمت بالا به راه افتادم. همان یک سیب کوچک انرژی بسیاری به من داده بود و شوق رسیدن به قله هم آن را تشدید کرده بود. مسیر باقی ماننده همانند قبل شیبی بسیار تند داشت، آرام آرام می رفتم و انتظار داشتم که بعد از چند قدم به قله برسم ولی حدود نیم ساعت در راه بودم و هنوز به نظر چیزی از مسیر را طی نکرده بودم.

خستگی دوباره مرا واداشت که بایستم، به نظر هنوز خیلی مانده بود، در دوراهی رفتن و نرفتن بودم که صدای حسین و مهدی را شنیدم که می گفتند: آفرین، بیا، چیزی نمانده، حیف است قله را فتح نکنی، این بالا همه جا دیده می شود، از هواپیما هم بهتر است. این جملات انگیزشی آنها جانی تازه در من ایجاد کرد و به عشق آسمان و پرواز و هواپیما به راهم ادامه دادم.

دیگر نایی برای ادامه نداشتم، دوباره چشمانم داشت سیاهی می رفت و از این کارم پشیمان شده بودم، حسین و مهدی را می دیدم ولی دیگر صدایشان را نمی شنیدم، به زحمت دست تکان دادنشان را می دیدم و هرچه توان داشتم را در گام هایم نهاده بودم تا به قله برسم. نمی دانم آن چند متر آخر را چگونه طی کردم ولی وقتی به آنها رسیدم دیگر یارای ایستادن نداشتم، به یکباره بر روی زمین افتادم. حسین جرعه ای اندک آب داد که سو به چشمانم بازگشت. وقتی نگاهم به اطراف افتاد، همه چیز از یادم برفت و غرق در دیدن مناظر شدم. راست می گفتند، انگار سوار هواپیما شده بودم، تا بینهایت را می شد دید، خط افق به راحتی قابل تشخیص بود. هیجان خاصی مرا فرا گرفت، به هر طرف که می نگریستم کلی منظره متفاوت می دیدم. از سرسبزی شمال گرفته تا کویرهای جنوب، از کوه های سربه فلک کشیده غرب گرفته تا دشت های فراخ شرق. وقتی می چرخیدم این رنگ های زیبا چنان در هم مخلوط می شدند که تفکیک آنها از هم غیرممکن می شد.

دوست نداشتم از جایم تکان بخورم، می خواستم تا هر وقت که می شود فقط نگاه کنم. مهدی و حسین هم همچون من غرق در مناظر بودند و از دیدن آنها سیر نمی شدند، نمی دانم تا چه مدت آن بالا بودیم، هر چه بود هر سه در اوج بودیم، ارتفاع این کوه سترگ ما را هم با خود با بالاترین حس ها برده بود، واقعاً حس پرواز داشتیم و فقط بالش را نداشتیم. دکل مخابرات از این بالا به اندازه چوب کبریتی بود که به زحمت می شد دید.

 بعد از مدتی حسین نفری یک تکه سیب داد و بعد هم جرعه ای آب، فقط وقتی چشمم به بطری آب افتاد نگرانی شدیدی پیدا کردم. اندکی آب بود که به هر کدام مان فقط چند قطره می رسید. مهدی و حسین که قوی هستند و بدنشان نیز با این شرایط سخت سازگار است، فقط من در این مکان و زیر این آفتاب سوزان و در طی این مسافت طولانی تا رسیدن به کنار چادرها حتماً از تشنگی تلف خواهم شد.

« ماجرا بازگشت در خاطره بعدی»

۲۱۲.اشتباه

اتفاقاتی که در خانه رخ می داد همه را چنان درگیر کرده بود که مجالی برای تفکر نگذاشته بود. مشکلات مادی از یک طرف، روحی و روانی از طرف دیگر ، ولی حل مشکلات روحی و روانی چندین برابر مشکلات مالی انرژی می خواهد. دو هفته در روستا خودم را پر از انرژی می کردم و همان دو سه روزی که در خانه بودم، فقط انرژی مثبت تخلیه می کردم. خودم هم بریده بودم، خشم عجیبی نسبت به انسانهایی که مشکل برای دیگران ایجاد می کنند پیدا کرده بودم. این خشم متاسفانه داشت تمام انسان های این شهر بزرگ را در بر می گرفت. خشمی که می دانم مدتها زمان می برد تا از دست آن خلاصی یابم. به همین خاطر از تهران متنفر بودم.

این بار را با اتوبوس آمدم، وسیله ای که اصلاً دوستش ندارم، به نظر من بهترین وسیله برای مسافرت همان قطار است. صبح ساعت پنج رسیده بودم آزادشهر و تا ساعت شش و ربع که سرویس معلمان بیاید در سرما دور میدان مرکزی آزادشهر قدم می زدم. داخل مینی بوس هم آن قدر سرد بود که تا خود وامنان لرزیدم، وقتی به مدرسه رسیدم اصلاً حال خوبی نداشتم. با خستگی و بی خوابی و افسردگی و . . .، زنگ اول وارد کلاس دوم راهنمایی شدم، با بی حوصلگی شروع کردم به بررسی تکالیف، وقتی به سیدرضا رسیدم دیدم دفترش نیست.

سیدرضا از دانش آموزان خوب کلاس بود. دانش آموزی ساعی و بسیار مهربان و خون گرم، همیشه صحبت ها و نظراتش در کلاس انرژی بخش ما بود و واقعاً  کلاس بدون او هیچ رنگ و بویی نداشت. شیطنت های پاکی داشت که موجب می شد توجه همه به سوی او جلب شود. تنها مشکل این بود که بسیار زود وابسته می شد، پاکی و صداقتش بقدری بود که گاهی در برخورد با او می ترسیدم که نکند از من برنجد، و به قول معروف چینی تنهاییش ترکی بردارد.

وقتی دیدم دفترش نیست، عصبانی شدم، از او انتظار نداشتم که تکلیف نداشته باشد. برافروخته شدم و با صدای بلند شروع کردم به مواخذه کردنش. بنده خدا مجالی برای دفاع نداشت، متاسفانه شرایط بدی که داشتم باعث شده بود که غیر عادی عصبانی شوم. این بچه متاسفانه چاشنی بسیار بسیار کوچکی بود که کوهی از باروت مرا منفجر کرد، خشمی که داشتم در جایی کاملاً اشتباه نمود پیدا کرد. در واقع خطایش در برابر رفتار من تقریباً هیچ بود، حداکثر برخورد من باید یک توبیخ کوچک یا ثبت در دفتر نمره می بود، البته سیدرضا را می شد به خاطر پیشینه ی درخشانش حتی بخشید.

این واکنش طوفانی من، یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید، چشمانش پر اشک بود ولی جلوی خودش را به هرزحمتی بود گرفت و نشست و سرش را گذاشت روی میز. کل زنگ سرش را بلند نکرد و تا آخر همان طوری که بود ماند. در دلم شور و غوغایی بود، تمام مشکلاتم را فراموش کردم و دچار عذاب وجدان این رفتار نادرستم شدم. واقعاً می بایست تمام مشکلات زندگی را پشت در کلاس گذاشت ولی این کار گاهی غیرممکن است، باید بسیار تمرین کنم و خودم را در این زمینه قوی سازم.

وقتی زنگ خورد و به دفتر رفتم، دیدم تنها شاگردی که در کلاس غایب بود، نفس نفس زنان خودش را به من رساند و دفتر سیدرضا را به من داد. پسر عمویش بود و دفتر از شب گذشته که سیدرضا خانه آنها بوده و با هم تمرین ها را حل کرده بودند، پیشش جامانده بود. دیدن دفتر آب سردی بود که بر من ریخته شد. واقعاً اشتباه بزرگی کرده بودم و هیچ توجیهی هم برای این کار نادرستم نداشتم. حتماً باید در اولین فرصت باید آن را جبران می کردم، این اشتباه من ممکن بود تاثیر بدی روی سید رضا بگذارد.

سید رضا در کلاس بسیار به من وابسته شده بود، هرجا سوالی داشت می پرسید و از من می خواست کمکش کنم، مانند همه دانش آموزان با او برخورد می کردم و سوالاتش را جواب می دادم، ولی کار کمی داشت پیچیده می شد، دیگر سوالی نبود که بدون کمک من حل نکند. این وابستگی به نظرم داشت از حد می گذشت، بدون من نمی توانست حل کند، و این اصلاً خوب نبود. در امتحانات که به هیچ کس پاسخ نمی دادم کارش گیر می کرد و به همین خاطر نمراتش زیاد خوب نمی شد، آن قدر پاک و صادق و مهربان سوال می پرسید که نمی توانستم به سوالاتش بی اعتنا باشم.

شب تا صبح در فکر بودم، باید در اولین فرصت از او عذرخواهی می کردم، ولی فکر عجیبی به ذهنم رسید و  تصمیم خطرناکی گرفتم. خواستم به این بهانه که حالا در دست دارم سعی کنم تا حدی از وابستگی او به خودم بکاهم. باید کمکش کنم که یاد بگیرد که روی پای خودش بایستد. البته این کار حرکت بر روی لبه تیغ بود و تبعاتی داشت که باید سعی کنم آن را به حداقل برسانم. باید سعی کنم از این اتفاق نهایت حسن استفاده را ببرم، البته عذرخواهی حتماً باید صورت می گرفت.

در اولین جلسه بعد از آن اتفاق همان ابتدای کلاس کمی در مورد انجام به موقع تکالیف صحبت کردم و خیلی جدی گفتم: مثلاً سیدرضا که جلسه قبل تمرین نیاورده بود باید بیشتر دقت کند، البته من هم زیادی عصبانی شدم و حقش این نبود، فقط در دفتر نمره ثبت می کنم تا یادش باشد و دیگر تکرار نکند، ضمناً از او عذرخواهی هم می کنم که سرش داد زدم. نگاهی معنی داری به من انداخت ولی چیزی نگفت.

آرام آرام سر کلاس کمی با او سرد شدم، به تمام سوالاتش جواب نمی دادم و یک در میان پاسخ می گفتم، بیشتر از خودش می خواستم دقت کند تا بتواند حل کند. هر چه جلوتر می رفتیم، پاسخم به سوالاتش کوتاه تر می شد. اکثر اوقات می گفتم خودت بیشتر فکر کن، من همه را توضیح داده ام، حالا باید خودت حل کنی. وقتی هم که پای تخته می آمد هیچ نمی گفتم و می گذاشتم خودش حل کند، متعجب به من نگاه می کرد و می دانم در ذهنش این سوال بود که چرا آقای دبیر دیگر به من کمک نمی کند؟ فکر کنم دیگر مرا دوست ندارد. دیگر حواسش به من نیست و …

یک بار که فکر کنم از این رفتار عجیب من به ستوه آمده بود. با عتاب گفت: آقا اجازه چرا اینطور با من رفتار می کنید؟ چرا مرا تنبیه می کنید؟ من یک بار دفتر نیاوردم و تازه زنگ بعد پسر عمویم آورد، چرا مرا اذیت می کنید؟ فکر نمی کنید این تنبیه برای من خیلی زیاد است؟ از این به بعد حتی اگر سوالی هم داشته باشم دیگر سراغ شما نخواهم آمد. می دانستم دلش آن قدر پاک است که این حرف ها را فقط از روی خستگی و تعجب می زند. در اصل تنبیهی در کار نبود، همانجا بود که فهمیدم نظر من کاملاً دارد برعکس القا می شود.

این اشتباه با آن اشتباه قبلی در هم آمیخته بود و داشت همه چیز را از مدار خود خارج می کرد. جمله آخرش خیلی برایم سنگین بود، باید با اقدامی سریع جلوی این سوء تفاهم را می گرفتم. کار خیلی سخت و پیچیده شده بود، می دانستم که از توضیحات من قانع نخواهد شد و همه چیز را به همان نداشتن دفتر ربط خواهد داد. پس باید به دنبال راهی دیگر می گشتم تا از دست این اشتباهاتم خلاص شوم. باید حواسش را از آن اتفاق پرت می کردم، باید کاری می کردم که این رفتار مرا ادامه آن اتفاق نداند، واقعاً این کارم اشتباهی بود بسیار بزرگ، در کلاف ذهنم سردرگم بودم که ناگه فکر جالبی همچون جرقه مرا به خود آورد.

در جوابش گفتم: دانش آموزی که هیچ وقت نامش را روی برگه امتحانی اش نمی نویسد، از دبیرش چه انتظاری دارد؟ بنده خدا هاج واج مانده بود از این پاسخ بی ربط من، ادامه دادم: از این به بعد باید مشخصاتت را روی برگه کامل بنویسی، وگرنه کار برایت سخت تر می شود. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشد اسمم را می نویسم ولی دیگر با شما کاری ندارم. اصلاً هم دوستتان ندارم. به پسر عمویم می گویم که به من کمک کند، حداقل او به من گیر های عجیب و غریب نمی دهد.

سید رضا نامش را روی برگه امتحانی نمی نوشت و هر بار هم که علت را می پرسیدم با لبخندی می گفت شما که مرا می شناسید، تنها برگه ای که اسم ندارد منم. می گفتم اگر کس دیگری اسم ننوشت چی؟ باز لبخندی می زد و می گفت دست خط مرا که می شناسید. این هم از همان نشانه های وابستگی بیش از حد بود که باید مرتفع می شد. وقتی در اولین امتحان نام و مشخصات کاملش را دیدم، فهمیدم که تا حدی کار دارد درست پیش می رود، ولی باید راهی برای آشتی با او می یافتم، دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود.

 قصد داشتم مدتی سکوت کنم و رفتاری متعادل داشته باشد و آرام آرام دلش را بدست بیاورم. فاصله مورد نظر ایجاد شده بود، امیدوارم بودم از نظر درسی هم پیشرفت کند. تا پایان ثلث دوم و آخر اسفندماه روابط بین من و سیدرضا همانند زمستان سرد بود، اصلاً با من صحبت نمی کرد و سوالی نمی پرسید و من هم کاملاً عادی رفتار می کردم. نمره اش در ثلث دوم به بالای پانزده رسید که موفقیت بسیار خوبی بود. این نمره کمی مرا از دست عذاب وجدانی که داشتم خلاصی داد و امیدوارم کرد تصمیمی که گرفته ام نتیجه ای درست در بر داشته است.

بعد از عید روابط دیگر آن قدر سرد و یخ بندان نبود، هنوز سوال نمی پرسید ولی دیگر نگاهش خشم آلود نبود، البته هنوز از من بدش می آمد. جالب این بود که دیگر نیازی به سوال پرسیدن نداشت و تقریباً همه سوالات را حل می کرد، حتی در سوالاتی که بچه های زرنگ هم گیر می کردند، نظرات گره گشایی می داد. به معنی واقعی ریاضی اش خیلی بهتر شده بود و بدون کمک، خودش قادر به حل بود. همین برایم کافی بود و خدا را شاکر بودم که اشتباهی که کرده بودم را توانسته بودم جبران کنم.

در ثلث سوم وقتی برگه اش را تصحیح می کردم در انتهای برگه نوشته بود «معلم بداخلاق». با دیدن این نوشته غم غریبی در من حلول کرد، من هم دوست دارم که بچه ها دوستم داشته باشند، سختگیری هایم باعث شده که در دیدگاه دانش آموزان وضعیت خوبی نداشته باشم، چاره ای هم ندارم، برای یادگیری نظم  و تفکر که مهمترین اهداف در آموزش ریاضی است، نیاز به این انضباط نسبتاً خشک هست. ای کاش من هم می توانستم مهربان باشم، ولی این کار فعلاً به نفع بچه ها نیست، حداقل در درس ریاضی. به دبیر ورزش به شدت حسودی می کنم که محبوب ترین بین بچه ها است.

نمره اش در برگه شد هجده و این نمره بخش کوچکی از آن غم جانکاه را در من تسکین داد. درست است ابتدا اشتباه کرده بودم ولی توانستم به بهترین وجه آن را جبران کنم. ای کاش بچه ها می فهمیدند این سختی و خشکی به ظاره بی منطق من به خاطر دوست داشتن شان است، کلی منطق و دلیل پشت رفتارهایم هست و در مورد آنها بسیار فکر می کنم، ولی افسوس که بچه هستند و فعلاً درک نمی کنند.

۲۱۱. دوقلو

مجبور بودم دوقلو ها را پشت سر هم به پای تخته بفرستم، همه چیزشان عین هم بود و تشخیص آنها از هم برای من غیرممکن. در عین همسانی ظاهری ولی از نظر درسی بسیار متفاوت بودند، یکی بسیار خوب بود و دیگری بسیار ضعیف. واقعاً برایم عجیب بود که چه طور این دو برادر دوقلوی همسان این قدر در درس با هم فرق دارند. اگر می خواستم در زمان های متفاوت آنها را به پای تخته بفرستم احتمال این که به جای هم بروند، بسیار زیاد بود. حتی اگر جای نشستن شان را هم می دانستم باز هم احتمال جا به جا شدنشان بالا بود، هیچ راهی برای شناختن شان وجود نداشت.

البته این به جایهم رفتن این دو را بعد از امتحانات ثلث دوم فهمیدیم، اولین نفری که این موضوع را کشف کرد،  من بودم. اولین باری که آن دو را به پای تخته فرستادم، هر دو عالی حل کردند ولی در اولین آزمون کتبی نتایج به صورت دیگری بود، همانجا شک کردم و قانون پشت سر هم به پای تخته رفتن را اجرا کردم، در زمان امتحان هم آن دو را که همیشه کنار هم می نشستند را از هم دور کردم، یکی را ابتدای کلاس و دیگری را انتهای کلاس می گذاشتم و کاملاً هم حواسم به آنها بود تا کار خاصی نکنند. خیلی تند و سریع بودند و یک لحظه نمی شد آنها را به حال خود گذاشت، پنج سال در ابتدایی این روش را انجام داده بودند و در آن بسیار مهارت پیدا کرده بودند.

هرچقدر این موضوع را به دیگر همکاران گوشتزد می کردم که حواستان باشد، ولی آنها زیاد توجه نمی کردند و به همین خاطر تعامل نادرست این دو برادر به غیر از کلاس من در باقی کلاس ها همچنان خوب بود، درس های علوم پایه را یکی تقبل کرده بود و درس های حفظیاتی را آن یکی، ثلث اول که به پایان رسید و در لیست مدرسه نمراتشان را دیدم فهمیدم که نقشه آنها در باقی دروس کاملاً درست اجرا شده بود، همه نمرات سطح بالا و در حد هم، تنها در ریاضی بود که یکی هجده بود و آن یکی هفت. همین سند خوبی بود برای صحت گفته هایم و این را به همکاران نشان دادم و آنها نیز  تا حدی مجاب شدند که بیشتر دقت کنند.

به طور کلی در مورد دوقلوها تجربه به من نشان داده است که دونوع هستند: یا مانند این دوقلوها کاملاً هوای همدیگر را دارند و برادری که قویتر است کاملاً برادر دیگر را حمایت می کند، البته نوع حمایت ها بیشتر از روش نادرست است ولی حمایت درست را هم در بین دوقلوها دیده ام. ولی نوع دوم کاملاً برعکس هستند و علاوه بر این که به فکر هم نیستند، به شدت با هم رقابت دارند و به همدیگر هیچ کمکی نمی کنند. گاهی اتفاق افتاده که در کلاس از دست همدیگر شکایت می کنند و حتی  با هم درگیر می شوند. به طور کلی وجود دو برادر در کلاس اتفاقات جالبی به وجود می آورد. یکی از این موارد گزارش نمرات همدیگر در خانه است، به همین خاطر همیشه اولیای دوقلوها بیشتر به مدرسه می آیند.

چند باری مادرشان برای بررسی وضعیت درسی آنها به مدرسه آمده بود، خودش هم می دانست که یکی از آنها زرنگ تر از دیگری است. گفتم: این ها در کلاس خیلی هوای همدیگر را دارند، البته حمایت کار بسیار پسندیده ای است، ولی این دو در روش حمایت کمی دچار انحراف شده اند، به جای هم انجام دادن کار یا پاسخ دادن به جای دیگری اصلاً خوب نیست. ماشالله آن قدر شباهت دارند که واقعاً تشخیص دادن شان برای ما ممکن نیست. خیلی باید مراقب باشیم که برادر زرنگ تر جای برادر دیگر کاری را انجام ندهد. بهتر است با روش های درست به هم کمک کنند تا مشکالاتشان حل شود.

مادر بنده خدا تایید می کرد ولی سرش را به نشان افسوس تکان می داد، می گفت: من هم در خانه می گویم به جای تقلب رساندن به یکدیگر در همین خانه کار کنید تا درستان بهتر شود، این یکی ریاضی اش خوب است، در علوم هم بد نیست. ولی در درس های خواندنی ضعیف است، اما آن یکی خوب حفظ می کند، کافی است یک بار از روی شعری بخواند، کاملاً در ذهنش می ماند. خسته شده ام از بس گفته ام، پنج سال ابتدایی با همین روش غلط قبول شده اند و فکر می کنند که همیشه همین طور است. لبخندی زدم و گفتم: نگران نباشید از همین امسال همه چیز درست می شود و مجبور می شوند راه درست را انتخاب کنند.

 وقتی مادرشان این صحبت ها را می کرد به یاد مهمترین اصل در آموزش افتادم، «تفاوت های فردی». اصلی که با توجه به اهمیت بسیار آن، متاسفانه مهجور مانده است. در امر آموزش و از آن مهمتر پرورش رعایت این اصل بسیار مهم است، از هر دانش آموز در حد توانایی هایش باید انتظار داشت و بر اساس آن برنامه آموزشی را اجرا کرد، یکی ریاضی را خوب می داند ولی ممکن است در درس دیگری ضعیف باشد. هر فرد در زمینه ای مختص به خودش استعداد دارد و کشف این استعداد بسیار مهم است. این دو برادر که دوقلوی همسان هستند یکی از بهترین مثال ها برای این موضوع است.

ولی حسرت این مادر را نفهمیدم، وقتی که رفت از آقای مدیر جویا شدم که مسئله ای که باعث شد مادر سری تکان دهد چیست؟ آقای مدیر هم سری تکان داد و گفت: متاسفانه همه چیز برمی گردد به پدر آنها، آدم بسیار عصبی و خشنی است و متاسفانه در روستا به دعواگری مشهور است. برای رسیدن به اهدافش بدترین راه ممکن را انتخاب می کند و همین رویه در بچه هایش هم رشد کرده است. همانطور که خودت هم فهمیده ای ما باید خیلی حواسمان به این دوقلوها باشد. خیلی وقت ها کارهایی می کنند که واقعاً دردسر ساز است.

بعد ثلث اول نگاه دوقلو ها به من عوض شده بود، فکر کنم تغییر رفتار دیگر همکاران را از چشم من می دیدند، چاره ای نبود می بایست یک جایی جلو این رفتار نادرست آنها گرفته شود. تفاوت این دو در باقی درس ها هم مشخص شد و همکاران نیز چون من در تعجب فرو رفتند، نکته جالب این بود که در درس های مختلف این دو رفتارهای متفاوت نشان می دادند و همانطور که مادرشان گفته بود یکی در علوم پایه قوی بود و آن یکی در خواندنی ها. حسین که دبیر علوم بود می گفت: خیلی عجیب است که این دو قلو ها در ظاهر و حتی اخلاقیات هم همسان هستند ولی در درس این قدر متفاوت، کروموزوم های آنها به نسبت میلیاردیم با هم تغییر دارند و این تغییر بسیار اندک در این بخش خودش را نشان داده است.

حسین به آقای مدیر گفت که حتماً به همکاران توصیه کنند که بیشتر حواسشان به برادر ضعیف تر در آن درس باشد و به او کمک کنند تا بتواند پیشرفت کند، حالا که جلوی راه نادرست گرفته شده است، برای گام برداشتن در راه درست باید به آنها کمک کرد. حرف حسین عالی بود و نشان از این می داد که واقعاً بیشتر به فکر پرورش دانش آموزان است تا آموزش آنها. گاهی سختی دادن به دانش آموز و مجاب کردن او به انتخاب روش درست کاری بسیار سخت است، در مواردی حتماً باید به دانش آموز کمک کرد. رها کردن روش نادرست که بسیار راحت و سریع آنها را به نتیجه می رساند و انتخاب روش درست که نیاز به سعی و تلاش دارد، کاری است واقعاً دشوار.

اردیبهشت بود که یک روز پدر آنها برای اولین بار بعد از حدود یک سال تحصیلی به مدرسه آمد، کاملاً با چیزهایی که آقای مدیر درباره اش می گفت همخوانی داشت. هیکلی درشت با چشمانی نافذ و چهره ای که کاملاً درهم بود در دفتر ایستاده بود و منتظر ما دبیران بود. در جواب سلام ما، سلام سردی کرد و آقای مدیر هم اولین دبیری را که معرفی کرد من بودم. کمی ترسیده بودم، دفتر نمره را گرفتم تا نمرات را نشانش دهم که با صدایی بلند گفت: بگویید دوقلوها بیایند تا ببینم این همه در مدرسه اند، چه خاکی بر سرشان کرده اند. مادرشان که چیزی نمی گوید، ببینم این ها در مدرسه چه کار می کنند.

هر دو آمدند و کنار پدر ایستادند، ترس را می شد در چهره آنها تشخیص داد، به آنها حق می دادم چون من هم با آنها در این حس مشترک بودم. تصمیم گرفتم از دانش آموز زرنگ شروع کنم، نمراتش را گفتم و از او تعریف کردم، تغییری در چهره پدر ایجاد نشد، منتظر بودم آفرینی بگوید، ولی همچنان سرد ایستاده بود و به من نگاه می کرد. خیلی ملایم گفتم که برادر دیگر کمی نمراتش پایین است، جرات نداشتم نمرات را بخوانم، حدس می زدم با واکنشی غیرقابل پیش بینی از این پدر مواجه شوم. فقط گفتم کمی باید بیشتر تلاش کند تا مانند برادرش درسش خوب شود.

آقای پدر نگاهی به او انداخت و ناگهان سیلی آبداری به صورتش نواخت، دردش را من نیز حس کردم. بعد شروع کرد به کلی بد و بیراه گفتن، واقعاً نمی شنیدم و صدای سوتی که در گوش پسر بی پناه می پیچید را می شنیدم. رفتار این پدر اصلاً برایم قابل درک نبود، ای کاش می شد کاری کرد که پدر آرام تر شود، ولی غیر ممکن به نظر می رسید. اتفاقی نیفتاده بود که این گونه عصبانی شده بود. در میان حرف هایش مجالی یافتم و تنها چیزی که گفتم این بود: نیاز به تنبیه نیست، هم خودش کمی تلاش می کند و هم برادرش به او کمک می کند. اخمی به من کرد و گفت: همین است دیگر، نمی زنید و نمی گذارید بزنیم که این ها این قدر پر رو شده اند.

جوابی نداشتم بدهم و می دانستم هرچه هم بگویم هیچ نتیجه ای در بر نخواهد داشت، دلم برای این بچه ها می سوخت، در چه شرایط سختی زندگی می کنند، این پدر در روش تربیتش فقط یک شیوه دارد و آن هم تنبیه است. درست است که تنبیه یکی از روشهای  تربیتی است، ولی انواعی دارد و ضمناً آخرین روش است نه اولین و تنها روش. ای کاش می شد راهی یافت که به این پدر روش های دیگر تربیت را هم آموخت، ولی این فکر هم بی فایده است، این پدر در دنیایی که در ذهنش دارد فقط به این روش می پردازد و متاسفانه هم در جامعه همانند خود بسیار می بیند که باعث تایید رفتارش می شود.

نوبت به دبیر ادبیات رسید و ایشان هم بدون هیچ ملاحظه ای اول رفت سراغ برادری که در درس ادبیات ضعیف است(همان دانش آموزی که در ریاضی خوب بود) و شروع کرد به گفتن ایرادهای او، هرچه اشاره کردم که کمی ملایم تر بگوید، اصلاً نمی فهمید و به کارش ادامه می داد، می دانستم که این یکی برادر هم امروز از دست پدر سیلی خواهد خورد، سرم پایین بود و جرات دیدن این صحنه را نداشتم، خودم را مشغول دفتر نمره کرده بودم که صدای مهیبی در فضای دفتر پیچید، چشمانم را محکم بستم و اصلاً هم دوست نداشتم باز کنم.

صدای یکی از بچه ها را شنیدم که می گفت: چرا دوباره مرا زدی؟ من که ادبیاتم خوبه، فقط ریاضی بلد نیستم، آن یکی ادبیاتش خوب نیست. تا چشمانم را باز کردم تا ببینم چه خبر است، شاهد سیلی خوردن برادر دیگر شدم. هر دو بچه سرخ شده بودند و با شدت تمام داشتند خودشان را کنترل می کردند که گریه نکنند. پدرشان هم داد و بیداد می کرد که چه فرقی دارد؟ هر دو باید کتک بخورید تا آدم شوید. این همه خرجتان می کنم تا درس بخوانید و مانند من بی سواد نشوید، این هم جواب من است که درس بلد نیستید. وضعیت مرا نمی بینید که با چه بدبختی ای پول در می آورم تا شکم شما را سیر کنم.

این شباهت بسیار کار دست پدر داده بود. البته برای ما شناختن آن دو سخت است، ولی او پدر آنهاست. مگر می شود اشتباه کند؟! در هر صورت با اشتباه پدر یکی از آنها، دو بار سیلی خورد که طنز بسیار تلخی بود. شاید اوضاع نامناسب اقتصادی باعث شده بود که این گونه برخورد کند، ولی در هر صورت حق نداشت تنبیه کند. می بایست اول تذکر می داد و بعد تهدید می کرد و در آخرین مرحله به این شیوه رجوع می کرد. واقعاً زندگی ها بسیار سخت شده و رفتارها را نمی شود یک طرفه قضاوت کرد، فشاری که بر روی این پدر است او را به این شکل درآورده و این گونه خشن کرده است. ای کاش هر کسی واقعاً به اندازه تلاشش مزد می گرفت. متاسفانه ریشه یابی بسیاری از مشکلات و ناهنجاری ها به امور مالی و اقتصادی می رسد.

نوبت که به حسین و درس علوم رسید، نیم خیزی برداشتم تا جلوی اتفاقات ناگوار بعدی را بگیرم که حسین اشاره ای کرد که حواسم هست. پدر دانش آموزان از حسین پرسید کدام یک در درس شما بد است اول او را نشان بدهید که به حسابش برسم، بعد برویم سراغ دیگری. چهره بچه ها را نمی شد دید، اگر این بار هم سیلی می خوردند حتماً به گریه می افتادند و غرورشان به شدت جریحه دار می شد. حسین لبخندی زد و گفت: هر دو در درس من بد نیستند و در حد متوسط هستند. دم حسین گرم که شرایط را فهمید و جلوی تنبیه بیشتر این بچه ها را گرفت.

کمی که آقای پدر آرام شد، من شروع کردم به توضیح دادن که هر کدام از دوقلو ها در درسی خوب ودر درسی کمی ضعیف تر هستند. این تفاوت بسیار طبیعی است و هیچ ایرادی هم ندارد، فقط باید به هم کمک کنند تا بتوانند مشکلشان را حل کنند. آقای پدر با تعجب به من نگاه کرد و گفت: اینها با هم فرق دارند؟ کجا فرق دارند؟! من که پدرشان هستم بیشتر اوقات اشتباهشان می گیرم از بس شبیه هم هستند.

حسین خطابه ای غرا در مورد دوقلو های همسان و ژن و کروموزوم و … ایراد فرمودند که من زیاد از آن سر در نیاوردم، چه برسد به آقای پدر. بنده خدا فقط نگاه می کرد، در آخر هم فقط یک جمله گفت: این دو از اول هم مثل هم بودند، فرقشان را فقط شما می گویید. وقتی دیدم محیط تا حدی مناسب است کمی از آن دو تعریف کردم و تشویقشان کردم که بیشتر به هم کمک کنند. آقای پدر با پوزخندی گفت: این پدر سوخته ها فقط هر جا لازم باشد به جای هم می روند و هیچ کس هم نمی فهمد. در جوابش گفتم : ما در مدرسه فهمیده ایم و دیگر نمی گذاریم این کار نادرست را انجام دهند. گفت: فکر می کنید، اینها در هر کاری اگر خنگ باشد در این کار خیلی زبل هستند.

تا آقای پدر این را گفت یکی از دوقولوها به سمت پدرش برگشت و خیلی آرام گفت: اینجا دیگر نمی شود، همین دبیر ریاضی ما را لو داد و حالا دیگر همه دبیرها حواسشان به ما است. آقای پدر نزدیک من شد و محکم زد به پشتم و گفت: دمت گرم که دست اینها را خواندی، اینها حتی در خانه هم با این جای هم رفتن سر من هم کلاه می گذارند. بعد از آن همه خشونت، لبخندی به زور بر چهره اش نقش بست که برای همه و مخصوصاً بچه ها عجیب بود.

دو تا دوقلو ها جلوی پدرشان قول دادند تا در درس ها بیشتر تلاش کنند و بیشتر به هم کمک کنند و همچنین زیاد آتش نسوزانند و کمتر باعث شوند که پدرشان عصبانی شود، از آن طرف ما هم از پدرشان خواستیم آنها را بی علت تنبیه نکند. با همان اخم فقط گفت: سعی می کنم ولی قول نمی دهم. برای خداحافظی دستش را فشردم، دستی بسیار زبر که برایم بسیار پرمعنی بود. گاهی ایجاد یک اخلاق یا عادت ناپسند در دست خود فرد نیست و جبر روزگار او را وادار به این کار می کند.

وقتی آقای پدر رفت، آقای مدیر با خنده گفت: ببین در خانه چقدر این پدر اشتباهی کتک کاری کرده و چقدر این دو  از این موضوع سوء استفاده کرده اند. باید به مادرشان بگویم که حداقل لباسشان را متفاوت بگیرد. من گفتم: پیشنهاد بهتری دارم، بر روی لباسهایشان اتیکت نام و نام خانوادگی نصب کنند تا هم در خانه و هم در مدرسه دچار مشکل نشوند. خنده همه باعث شد کمی از فشاری که بر روی ما بود کاسته شود.

۲۱۰.مهمان

سر کلاس آرام و قرار نداشتند، یک دقیقه یکجا نمی نشستند و در کلاس از سمتی به سمت دیگر می رفتند. با صدای بلند با هم صحبت می کردند و اصلاً به من توجه نمی کردند. دو تا بیشتر نبودند ولی اندازه سی تا دانش آموز شلوغی و شیطنت و سروصدا داشتند. هر چه هم تذکر می دادم گوششان بدهکار نبود. انگار حرف هایم را اصلاً نمی فهمیدند. از طرفی این رفتارشان واقعاً داشت نظم کلاس را به هم می ریخت و از طرفی دیگر دلم هم نمی آمد از کلاس بیرونشان کنم.

از اولین جلسه بعد از عید به کلاس آمده بودند و مهمان ما به حساب می آمدند، ولی از همان روز اول کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. رعایت اصول میزبانی هم حدی دارد، اوایل کمی به آنها چشم غره می رفتم تا شاید کمی آرام بگیرند ولی اصلاً تاثیر نداشت. یک بار که همینجوری بی اجازه آمده بودند کنار تخته سیاه، رو به آنها کردم و گفتم: اینجا کلاس است و قوانین خودش را دارد، شما باید بعضی چیزها را رعایت کنید. اگر می خواهید داخل کلاس بمانید خواهش می کنم بی نظمی نکنید وکمتر سر و صدا کنید و بگذارید من درسم را بدهم.

نگاهشان به من نشان می داد که هیچ نفهمیدند و با همان سروصدای همیشگی شان به آخر کلاس رفتند. وقتی برگشتم و بچه های کلاس را دیدم، یکه خوردم. بندگان خدا در حالت بهت مانده بودند، در ابتدا پلک هم نمی زدند ولی کمی  که گذشت، با زحمتی  بسیار در حال کنترل خنده هایشان بودند. به آنها اخم کردم و گفتم: شما هم با اینها هیچ فرقی نمی کنید، از بس که شلوغ هستید و پر جنب و جوش. همین باعث شد خنده در کلاس منفجر شود، ولی من همچنان جدی داشتم روی تخته سیاه محور مختصات می کشیدم.

آن قدر آمدند و رفتند و سروصدا کردند که تاب تحملم تمام شد و یک بار که واقعاً مخل کلاس شده بودند با حالتی خیلی جدی در را باز کردم و گفتم: بفرمایید بیرون، چقدر گفتم نظم کلاس مرا حفظ کنید، چقدر گفتم این همه بالا و پایین نروید، چقدر خواهش کردم آرام صحبت کنید. درست است مهمان ما هستید، ولی هر چیزی حسابی دارد. بفرمایید بیرون تا بیشتر از این اعصابم به هم نریخته است.

 بچه ها باز غرق در خنده شدند، خودم هم خنده ام گرفته بود ولی با هزار زحمت کنترل کردم و با نهیبی بچه های کلاس را ساکت کردم. دو سه باری مودبانه خواستم از کلاس خارج شوند ولی اصلاً توجهی نکردند. یک ذره هم برای حرفهایم ارزش قایل نبودند. آخر سر خیلی موقر دنبالشان کردم و بعد از دو سه دور چرخیدن در کلاس و تعقیب گریز، در میان اوج خنده دانش آموزان توانستم آن دو را از کلاس اخراج کنم.

سکوت خیلی خوب بود و در آرامش بهتر می شد درس داد. کلاس به حالت عادی اش برگشت، ولی بعد از گذشت حدود نیم ساعت دلم برایشان تنگ شد، در همین چند هفته که آمده بودند به سروصدا و شیطنتشان خو گرفته بودم و به نظرم کلاس بدون آنها اصلاً معنایی نداشت. نبودنشان در کلاس کاملاً محسوس بود، حتی این را در پچ پچ های بچه ها هم فهمیده بودم. اولین باری بود که سر و صدا را دوست داشتم و این برایم خیلی عجیب بود. این دو مهمان چقدر تاثیرگذار بودند، به یاد ندارم این گونه شده باشم.

 مبصر کلاس را صدا کردم و خیلی جدی گفتم برو بیرون و آن دو تا را پیدا کن و به آنها بگو اگر سرو صدایشان را کمتر می کنند به کلاس بازگردند. بنده خدا مبصر که از خنده دلش را گرفته بود، به زحمت گفت: آقا اجازه نمی شود آنها را پیدا کرد. آنها خیلی سریع هستند و حتی اگر آنها را ببینم به آنها نمی رسم، اخمی کردم و گفتم: من کاری به اینها ندارم، باید پیدایشان کنی و به کلاس بازشان گردانی. خنده بچه ها  کل فضای کلاس را  در برگرفته بود. این هم برایم جالب بود که واکنشی در برابر خنده هایشان نشان نمی دادم و می گذاشتم دل سیر بخندند، ولی خودم  مانند همیشه کاملاً جدی بودم.

چند دقیقه بعد، مبصر برگشت و با ناراحتی گفت: آقا اجازه از مدرسه رفته اند. همه جا را گشتم، نبودند. پیش خودم فکر کردم شاید کمی زیاده روی کرده بودم و باید ملاطفت بیشتری به خرج می دادم، گاهی باید جاذبه را بیشتر از دافعه به کار برد. در سکوتی که دیگر برایم معنی نداشت از دانش آموزان خواستم که کاردرکلاس را حل کنند و خودم از پنجره به بیرون نگاه می کردم و به دنبال آن دو بودم. هوای خوب بیرون و سرسبزی مزارع اطراف مدرسه محیطی بسیار زیبا ساخته بود، پیش خودم فکر کردم اگر من هم جای آنها بودم این طبیعت زیبا را به کلاس درس ترجیح می دادم.

چیزی به زنگ نمانده بود که با سر و صدا داخل کلاس شدند، با آمدنشان همه به وجد آمدیم، بچه ها که دست می زدند و پایکوبی می کردند، ولی من مجبور بودم که جلوی خودم را بگیرم و واکنش خاصی نشان ندهم ولی در دلم من هم دست افشانی و پایکوبی بود. با اخم به آنها نگاه کردم، بدون توجه به من در حال رفت و آمد در فضای کلاس بودند. یکی از بچه ها دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه چیزی به آنها نمی گویید که از پنجره به کلاس آمده اند.

به سمتشان رفتم و کاملاً جدی گفتم: بار آخری باشد که از پنجره به کلاس من می آیید، اولاً باید از در بیایید و ثانیاً باید اجازه بگیرید، اگر تکرار شود به دفتر معرفی تان می کنم و حتماً باید والدینتان بیایند و تعهد بدهند، مدرسه حساب و کتاب دارد و جای این کارها نیست. بچه های کلاس از خنده داشتند زمین را چنگ می زدند ولی من خیلی جدی بودم، تا به حال به یاد ندارم که در کلاس این گونه شوخی کرده باشم. همیشه جدی هستم ولی این دو باعث شدند من هم در کمال جدیت شوخی کنم و کلاس را به خنده بیاورم.

وقتی موضوع را با آقای مدیر در جریان گذاشتم و از او کمک خواستم تا راهی پیدا کند تا این دو مهمان در کلاس باشند ولی کمی ساکت باشند و بگذارند من هم به کارم برسم، باز با خنده های ایشان مواجه شدم، به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و با جدیت تمام به آقای مدیر گفتم: حل این گونه مشکلات بر عهده شماست. شما مدیر هستید و این ها در کلاس مدرسه شما هستند، مسئولیت آنها با شماست و اگر اتفاقی رخ دهد شما پاسخگو هستید.

او هم مانند بچه ها از خنده دلش را گرفته بود، اینجا بود که من هم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و شروع کردم به خندیدن. دیگر همکاران که از موضوع بی خبر بودند و فقط شاهد خنده من و آقای مدیر بودند جویای ماجرا شدند. گفتم: در کلاس اول راهنمایی دو تا مهمان داریم، شما متوجه آنها نشدید؟ همدیگر را نگاه کردند و گفتند: کسی به کلاس اضافه نشده است. گفتم دانش آموز نیست، دو تا موجود زیبا و دوست داشتنی در کلاس سکونت دارند. یکی از آنها گفت: حالا فهمیدم، پرستوها را می گویید.

این مهمان ها تا پایان خرداد که کلاس ها برقرار بود همراه ما بودند. خانه شان را روی لوله بخاری انتهای کلاس ساخته بودند و اواخر اردیبهشت بود که دو تا هم جوجه آوردند. محیط کلاس به طور خارق العاده تغییر کرده بود، من یواش حرف می زدم و درس می دادم و بچه های کلاس هم که انصافاً درک خوبی داشتند اصلاً سروصدا نمی کردند. آنها هم کمی بهتر شده بودند و مراعات ما را می کردند و زیاد سروصدا نمی کردند. زندگی ما در این کلاس با این دو مهمان گره خورده بود.

این دو پرستوی مهاجر بهانه ای برای من شده بودند که با همان حالت جدی همیشگی و بدون هیچگونه تغییری در رفتارم، باعث شوم که مدتی محیط کلاس برای بچه ها جالب و خنده دار شود، از حق هم نگذریم بچه ها هم خیلی خوب بودند و اصلاً از شرایط سوء استفاده نمی کردند. حتی به خاطر رعایت سکوت در زمانی که جوجه ها در لانه بودند، دقتشان هم بیشتر شده بود، به حرف هایم خیلی خوب گوش می دادند و کاردرکلاس ها و تمرین ها را با کمترین اشتباه حل می کردند.

درست است که من به رویم نمی آوردم ولی برای رفتن به آن کلاس ثانیه شماری می کردم، وقتی کلاس تمام می شد دوست نداشتم آنجا را ترک کنم، می خواستم همانجا بنشینم و آن دو که بسیار زیبا بودند را تماشا کنم. زنگ آخر هم قبل از رفتن به خانه حتماً به آنها سر می زدم، خوش و بشی با آنها می کردم و تا دیداری دیگر با آنها خداحافظی می کردم. البته همه این مکالمات در ذهنم بود ولی اگر دانش آموزان و همکاران نبودند، با آنها می نشستم و دل سیر صحبت می کردم.

رفتار بچه ها با آنها خیلی خوب بود و هیچ آزاری به آنها نمی رساندند. متاسفانه در فرهنگ کودکان سرزمین ما دیدن پرنده مساوی است با برداشتن سنگ یا هر وسیله دیگر برای زدن آن. ولی بچه های کلاس حواسشان به آنها بود و همین تعجب مرا برانگیخته بود، انتظار داشتم دنبالش کنند و بگیرند و یا هزار تا کار دیگر کنند، ولی مانند مهمان با آنها رفتار می کردند و واقعاً میزبانان خوبی بودند، تا به حال این گونه دانش آموزانی ندیده بودم.

درس دادن در روستا و در مدرسه ای که در دل مزارع قرار دارد و حتی از خود روستا هم فاصله دارد چنین مزایایی هم دارد. به دور از قیل و قال شهر و در سکوتی دل انگیز و هوایی پاک و محیطی جان افزا حتی در کلاس میزبان پرستو ها هم هستیم. پرندگانی زیبا که با آمدنشان آغاز بهار و فصل نو شدن را نوید می دهند. این دو پرستو به واقع بهترین مهمان های کلاس های من بودند.

۲۰۹. معلم بد ۲

برافروخته به دفتر رفتم و به آقای مدیر گفتم: همین حالا اتفاقاتی که در کلاس من و سالن مدرسه رخ داده را صورت جلسه کنید و به امضای همه همکاران هم برسانید. این دانش آموز باید در گام اول به طور موقت از مدرسه اخراج شود، اگر حالا جلوی او را نگیریم و برخوردی مناسب با او نداشته باشیم، فردا به هیچ عنوان نمی توانیم او را کنترل کنیم. این کار برای برقرای ثبات و نظم در مدرسه بسیار مهم است و حتماً باید انجام شود.

 آقای مدیر گفت: حساسیت شما زیاد شده و به همین خاطر این قدر عصبانی شده اید، او هم به شما حساس شده است. شما کوتاه بیایید و بگذارید که فعلاً داخل حیاط باشد. وقتی که عصبانیت شما فروکش کرد می گویم بیاید و از شما عذر خواهی کند. این صحبت های آقای مدیر آتش خشم مرا چندین برابر کرد. گفتم: این دانش آموز در حال به هم ریختن کلاس من و در آینده ای نزدیک کل مدرسه است، حالا شما می گویید که حساس شده ام، یک ماه تمام وقت و انرژی مرا در کلاس گرفته است و نتوانسته ام او را کنترل کنم.

 باید حتماً با او برخورد کرد تا جلوی این اتفاقات گرفته شود. شما که هیچ کاری نمی کنید، همه همکاران هم از دست او به امان آمده اند و کاری نمی کنند، زنگ تفریحی نیست که در دفتر مدرسه بین همکاران صحبت این دانش آموز نباشد و همه متفق القول می گویند که عامل اصلی مشکلات در کلاسشان این دانش آموز است. باشد، من می شوم «معلم بد» و این قضیه را به گردن می گیرم، کار باید از یک جایی شروع شود. می دانم که تبعات این کار مرا خواهد گرفت و شما مصون هستید، ولی چاره ای نیست باید این کار انجام شود.

وقتی دیدم آقای مدیر در حال دست دست کردن است، خودم کاغذی برداشتم و کل ماجرا را نوشتم و در زیر نام آقای مدیر و باقی همکاران را هم اضافه کردم. تا نوشتن من تمام گشت، زنگ تفریح شد و همکاران دیگر هم به دفتر آمدند و همه مرا به آرامش دعوت کردند. آرام شده بودم ولی در کاری که می خواستم انجام دهم همچنان مصمم بودم. وقتی صورت جلسه را جلوی همکارن گذاشتم، کمی همدیگر را نگاه کردند ولی در نهایت همه امضا کردند، آقای مدیر هم که در برابر کار انجام شده قرار گرفته بود، چاره ای جز مهر و امضا نداشت.

بر اساس صورت جلسه تصمیم بر اخراج سه روزه گرفته شد. آقای مدیر مِن مِنی کرد و گفت که اول باید تعهد می گرفتیم و اگر کارساز نبود این کار را انجام می دادیم. گفتم: چقدر به شما اصرار کردم که تعهد بگیرید ولی شما انجام ندادید. حالا در برابر تهدیدی که این دانش آموز مرا کرد کاری جز این کار باقی نمی ماند. چاره ای نیست، این گام را باید محکم برداشت تا بتوان برای گام های بعدی برنامه ای ریخت. حداقل با این کار اگر این دانش آموز اصلاح نشود، جلوی تکرار این اتفاقات توسط دیگر دانش آموزان گرفته می شود. از لحن صحبت مدیر فهمیدم که اصلاً به این کار راضی نیست و دنبال راهی است که این صورت جلسه را اجرا نکند، ولی من کوتاه نیامدم.

کلاً از مدرسه رفته بود و آقای مدیر هم مادرش را خبر کرده بود که به مدرسه بیاید، مرا از کلاس به دفتر برد تا با مادر این دانش آموز صحبت کنم. به آقای مدیر گفتم: چرا پدر این دانش آموز مدرسه نمی آید؟ من اگر صحبتی داشته باشم فقط با پدرش دارم. آقای مدیر صحبت را عوض کرد و قضیه تهدید کردن دانش آموز را به مادرش گفت. اشک بود که از چشمان مادر سرازیر می شد، تاب تحمل دیدن چنین صحنه ای را نداشتم. واقعاً چرا رفتار فرزند این قدر باید مادر را ناراحت کند؟ فرزندی که باید عزیز دل مادرش باشد، او را مجبور می کند که جلوی ما این گونه ناله و زاری کند. چرا این فرزندان قدر مادر خود را نمی دانند؟

کمی که آرام تر شد به مادرش گفتم که مجبورم چنین برخوردی کنم، می دانم سخت است و برای شما دردآور، حتی برای من هم سخت است. ولی چاره ای نیست باید یک جایی با او برخورد شود تا بفهمد که کارش نادرست است و در قبال کار نادرست تنبیهی هم وجود دارد. اگر با او برخورد سخت نشود، در آینده اتفاقاتی رخ خواه داد که دیگر هیچ کاری نمی شود برای جبران آن انجام داد. بنده خدا جوابی نداشت بدهد، سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت: مانند پدرش است، کله شق و مغرور، او هم با این اوضاع سرنوشت پدرش را خواهد داشت.

جملات آخر این مادر مرا به فکر فرو برد، نیامدن پدر این دانش آموز در این مدت با این همه مشکلاتی که به وجود آمده بود، با این گفته های مادر معنی دیگری پیدا می کرد. رو به آقای مدیر کردم و آرام پرسیدم که پدر این دانش آموز کجاست؟ چرا تا به حال یک بار هم به مدرسه نیامده است؟ آقای مدیر سری تکان داد و با اکراه آرام در گوشم گفت: زندان است، سالهاست که زندان است و همین باعث شده که بالای سر فرزندانش نباشد و این مشکلات به وجود آید.

واقعاً عواملی که باعث می شود دانش آموز به چنین وضعیتی برسد چقدر هولناک است. نبود پدر و از آن بدتر در زندان بودن آن هم به خاطر قتل در نزاع، باعث شده که فرزند پسرش از کنترل خارج شود. ریشه یابی این ناهنجاری های رفتاری گاهی به جاهایی کشیده می شود که راهی به جز این اتفاقات در نهایت آن متصور نیست. محیط ناسلام جامعه و همچنین طرد شدن افراد از کانون گرم خانواده همه دست به دست هم می دهد تا بزهکاری این گونه در جوانان و متاسفانه نوجوانان مشاهده شود، و ما متاسفانه در آموزش و پرورش هم هیچ کمک شایانی نمی توانیم به این دانش آموزان بکنیم. درد آورترین بخش معلمی همین جاست که می بینی و نمی توانی کار اصولی انجام دهی.

این اطلاعات باعث شد که من در برخورد با این دانش آموز مصمم تر شوم. می دانم برای او من بدترین معلم و شاید بدترین انسان روی زمین باشم ولی همین که بفهمد کارش اشتباه است و برای کار اشتباه هم باید تاوان بدهد برای من بس است. او در این سن باید یاد بگیرد که به قانون احترام بگذارد و در مدرسه بر اساس قوانین آن رفتار کند. باید یاد بگیرد که تهدید کردن از بن کاری نادرست است و اگر اینجا این را نیاموزد فردا در جامعه با این نوع رفتارش هم خطری برای خودش ایجاد می کند و هم برای دیگران. شاید کار من کاملاً اصولی نباشد ولی تنها کاری است که می توانم انجام دهم.

زنگ آخر که خورد و می خواستم پیاده به سمت وامنان بازگردم، آقای مدیر صدایم کرد و گفت: بهتر است صبر کنی تا من یکی از دوستانم را خبر کنم که تو را با موتور برساند. لبخندی زدم و گفتم: نیازی نیست، بعید می دانم کاری کند، آقای مدیر گفت: احتیاط شرط عقل است، هوا که رو به تاریکی است و ممکن است این بچه بی عقلی کند. پیش خودم فکر می کردم که همین آقای مدیر در یکی دو ساعت پیش چنان طرف این دانش آموز را می گرفت که انگار من کار اشتباهی کرده ام و حالا از ترس این دانش آموز می خواهد مواظب من باشد. هر چه او اصرار می کرد، من انکار می کردم و در آخر فقط رضایت دادم که از جاده بروم نه از مسیر میان بر.

وقتی به راه افتادم، خورشید در منتها الیه مغرب چنان سرخ شده بود که کل آسمان را ملتهب از رفتنش کرده بود. ابرهای پاره پاره هم در هر گوشه به دنبال یاران رفته شان می گشتند. مسیر میان بر برایم خیلی کوتاه تر و جذاب تر بود، ولی باید از مسیر طولانی جاده می رفتم، جاده ای خاکی و پر پیچ و خم. وارد سراشیبی تند جاده شدم، آفتاب درست در مقابلم در حال غروب بود و این منظره واقعاً دیدنی بود. من داشتم در دره پایین می رفتم و در مقابلم هم خورشید داشت به پشت کوه می رفت. با دیدن این صحنه و مرور اتفاقات امروز در ذهنم، من هم احساس غروب می کردم. وقتی نمی توانم مشکلی را حل کنم، و مجبورم از آخرین راه حل که می دانم زیاد هم درست نیست استفاده کنم، یعنی غروب و همین افول برایم سخت است. خوشابه حال خورشید که به طلوع بعد از غروبش ایمان دارد، ولی نمی دانم آیا این غروب من هم طلوعی در پیش خواهد داشت؟!

در مشاهده این غروب ها بودم که چشمم در بالای تپه ای که در سمت راست جاده قرار داشت، سیاهی ای دید، فاصله اش دور بود و نمی شد چهره را تشخیص داد ولی فهمیدم که خود اوست که در حال رصد کردن من است. خدا خدا می کردم که کاری نکند، نه به این خاطر که ترسیده باشم، بیشتر نگران این بودم که هر اتفاقی بیفتد و آسیبی به من برسد، در هر صورت این بنده خدا گیر است و ممکن است برخوردهای سخت تر و رسمی تری با او شود. درست است که تا به حال تجربه درگیری را نداشته ام و اصلاً هم بلد نیستم از خودم دفاع کنم، ولی به واقع از این نمی ترسیدم که بلایی سرم بیاید، بیشتر نگران عواقب این کار بودم.

بدون هیچ تغییری به مسیر خود ادامه دادم و او از همان بالا فقط نظاره گر بود، به پل رودخانه رسیدم و تپه در پشت سرم قرار گرفت، دوست داشتم برگردم و ببینم که هست یا رفته، ولی بهتر دیدم که همین طور به راه رفتنم ادامه دهم. سربالایی را که پشت سر گذاشتم و به دشت رسیدم در سر پیچ جاده کمی به راست چرخیدم و با گوشه چشم، نگاهی به بالای تپه که حالا دیگر از آن زیاد فاصله گرفته بودم انداختم، رفته بود و دیگر خبری از او نبود، نفس راحتی کشیدم و به مسیر ادامه دادم.

حدود یک ساعت و نیمی که پیاده در راه بودم، به کل اتفاقاتی که در مورد این دانش آموز رخ داده بود فکر می کردم. ای کاش می شد راهی بهتر می یافتم و معلم بد نمی شدم. ولی واقعاً چاره ای نبود، کار ما معلم ها گاهی مانند طبیبان است، باید دردی را ایجاد کرد تا درد و بیماری ای بزرگتر را درمان کرد، باید داروی تلخی به بیمار خوراند تا شیرینی بهبود را به او چشاند. فقط امیدوارم که این داروی تلخ واقعاً برای این بیمار کارساز باشد، ای کاش می شد بدون درد، دردی را از دوش انسانی برداشت.

در خانه وقتی اتفاقات را برای دوستان تعریف کردم، کلی مرا ملامت کردند که اگر آن دانش آموز کاری می کرد، در وسط کوه و دشت و در جاده ای که در آن ساعت ها هم یک ماشین نمی گذرد، چه کار می خواستی انجام دهی؟ البته دوستان راست می گفتند در کل مسیر تا وامنان حتی یک موتور یا تراکتور هم از جاده نگذشت، چه برسد به ماشین. حالا که به خانه رسیدم تازه کمی ترسیدم و تصور این که زخمی و کتک خورده در گوشه جاده تا صبح را باید می افتادم و حتماً در سرمای کشنده این منطقه یخ می زدم، مرا به لرزه انداخت.

هفته بعد صبح که به مدرسه رسیدم، همه بچه ها در صف صبحگاه بودند، زیرچشمی کلاس سوم را بررسی کردم، خبری از آن دانش آموز نبود. آقای مدیر که به دفتر آمد از او جویای آن دانش آموز شدم، گفت: از همان روز دوشنبه هفته قبل که شما رفتی او هم رفت و دیگر نیامد، به آقای مدیر گفتم حتماً پیگیر او باشد و نگذارد که رها شود. گفت: به شورای روستا گفته ام و آنها را مطلع کرده ام، خانواده آنها از نظر مالی در مضیقه است، قرار شده است کمکی به آنها شود و در ضمن حواسشان به آن دانش آموز هم باشد. این ابتکار از آقای مدیر واقعاً عجیب ولی ستودنی بود، از ایشان اصلاً انتظار چنینی حرکتی را نداشتم.

دو هفته ای از او خبری نبود، ولی بعد از آن به مدرسه می آمد و فقط در روزهایی که من بودم نمی آمد، بعد از مدتی به مدرسه می آمد ولی به کلاس من نمی آمد، این منوال تا آذر و امتحانات ثلث اول برقرار بود. سر جلسه امتحان ریاضی هم نیامد و من هم غیبت غیر موجه رد کردم، مستمرش هم زیر پنج بود. به غیر از ریاضی در چند درس دیگر هم تجدید شده بود، با توجه به نمرات ثلث اولش و پیش بینی نمراتش در ثلث های بعدی، هیچ امیدی به قبول شدن او در ریاضی نبود. فقط امید داشتم در درس های دیگر بتواند کاری کند تا حداقل در ریاضی و یک درس دیگر از تبصره استفاده کند.

اواسط ثلث دوم و بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق، در یک روز سرد زمستانی به کلاس من نزول اجلال فرمودند. میز آخر سمت پنجره نشسته بود و اصلاً به من نگاه نمی کرد. کل زمان کلاس فقط از پنجره به بیرون نگاه می کرد و بیش از اندازه ساکت و آرام بود. اصلاً به درس گوش نمی داد و حواسش هم اصلاً در کلاس نبود، بهتر دیدم کاری به کارش نداشته باشم. حالا وقت آن نبود که به فکر آموزش ریاضی به او باشم، تغییر رفتار او بسیار بسیار مهمتر از ریاضی است. اگر بتوانم به اندازه یک اپسیلون( مقدار بسیار کوچکی که در مبحث حد و همسایگی ها در ریاضی کاربرد دارد.) در او تغییر ایجاد کنم، بزرگترین کار را در مورد او انجام داده ام.

در کلاس خیلی تلاش می کرد خودش را کنترل کند، فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودند و تا حدی با او همکاری می کردند، به طوری که از زمانی که بازگشته بود هنوز کسی از او شکایت نکرده بود. رفتار من با او بر اساس زندگی مسالمت آمیز بود، هیچ کدام سعی در بر هم زدن این وضعیت نداشتیم. می فهمیدم که از درس هایی که می دهم چیزی نمی فهمد، ولی حداقل رفتارش در کلاس نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شیطنت در وجودش غلیان می کرد و گاهی هم از دستش در می رفت ولی به خاطر شرایط، نادیده می گرفتم تا تنشی بین من و او ایجاد نشود. البته دیگر دانش آموزان هم همکاری می کردند و اصلاً شکایت نمی کردند، آن ها هم اوضاع را فهمیده و درک کرده بودند.

در جلسه پرسش کلاسی، چون از همه پرسیده بودم، تنها کسی که مقابل اسمش خالی بود او بود، می بایست او را به پای تخته فراخوانم تا سوالی را حل کند. دو دل بودم که صدایش کنم و یا چیزی نگویم و جلوی اسمش در دفتر نمره فقط یک صفر بگذارم. از این می ترسیدم که باز هم همانجا بنشید و بگوید بلد نیستم و یا حرفی بزند که موجب بر هم خوردن این شرایط نسبتاً ناپایدار شود. آن قدر در این افکار و انتخاب چه کاری که باید انجام دهم غرق بودم که گذر زمان را نفهمیدم، با صدای یکی از دانش آموزان که گفت: آقا اجازه چرا اسم نمی خوانید، به حالت عادی برگشتم. تصمیم سختی گرفتم و با کمی اضطراب نامش را خواندم.

با اکراه و به سختی بلند شد و آمد مقابل تخته سیاه. صورتش پر اخم بود، فقط پرسید: چه کار کنم؟ سوال را نشانش دادم و گفتم حل کن. کمی نگاهش کرد، می دانستم که بنده خدا نمی داند و نمی تواند حل کند. دنبال بهانه ای بودم که از او بخواهم بنشید به طوری که به او بر نخورد. گچ را برداشت و چند عددی را که می دید با هم جمع کرد، حتی جمع هم بلد نبود. کمی بالا و پایین تخته سیاه و سوال را نگاه کرد و بعد رو به من کرد و با همان اخمش گفت: بلد نیستم.

گفتم: اشکالی ندارد، همین که پای تخته آمدی و اشتباه حل کردی حداقل دو نمره از پنج نمره پای تخته را به تو می دهم. قبلاً هم گفته ام که غلط حل کردن بهتر از حل نکردن است. منتظر بودم ذوق کند، ولی هیچ تغییری در چهره اش پدیدار نشد و همانطور که آمده بود رفت نشست. هم من و هم کل بچه های کلاس هاج و واج فقط همدیگر را نگاه می کردیم و هیچ کس هم چیزی نمی گفت. وقتی نشست باز نگاهش به بیرون از پنجره بود و اصلاً با من و کلاس کاری نداشت. این رفتارش در ظاهر شکستی بود در آموزش ریاضی به او ولی برای من موفقیتی بود که خستگی این چند ماهی را که به خاطر او در فشار بودم، از تنم بیرون کرد.

در امتحانات نهایی پایان سال، با توجه به این که در شهر تصحیح می شود خبری از او و نمره اش نداشتم، فقط وقتی در تابستان از آقای مدیر پرسیدم گفت تعداد قابل توجهی تجدید دارد. حتی نمی دانم در شهریور در آزمون ها شرکت کرد یا نه؟! سال بعد هم برای تدریس به روستایی دیگر افتادم و دیگر به آن مدرسه نرفتم، نمی دانم در نهایت وضعیت او چه شد؟ قبول شد یا مردود و یا اصلاً ترک تحصیل کرد. فقط همان پای تخته آمدنش و با اخم حل کردنش در ذهنم ماند. امیدوارم این کار من حداقل کمک کوچکی به او کرده باشد، البته امید داشتن به این امیدواری کاری بسیار سخت است.

۲۰۸. معلم بد۱

سخت ترین و عذاب آورترین بخش در کار معلمی مواجه شدن با دانش آموزی است که هیچ چیز برایش مهم نیست و به هیچ طریق هم نمی توان در او ایجاد انگیزه کرد. نه می توان از موارد ایجابی مانند تشویق و ترغیب کمک گرفت و نه از امور سلبی مانند تنبیه و محرومیت سود جست. معلم در برابر این چنین دانش آموزانی کاملاً خلع سلاح است و هیچ کدام از راهکارهای تربیتی نمی تواند برای حل معضل موجود مفید باشد. متاسفانه بسیاری از همکاران در مواجه با این شرایط به آخرین و نادرست ترین راه مراجعه می کنند و از تنبیه بدنی استفاده می کنند. روشی که شاید گاهی به عنوان آخرین تیر در ترکش تاثیر موقتی داشته باشد ولی به طور حتم در دراز مدت نتیجه ای برعکس خواهد داشت.

بزرگ ترین رسالت آموزش و پروش، تربیت و آماده کردن دانش آموز برای زندگی در جامعه است. مدرسه باید جایی باشد که در آن فرهنگ جامعه به تعالی برسد، آموزش و پرورش باید در خدمت بالا بردن آگاهی در افراد جامعه باشد، آموزش و پرورش باید محیطی ایجاد کند که اگر دانش آموزی مشکل اخلاقی یا رفتاری هم داشت، تا حد امکان در برطرف کردن آن به دانش آموز کمک شود. ولی متاسفانه این اهداف والا در روزمرگی و بی برنامه ای آموزش و پرورش گم شده است. آن قدر که به امتحان و نمره و کلاس خصوصی و مدارس خاص و از همه بدتر کنکور پرداخته شده است، که دیگر مجالی برای این رسالت اصلی آموزش و پرورش باقی نمانده است.

آسیب هایی که نپرداختن به این موضوع اصلی به وجود خواهد آورد را بسیار سریع تر از آن چه فکر می کنیم خواهیم دید. دانش آموزان ما هیچ از پرورش و رفتار درست و تعقل و تفکر در مدرسه نمی آموزند، در بهترین حالت که مدارس خاص مانند تیزهوشان یا نمونه است فقط ذهن آنها پر می شود از موادی که هیچ نمی دانند از آن چه استفاده ای خواهند برد. در این سیستم ناکارآمد آموزش و پرورش ما، حتی آموزش هم در همان حد دانش که اولین حیطه از حیطه های شناختی است به تحقق نمی رسد.

نمی دانم چرا نخبگان این سرزمین راهی برای برون رفت از این اوضاع نابسمان نمی یابند! نمی دانم چرا همه فقط به فکر روزمرگی ها هستند و اصلاً به اهداف اصلی توجه نمی کنند! نمی دانم چرا این همه جشنواره ها و سمینارها و برنامه های تربیتی آموزشی که با صرف وقت و هزینه های گزاف برگزار می شود، هیچ تاثیری ندارد! نمی دانم چرا هر چه جستجو می کنم، هیچ جایی را نمی بینم که کاری بر مبنای اصولی انجام شود. آیا دیگران هم مانند من هستند و نمی دانند؟

در کلاس سوم راهنمایی مدرسه پسرانه یک مورد از این دانش آموزان داشتم که واقعاً هیچ چیز برایش مهم نبود، از نظر درسی اصلاً به مطالبی که می گفتم توجه نمی کرد و هیچ تکلیفی را هم انجام نمی داد، هر وقت اسمش را می خواندم تا به پای تخته بیاید و سوالی را حل کند، حتی به خودش زحمت بلند شدن را نمی داد و با لحن بدی می گفت: بلد نیستیم. هر چه اصرار می کردم که بیا، راهنمایی ات می کنم تا حداقل بتوانی نمره ای بگیری، بی خیال می گفت: اصلاً نمی خواهیم یاد بگیریم. گفتم: یاد نگیری، نمره نمی گیری. با همان لحن می گفت: نمره نگیرم چه می شود؟ پارسال هم نمره ندادی و حالا کلاس سوم هستم، اصلاً نمره صفر بده، من که نخوانده هم به کلاس بعدی می روم، چه نیاز به نمره تو دارم.

از نظر رفتاری هم مشکلات زیادی برای من و کلاس ایجاد می کرد، دانش آموزانی که اطرافش بودند از دست او در امان نبودند و روز به روز شکایت ها از او بیشتر می شد و به تبع آن تذکرات من هم بیشتر می شد، ولی متاسفانه هیچ تاثیری نداشت. حدود سه هفته با او کج دار و مریز طی کردم، برای انجام ندادن تکالیفش نمره منفی در دفتر نمره ثبت می کردم و بیشتر اوقات مراقبش بودم و با تذکرات بسیار تا جایی که ممکن بود نمی گذاشتم مخل کلاس شود. از درسش که ناامید بودم، فقط مواظب رفتارش بودم تا کلاس را بر هم نریزد، کاری سخت و طاقت فرسا که گاهی هم غیرممکن به نظر می رسید.

ابتدا سعی کردم خیلی جدی و تا حدی دوستانه با او برخورد کنم، خیلی محترمانه از او می خواستم حواسش به درس باشد و این قدر دیگران را اذیت نکند، با لفظ آقا صدایش می کردم، احترامش را حفظ می کردم، به نظر من هیچ گاه نباید به دانش آموز توهین کرد، او دارای شخصیتی است و شخصیتش بسیار محترم است، اگر درس نخواند و یا رفتار نادرستی در کلاس از خود نشان داد، باید با حفظ شخصیتش با او برخورد کرد. بی احترامی خط قرمز من است و هیچ گاه از آن عبور نکرده ام و نخواهم کرد و از طرف مقابل هم رعایت این امر را انتظار دارم.

وقتی می دیدم اصلاً توجهی نمی کند و همان روال همیشگی اش را دنبال می کند، کمی با عصبانیت و عتاب بیشتری با او برخورد می کردم. هیچ لفظ توهین آمیزی به کار نمی بردم و فقط صدایم را بلند می کردم و حالت بیانم را تغییر می دادم. امید داشتم حداقل کمی بترسد و رعایت کلاس را بکند، ولی هیچ تغییری در رفتارش مشاهده نمی کردم و روز به روز بدتر و پرتوقع تر و متاسفانه خشن تر می شد.

یکی از مهمترین ابزار های ما معلمان در برخورد با این گونه دانش آموزان نمره است، ولی در مورد ایشان اصلاً کارساز نبود. من در کلاس هایم صد نمره مستمر دارم که از موارد مختلفی مانند پرسش کلاسی، حل تمرین، آزمون های ده نمره ای و بیست نمره ای، شرکت در بحث ها و بیان نظرات خوب و… تشکیل شده است، ضمناً نمرات تشویقی نیز در این سیستم پیش بینی شده است، حل نمونه سوالاتی که برایشان می فرستم و یا پیشرفت در نمرات آزمونها می تواند در ارتقا نمره مستمر آنها کمک کند، از طرف دیگر نمرات تبیهی هم دارم که بی نظمی در کلاس مهمترین آن است. همه این موارد حتی کوچکترین تغییری در رفتار این دانش آموز ایجاد نمی کرد، متاسفانه قبول شدن بدون نمره گرفتن این آسیب ها را در پی دارد.

واقعاً نمی دانستم چه کار باید کنم. رفتارش کاملاً بی ادبانه شده بود و احساس می کردم از رفتار مودبانه و هر چند خشک من سوء استفاده می کند. وقاهت این دانش آموز واقعاً برایم غیر قابل تحمل شده بود، خیلی مودبانه و با احترام با او صحبت می کردم ولی او چنان بی ادبانه پاسخ می داد که موجب عصبانیت من می شد. اوایل با توجه به روش های کلاس داری نقش عصبانی را بازی می کردم ولی حالا دیگر واقعاً عصبانی می شدم و فشارم بالا می رفت.

دیدم مماشات در مورد این دانش آموز پاسخ نمی دهد. یک بار که بی نظمی کرد و دیدم که محکم به پشت سر نفر جلوی اش زد، بسیار عصبانی شدم و تدریس را رها کردم. با تحمل فشار زیاد خودم را کنترل کردم و با عصبانیت و صدایی نسبتاً بلند به او گفتم: این کلاس برای شما مناسب نیست، نه چیزی یاد می گیرید و نه می گذارید دیگران یاد بگیرند، نظم کلاس را به هم زده اید و اصلاً هم به تذکرهای من توجه نمی کنید، بفرمایید بیرون. منتظر بودم تا شروع کند به حاشا کردن، ولی بدون هیچ مکثی بلند شد و پرخاشگرانه به من گفت: کی خواست در کلاس تو باشد، همان بیرون بهتر است. زیر لب غرغرهایی کرد و از کلاس بیرون رفت.

در سالهایی که تدریس کرده ام به یاد ندارم حتی دانش آموزی را «تو» خطاب کرده باشم، بیشتر اوقات نام و نام خانوادگی را می گویم و یا فقط از نام خانوادگی که حتماً لفظ «آقای» در ابتدای آن است، استفاده می کنم. این «تو»خطاب کردن این دانش آموز برایم خیلی سنگین بود. هنوز از کلاس بیرون نرفته بود که صدایش کردم و گفتم: آقای فلانی مگر تا به حال من به تو بی احترامی کرده ام که این گونه بی ادبانه با من صحبت می کنی؟ چشم غره ای رفت و زیر لب چیزهایی گفت که نفهمیدم و از کلاس خارج شد.

وقتی دانش آموز به این درجه می رسد از معلم کار چندانی برای هدایت و تربیت باقی نمی ماند، درست است بیرون انداختن از کلاس به مثابه پاک کردن صورت مسئله به جای حل آن است ولی باید معلم باشی و در کلاس به چنین دانش آموزی برخورد کنی تا با تمام وجود درک کنی که دیگر هیچ راهی برای حل این مسئله وجود ندارد. و یا اگر وجود دارد از حیطه اختیارات من خارج است، در اینجا دیگر مدیر مدرسه باید ورود کند و تا حدی به حل مشکل کمک نماید.

کلاس به حالت عادی بازگشت و من هم به ادامه درس پرداختم. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای در کلاس آمد، وقتی در کلاس را باز کردم چنان صحنه عجیبی دیدم که همانجا خشکم زد، آقای مدیر دست در گردن دانش آموز اخراج شده و با لبخندی ملیح مقابل من ایستاده بود. این وضعیت خبر از اتفاقات خوب نمی داد، این گونه ورود مدیر به این موضوع آسیبش از ورود نکردن بیشتر است. من که در شوک بودم و توانایی صحبت نداشتم، خود آقای مدیر با همان لبخند گفت: این آقا به من قول داده که دیگر شلوغی نکند، بهتر است در کلاس بنشید تا از درسش عقب نیفتد، بعد بدون توجه به من دانش آموز را به داخل کلاس هدایت کرد.

تا به خودم آمدم کار از کار گذشته بود، می خواستم کل ماجرا را توضیح دهم که آقای مدیر به سمت دفتر رفت. در راهرو مدرسه صدایشان کردم و گفتم: حتماً مورد خیلی حاد بوده که من اخراج کرده ام، چرا این قدر ساده او را به کلاس برگرداندید؟ می گذاشتید این یک زنگ را بیرون باشد، بعد با بهانه ای در جلسه دیگر او را به کلاس من می فرستادید، یا حداقل یک تعهدی از او می گرفتید. با همان لبخندش که واقعاً همچون تیری زهرآگین بود برای من، گفت: این بچه ها خصلتشان شیطنت است، اقتضای سنشان است. سخت نگیر و زیاد هم با آنها درگیر نشو. با این کار به خودت آسیب می رسانی، بی خیال باش.

واقعاً در آن زمان مغزم قفل کرده بود و هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید تا بگویم. این آقای مدیر با مشکلی چنین عظیم چقدر ساده و راحت برخورد می کند، یک ماه است من درگیر این دانش آموز و این کلاس هستم و کلی راه و روش را آزموده ام و در هیچکدام هم به نتیجه نرسیده ام، هرچقدر سعی کرده ام تا این دانش آموز را وادار به رعایت قوانین کلاس کنم و او را کمک کنم، نشده است. حالا این آقای مدیر خیلی راحت می گوید اقتضای سن است و بی خیال باشم.

به کلاس بازگشتم ولی اصلاً حال ادامه دادن نداشتم. وقتی به آن دانش آموز نگاه کردم در همان میز آخر چنان لم داده بود که انگار خانه خاله است. دیگر نمی توانستم دوباره اخراجش کنم، این رفتار مدیر مرا کاملاً در وضعیت دهشتناکی قرار داده بود. در چشمانش می شد چیزهایی دید که واقعاً ویران کننده بود، ای کاش این ها را آقای مدیر هم می دانست. نگاه بقیه بچه ها هم تغییر کرده بود، در این جنگ بخش عمده ای از جناح راست لشکرم هزیمت داده شده بود، باید تاکتیکی اتخاذ می کردم تا بتوانم نیرو هایم را تا پایان این نبرد سخت محافظت کنم.

تا آخر زنگ نه او کاری به من داشت و نه من کاری به کارش داشتم، البته حواسم کاملاً به او بود و رفتارش را زیر نظر داشتم، فکر کنم خودش هم فهمیده بود و بدین خاطر کار خاصی انجام نمی داد، او هم مرا کاملاً زیر نظر داشت. همچون دو تک تیر انداز شده بودیم که فقط منتظر تحرک طرف مقابل بودیم که تیرمان را شلیک کنیم. خدا را شکر هیچ تحرکی رخ نداد و تیری هم شلیک نشد.

در دفتر هرچه خواستم آقای مدیر را متقاعد کنم که برخورد درست تری را با این دانش آموز داشته باشد، قبول نمی کرد. گفتم یک تعهدی از او  می گرفتی و یا حداقل می گذاشتید بیرون کلاس باشد، چیزهایی گفت که واقعاً نفهمیدم، چه طور می شود که دانش آموزی که هر چه تلاش می کنم تا پای تخته بیاید و تمرینی حل کند، نگران درسش باشد و آقای مدیر هم او را برای این نگرانی اش به کلاس بازگرداند. این دانش آموز یا مرا بازی داده است یا این آقای مدیر را، پیش بینی می کنم این مسئله روز به روز سخت تر و بغرنج تر خواهد شد.

دیگر روزی نبود که با این دانش آموز برخوردی نداشته باشم، متاسفانه خودش که بدتر شده بود هیچ، حتی دیگر دانش آموزان را هم داشت بی نظم می کرد. از آقای مدیر خواستم اولیای او را به مدرسه بخواهد، مادرش آمد که فقط گریه می کرد و استیصال از چهره اش کاملاً مشهود بود، می گفت او هم نمی تواند از پس پسرش برآید، هر چه اصرار کردم که پدرش بیاید نمی دانم چرا آقای مدیر زیر بار نمی رفت و هر بار مادر می آمد که تاثیری هم نداشت.

در یکی از روزهای پرسش کلاسی وقتی از یکی از دانش آموزان زرنگ خواستم تا به پای تخته بیاید و تمرینی را حل کند و او همانجا نشسته گفت: نمی دانم و نمی آیم، کل کلاس برایم تیره و تار شد، احساس می کردم دیوارها و سقف کلاس بر روی سرم آوار شده است. این دانش آموز کل کلاس را داشت همچون خود می کرد و من باید کاری انجام می دادم تا این روند متوقف شود، تنها راه اخراج او از کلاس و مقاومت در برابر مدیر برای بازگرداندنش بود.

در حال تدریس بودم و داشتم روی تخته می نوشتم که صدایی از انتهای کلاس آمد، برگشتم و دیدم دست نفر جلوی اش را گرفته و در حال تاباندن است، به طوری که صدای آن دانش آموز درآمده بود. سریع خودم را به بالای سرشان رساندم و با عصبانیت گفتم: دستش را رها کن و خودت هم از کلاس برو بیرون. نگاه اخم آلودی به من کرد و گفت: داشتیم شوخی می کردیم، خودش هم می داند. گفتم: کلاس جای شوخی نیست، بفرمایید بیرون. راست در چشمانم نگاه کرد و گفت: نمی روم، مگر چه کار کرده ام؟ با دوستم شوخی کرده ام.

عصبانیتم در حال فوران کردن بود، نزدیک بود کنترلم را از دست بدهم و چند تا چک نثار صورتش کنم، باز خودم را نگاه داشتم و فقط با صدای بلند به طوری که کل کلاس در بهت فرو رفت، از او خواستم از کلاس بیرون برود. ناگهان خشم او هم فوران کرد و بلند شد و در حالی که داشت از کلاس خارج می شد به من گفت: باشد، بیرون مدرسه که می آیی، آنجا با پسر خاله هایم حالت را جا می آوریم. وقتی از دست ما کتک خوردی می فهمی که دیگر نباید به من گیر بدهی، نمی گذارم سالم به خانه برسی.

همان وسط کلاس دستش را گرفتم و گفتم: مرا تهدید می کنی؟ بیا تا به دفتر برویم و به شما نشان دهم که تهدید معلم آن هم سر کلاس چه عواقبی دارد. من کار نادرستی انجام داده ام یا شما؟ فشار عصبانیتم به حدی رسیده بود که احساس می کردم پشت سرم داغ شده است. تا از کلاس بیرونش بردم با یک حرکت دستش را آزاد کرد و به سمت در ورودی سالن فرار کرد، در همان حالت باز هم تهدیداتش را تکرار کرد، آقای مدیر و دیگر دبیران هم هاج و واج بیرون آمده بودند و فقط تماشاگر بودند و هیچ کدام هیچ حرکتی انجام ندادند.

* ادامه هفته بعد*

۲۰۷. معلم جایگزین۲

صدای زنگ، مرا از این مخمصه ای که این فسقلی ها به وجود آورده بودند، نجات داد. بچه ها همچون زندانیانی که حکم آزادی گرفته اند، چنان با سرعت کلاس را ترک کردند که عرق سرد بر پیشانی ام نشست. در همین زنگ اول با تمام تمهیداتی که اندیشیده بودم، شکست مفتضحانه ای از آنها خورده بودم. سر افکنده و مغموم، با حالی نزار وارد دفتر شدم، حال و حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم به گوشه ای بروم و در تنهایی خودم غرق شوم که منظره ای عجیب باعث شده اندکی از آنچه در کلاس رخ داده بود فاصله بگیرم.

میزی که در وسط اتاق دبیران قرار داشت، کاملاً پر از خوراکی های متنوع بود. از نان محلی گرفته تا پنیر و گردو و  کره و مربا و حتی سیب زمینی و تخم مرغ آب پز و … ، مانده بودم حالا که ساعت یک و نیم بعد از ظهر است، اینها برای چیست؟ اگر نوبت صبح می بود قابل قبول بود، صبحانه را ما هم در مدرسه می خوریم، ولی اگر صبحانه هم می بود این قدر مفصل نمی شد. در ذهنم مشغول یافتن پاسخی منطقی بودم که با تعارف همکاران مواجه شدم. بهتر دیدم یافتن جواب را به وقتی دیگر موکول کنم و از این خوان گسترده من هم سودی ببرم.

بعد از صرف مفصل این وعده ی غذایی که به واقع نامش را هم نمی دانم، مدیر را به گوشه ای کشیدم و در مورد مشکلم در کلاس با او صحبت کردم. با لبخند ملیحی به پشتم زد و گفت: باید جور دیگری باشی، به شما گفتم که اینها بچه هستند و عقلشان نمی رسد. گفتم: من که هنوز هیچ کار خاصی را شروع نکرده بودم و هنوز در مرحله حضور غیاب بودم که این مسئله شروع شد. هنوز کار به رفتار من نکشیده بود، تازه لبخند هم زدم و یک داستان هم برایشان با خنده تعریف کردم ولی نمی دانم چرا آن چیزی که باید می شد، نشد. با این اوضاع، جواب سید را چه بدهم؟ او کلی به من سفارش های مختلف کرده تا هوای بچه هایش را داشته باشم.

این بار آقای مدیر اول وارد شد و بعد از او من وارد کلاس شدم. مدیر رو به بچه ها کرد و گفت: این آقا خودش هم دبیر است و در مدرسه بالا درس می دهد، خیلی از خواهرهای شما دانش آموز ایشان هستند، این آقا هم معلم است و فقط چند روزی به جای معلم شما آمده است. نگران نباشید و هر کاری که می گوید را انجام دهید. قول می دهم دو سه روز دیگر معلمتان بازگردد، این که گریه ندارد. به آقای مدیر گفتم که همین حرف را همان اول کلاس زده ام و گفته ام که من هم معلم هستم و در مدرسه بالا درس می دهم، ولی این ها توجهی نکردند.

هنوز سکوت در کلاس حاکم بود، خود آقای مدیر هم فهمید که اوضاع مناسب نیست. از چند تا از بچه ها خواست تا بگویند چه شده و چرا بچه ها اینطور شده اند، ولی کسی چیزی نگفت. مسئله از آن چیزی هم که فکر می کردم بغرنج تر شده بود. آقای مدیر یکی از بچه ها را صدا زد و او را به بیرون کلاس برد و شروع کرد با او صحبت کردن. پچ پچ آرامی بین بچه ها شروع شد و همین کمی مرا امیدوار کرد، همیشه از صحبت کردن های دانش آموزان در کلاس بیزار بودم و صدها بار می گفتم: ساکت، حواس پای تخته. ولی حالا به شدت به این صحبت های خارج از درس آنها نیاز داشتم.

بعد از مدت کوتاهی، آقای مدیر با چهره ای خندان وارد کلاس شد، این چهره تعجب من و کل کلاس را برانگیخت، فکر کنم اگر محیط کلاس کارتونی بود، بالای سر همه ما یک علامت سوال بزرگ تشکیل شده بود. آقای مدیر با همان حالت خنده رو به بچه ها کرد و گفت: درست است که دبیر ریاضی مدرسه بالاست و شما هم او را به خاطر تعریف های خواهرهایتان شناخته اید، ولی قرار نیست که اینجا هم مثل مدرسه بالا درس بدهد و اخلاقش هم مثل آنجا باشد. این معلم بداخلاق نیست و فقط جدی است. قول می دهد با شما مهربان باشد.

بعد رو به من کرد و گفت: قول می دهید؟ من هنوز از شوک خندیدن آقای مدیر خارج نشده بودم که با این سوال وارد شوک دوم شدم. ابتدا با سر تایید کردم و بعد که کمی حالم به جا آمد و موضوع را فهمیدم، من هم لبخندی زدم و گفتم: حتماً، من دبیر سخت گیری هستم ولی نه برای بچه های ابتدایی، تازه من چند روزی میهمان شما هستم و معلمتان به زودی باز خواهد گشت. لبخند بود که بر چهره ی بچه ها شکفته می شد. این بار با همان چشمان درشت شان ولی با لبخند به من نگاه می کردند و همین باعث شد همه چیز درست شود و کلاس واقعاً حالت اصلی خود را بگیرد. در عرض چند دقیقه این بچه ها کلاً عوض شدند و جنب و جوش به کلاس بازگشت.

حضور و غیابی که در زنگ قبل در سکوت محض نیمه کاره مانده بود، با شکلی کاملاً متفاوت انجام شد. حالا اسم هر کسی را می خواندم تا جلوی میز معلم نمی آمد رضایت نمی داد. حتماً باید می آمد و می گفت چه کسی از بستگان یا خواهرانش دانش آموز من در مدرسه بالا هستند. جالب این بود که کسی نبود که کسی را به من معرفی نکند. حتی مواردی هم داشتم که چند نفر را نام بردند.

برنامه آنها در زنگ دوم فارسی بود و اولین تدریس درس فارسی در عمرم را شروع کردم. چون چیز خاصی نمی دانستم فقط شروع کردم به خواندن متن درس و از آنها خواستم تکرار کنند و بعد هم هر کدام به صورت اتوماتیک شروع کردند به خواندن متن درس و جالب این بود که در این زمان همه ساکت بودند و فقط خط می بردند، نظمشان در زمان درس عالی بود و این نشان از کار بنیادین سید می داد. خیلی سخت است به دانش آموز بفهمانی که در زمان درس فقط سکوت است که تمرکز را بالا می برد و باعث می شود درس را بهتر متوجه شوند.

زنگ تفریح در دفتر مدرسه آقای مدیر با خنده به من گفت: چه بلایی سر بچه های مدرسه بالا آورده ای که اینها تا فهمیدند شما دبیر ریاضی آنجا هستی همه قفل کردند، بندگان خدا یک زنگ را در ترس و دلهره گذراندند. کمی مهربان تر باش، معلمی بیشتر به جاذبه است تا دافعه، درس ریاضی خودش سخت است، حالا اگر شما هم سخت بگیری که سخت در سخت می شود و به قول خودتان سخت به توان دو، کمی هم به فکر بچه ها باشید و اندازه تحملشان به آنها فشار بیاورید.

فرصت نداشتم تا در مورد فلسفه رفتار خیلی منظم در کلاس هایم توضیح دهم. فقط گفتم که من هم با حرف شما موافقم و باید بر اساس توانایی بچه ها از آنها انتظار داشت. به همین خاطر هم من در چندین بخش ارزشیابی انجام می دهم، پای تخته، امتحان ده نمره ای، امتحان میان ترم، پاسخ به سوالات در کلاس، بیان ایده ها و نظرات جالب و مفید در مورد درس و …. و همه اینها نیاز به نظم دارد. علاوه بر این یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی همین ایجاد نظم و تجربه آن است.

زنگ سوم ورزش بود که فقط در حیاط دنبال توپ می دویدند. من که اعضای تیم ها را تشخیص نمی دادم و فکر کنم خودشان نیز نمی دانستند عضو کدام تیم هستند، فقط با هیاهو دنبال توپ می دویدند و هر طرف که گل می زد همه خوشحالی می کردند. اصلاً باورم نمی شد اینها همانهایی هستند که زنگ اول مرا تا مرز سکته برده بودند. سعی کردم تا تیم ها را از هم جدا کنم ولی تلاشم بی فایده بود و همچنان همه دنبال توپ می دویدند.

زنگ آخر ریاضی بود و برایم جالب بود که باید جمع دو رقمی با دو رقمی را با آنها تمرین کنم. سید در برگه نوشته بود که درس را به آنها گفته و فقط باید تمرین کنند. مانده بودم این امر بدیهی و ساده را چگونه در ابتدایی تدریس می کنند. هر چه به خودم فشار آوردم از دوران ابتدایی ام چیز به خاطر نیاوردم که معلم چگونه توضیح داد که یاد گرفتیم. ده بر یک را چه طور می شود آموزش داد؟

چند تا جمع روی تخته سیاه نوشتم و از آنها خواستم تا در دفترهایشان بنویسند و حل کنند. دست یکی از بچه ها بالا رفت و گفت: آقا اجازه ما یادمان رفته است که چطور باید حل کنیم، می شود یک بار دیگر درس بدهید. گفتن ده بر یک ساده است ولی فهماندن آن به این بچه ها خیلی سخت است. واقعاً درس دادن مفاهیم پایه چقدر دشوار و تخصصی است. تا مفهوم را نفهمند، تکنیک در ذهنشان نمی ماند. کمی فکر کردم و بهترین کار را کشیدن شکل دانستم. تا خواستم شروع کنم به توضیح دادن، یکی رفت از کمد کلاس یک عالمه نی نوشابه آورد و گذاشت روی میز معلم. واقعاً دمش گرم که با این وسیله ساده کمک آموزشی به داد من رسید.

در پایان روز اول به دو نکته بسیار اساسی پی بردم، اول این که واقعاً کار با بچه های ابتدایی خیلی خیلی سخت است و مهارت و دانش مخصوص به خودش را می خواهد، معلم ابتدایی بودن علاوه بر عشق نیاز مبرم هم به علوم آموزشی و تربیتی و مخصوصاً روانشناسی دارد، چگونه رفتار کردن و چگونه تحلیل کردن رفتار بچه ها و از همه مهمتر ایجاد رفتار خوب در بچه ها واقعاً کاری است تخصصی که از عهده خیلی ها بر نمی آید. من تا به امروز فکر می کردم که سخت ترین درس را من دارم ولی حالا فهمیدم که کار من در برابر کار معلمان ابتدایی بسیار کوچک است.

دوم این که سید حمید واقعاً این بچه ها را خیلی خود پرورش داده است. چون وقتی به درس می رسیدیم واقعاً منظم بودند و در مواقع دیگر در اوج بی نظمی. همین که فهمیده بودند کجا باید ساکت باشند و کجا باید حرف بزنند، بزرگ ترین کار معلمشان بود. کودکی و بازیگوشی هم که همیشه هست و واقعاً نمک کلاس است، تنها چیزی که واقعاً مرا آزار می داد، این بدون اجازه راه رفتن در کلاس بود که به هر صورتی تحملش می کردم، یکی از قانون های من در کلاس هایم این است که بدون اجازه کاری نکنند ولی اینجا این قانون زیاد برقرار نبود.

روز دوم تا از در حیاط وارد شدم، تمام بچه های کلاس دوم به سمت من دویدند و یک صدا سلام کردند. هر کسی از گوشه ای خودش را به من می رساند تا از نزدیک هم سلام کند. خیلی ها هم گوشه های کاپشنم را می کشیدند تا توجهم به سوی آنها جلب شود و سلامشان را جواب بگویم. برای من که هیچگاه با دانش آموزان نزدیک نمی شدم این برخوردها هم تعجب آور بود و هم خوشایند. واقعاً دانش آموز هرچه سنش  کمتر، بهتر.

همه چیز به خوبی انجام می شد و این شوق و نشاط بچه ها هم به من منتقل شده بود و از کار در ابتدایی خوشم آمده بود. خسته شده بودم از ریاضی خشک و بی روح دوره راهنمایی که در کلاس فرصت هیچ کاری نیست به جز درس و درس و درس، در اینجا نه خبری از سوء استفاده دانش آموزان بود و نه شیطنتهایی که گاهی به جاهای باریک کشیده می شد. البته من در مدرسه دخترانه کمتر با این مسائل برخورد داشتم ولی تدریس یک معلم مجرد در مدرسه دخترانه خودش کوهی از مشکلات به همراه دارد.

سه روز به یادماندنی را در مدرسه ابتدایی و کلاس بسیار عالی سید گذراندم، روز پنجشنبه زنگ آخر که علوم داشتند، درس ندادم و کمی با بچه ها صحبت کردم. از آنها پرسیدم که بچه های مدرسه بالا از من چه می گویند؟ چیزهایی گفتند که شاخ درآوردم. یکی گفت: بچه های مدرسه بالا می گویند این دبیر حواسش به همه چیز است. هر وقت سر کلاس می آید درست و دقیق کاری که باید انجام دهد را انجام می دهد، یک بار هم از ما نپرسیده است که درس کجا است و چه کار باید کنیم. لبخندی زدم و در دل گفتم: این بندگان خدا خبر ندارند که من در دفتر نمره یادداشت می کنم، وگرنه حواس من خیلی پرت تر از این حرف ها است.

یکی دیگر گفت: در امتحان حتی به سوالاتشان هم جواب نمی دهم، راهنمایی نمی کنم و نمی گذارم تقلب کنند. همیشه تکلیف هایشان را خودم می بینم و هر کسی تکلیف ننویسد منفی می گیرد. بعد خودش گفت: آقا اجازه منفی یعنی چه؟ لبخندی زدم و گفتم یعنی نمره کم می کنم. بعد با همان لهجه روستایی گفت: «بو، چقدر بدی تو. یک کم به آنها کمک کن. آقا معلم خیلی به ما کمک می کند.» شاید برای بچه ها این نظم و ترتیب و به قول خودشان سخت گیری من، سخت باشد ولی واقعاً به آنها کمک می کند. متاسفانه حالا نمی فهمند و آن روزی هم که می فهمند دیگر در کلاس من نیستند.

وقتی زنگ خورد همه دور من حلقه زدند و با همان زبان کودکی از من خداحافظی کردند. آخرین نفری که داشت می رفت برگشت و به من گفت آقا اجازه ما اگر بزرگ شدیم و آمدیم راهنمایی شما معلم ما هم می شوی؟ گفتم: شاید. با لبخندی گفت: خدا کند تا آن موقع مثل حالا مهربان شوی و ما را زیاد اذیت نکنی.

از آن روز به بعد در مدرسه بالا(دخترانه) نگاه دانش آموزان به من عوض شده بود. من در روشم تغییری نداده بودم و همان شخصیت همیشگی را داشتم ولی احساس می کردم که بچه ها دیگر مثل قبل از من بدشان نمی آید. فکر کنم گزارشات بچه ها ابتدایی در نگرش آنها به من تغییری بنیادین ایجاد کرده بود.

۲۰۶. معلم جایگزین۱

سید حمید معلم کلاس دوم ابتدایی بود. در خانه همیشه مشغول کارهای کلاسش بود، یا داشت سوال طرح می کرد، یا وسایل کمک آموزشی آماده می کرد، یا کتاب داستانهایش را برای کلاسش مرتب می کرد و یا تکالیف بسیار جالبی که بیشتر به صورت بازی بود برای بچه ها آماده می کرد. واقعاً عشق به معلمی در تمام وجودش متبلور بود، به نظرم او نمونه ای کامل برای معلمی است.

ولی سید عادت عجیبی داشت که آخر هم کار دستش داد. زیاد لباس گرم نمی پوشید، در زمستان های سرد وامنان با یک کاپشن بهاره به مدرسه می رفت، در کولاک برف هم با همان کاپشن بود و زیر باران هم همان گونه، هرچقدر به او می گفتیم لباس بیشتر بپوش، فقط می گفت: بدن باید در برابر سرما قوی شود، شما با این همه لباس و کلاه بدنتان را ضعیف نگاه می دارید، بدن باید به سرما عادت کند. البته منطقش زیاد محکم نبود و نادرستی آن در اواسط بهمن ماه به خودش هم ثابت شد. سرمای سختی خورد و شب را تا صبح در تبی سوزان و حالی نامناسب گذراند.

قبول نمی کرد به خانه خودشان در آزادشهر برود و می گفت: کلاسم چه می شود؟! بچه ها سرگردان می شوند. حسین به او گفت: سلامتی ات از کلاس و بچه های آن مهمتر است و اگر خوب نشوی که مدت بیشتری کلاس نمی روی، این که بدتر است. کمی فکر کرد ولی باز هم همان حرف قبلی اش را زد، گفت: می روم کلاس ولی زیاد فعالیت نمی کنم، فقط پشت میز می نشینم. حسین که کفرش درآمده بود به او گفت: هنوز که چهارشنبه نرسیده که قاطی کنی، مثل آدم حرف ما را گوش کن و فردا با اولین مینی بوس به آزادشهر برو.

از ما اصرار بود و از او انکار، هر چه می گفتیم قبول نمی کرد و فقط نگران دانش آموزانش بود. حسین گفت: کاری به کارش نداشته باش، خودم فردا صبح به زور هم که شده می فرستمش شهر، این حتماً باید به دکتر برود. این آقا تا آمپول پنی سیلین یک میلیون دویست دردناک را نوش جان نکند، آدم نمی شود. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. از همان ابتدای شب در تب می سوخت ولی سعی می کرد بروز ندهد.

رختخواب ها را که پهن کردیم، رفت سراغ کیفش و یک قرص استامینوفن و یک قرص سرماخوردگی برداشت و با یک لیوان آب آنها را خورد. من و حسین از تعجب خشکمان زده بود. گفتم: قرص داشتی و از بعدازظهر که حالت بد شد، نخوردی؟ لبخندی زد و گفت: نباید بدن را به قرص عادت داد، حالا هم مجبورم بخورم چون واقعاً حالم خیلی بد است. نمی دانستیم در برابر این طرز تفکر سید و این عادت هایش چه کار کنیم؟

 چراغ ها را خاموش کردیم و خواستیم بخوابیم که حسین در گوش من به آرامی گفت: حواست به سید باشد، تبش زیاد نشود که خدای ناکرده تشنج کند و کار دستمان دهد. این حرف حسین دلشوره ای عجیب در من ایجاد کرد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان سید با صدای بلند مرا صدا کرد و گفت: چراغ اتاق را روشن کن. با ترس بسیار بلند شدم و حسین هم پرید چراغ را روشن کرد و هر دو رفتیم بالای سر سید.

دست روی پیشانی اش گذاشتم، تبش خیلی زیاد نبود ولی چهره اش واقعاً نشان می داد که حالش خوب نیست. به زحمت نشست و گفت: فکری به ذهنم رسید، بعد رو به من کرد و گفت: مدرسه دخترانه که تو درس می دهی همیشه شیفت مخالف مدرسه ما است. می شود جانشین من بشوی تا من با خیال راحت بروم شهر؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم: جان به لبمان کردی، فکر خوبی است، شما برو و نگران نباش، تا هر چند روزی که بخواهی به عنوان معلم جایگزین به کلاست خواهم رفت.

آن قدر توصیه و تذکر برای کلاسش به من گفت که دیگر خسته شده بودم. کم مانده بود برای تک تک بچه های کلاسش به من توضیح دهد. آن چنان جدی می گفت که جرات نداشتم بگویم بس است و بگذار بخوابیم، کلاس دوم ابتدایی چه دارد که این همه به من توضیح می دهی. وقتی دید زیاد به حرف هایش گوش نمی دهم در برگه کاغذی موارد مهم را نوشت و به من دادم و قسمم داد که رعایت کنم. واقعاً سید خیلی خیلی معلم است.

فردا صبح سید را تا مینی بوس بدرقه کردیم، به اجبار کلاه و شال گردن تنش کردیم، خودش می دانست که مینی بوس حاج منصور هیچ وسیله گرمایشی ندارد و به همین خاطر تن به این کار داد. در زمان حرکت فقط به من می گفت: مواظب بچه ها باش. این حساسیت او نسبت به دانش آموزانش واقعاً مثال زدنی است. اگر او ازدواج کند، حتماً پدری بسیار  مسئولیت پذیر خواهد شد.

ظهر هنگامی که از مدرسه تعطیل شدیم به خانه نرفتم و یک راست رفتم مدرسه ابتدایی که درست طرف دیگر روستا بود. مدرسه ما در شمالی ترین نقطه و مدرسه ابتدایی هم در جنوبی ترین نقطه بود، علاوه بر فاصله، اختلاف ارتفاعشان هم زیاد بود، حالا که سرازیری است و مشکل ندارم ولی برای برگشت باید کلی انرژی صرف کنم تا به خانه برسم، خدا کند حسین شام مفصلی درست کند که بی ناهار دارم به مدرسه می روم.

 وقتی وارد حیاط مدرسه شدم چنان غوغایی برپا بود که متعجب ماندم. در میان خیل عظیمی از دانش آموزان که  تعدادشان خیلی بیشتر از مدرسه ما بود، یکی را آرام و ایستاده ندیدم. همه در حال دویدن و جنب و جوش بودند. با محیط مدرسه ما خیلی تفاوت داشت، البته مدرسه ما سه کلاسه بود و محیط آن هم خانه ای بود که به عنوان مدرسه از آن استفاده می شد، ولی اینجا پنج کلاس داشت و واقعاً مدرسه بود.

وقتی وارد دفتر شدم آقای مدیر سلام گرمی به من کرد و مرا به دیگر همکاران معرفی کرد. نمی دانم سید چه طور ایشان را خبر کرده بود، در هر صورت ایشان کاملاً توجیه بودند. بعد از احوال پرسی با همه، گوشه ای نشستم و منتظر زنگ کلاس بودم که آقای مدیر مرا صدا زد و با هم به بیرون از دفتر رفتیم. نکته ای را به من گوشزد کرد که اینها خیلی بچه اند و کاملاً رفتاری بچگانه دارند و با آنها مانند دانش آموزان راهنمایی یا دبیرستان نباید رفتار کرد، مهربان بودن و ایجاد ارتباط با دانش آموزان مهمترین شرط در معلمی ابتدایی است.

من تا به حال ابتدایی نرفته بودم و تجربه تدریس در آن را هم نداشتم ولی این مطلبی که مدیر برایم توضیح داد برایم نامفهوم بود، مگر مدرسه و کلاس با هم فرق دارد؟ دانش آموز در هر صورت دانش آموز است و باید از معلمش کمی حساب ببرد، من در این چند سال خدمتم به این نتیجه رسیده ام که سخت گیری آن هم منطقی و متعادل بیشتر به دانش آموز کمک می کند تا مهربانی بیش از حد. ضمناً من که نمی خواهم درس خاصی بدهم، همان کارهایی که سید گفت را انجام می دهم، مانند روخوانی در درسهای خواندی و تمرین جمع و تفریق در ریاضی.

زنگ خورد و به همراه آقای مدیر وارد کلاس شدیم. ایشان توضیح داد که من به جای معلمشان آمده ام، فقط چند روزی هستم و در این مدت سعی کنید ایشان را اذیت نکنید، می دانم که شما بچه های خیلی خوبی هستید و ساکت می نشینید. زمانی که آقای مدیر رفت، من ماندم و حدود بیست جفت چشم بزرگ که فقط مرا بدون پلک زدن نگاه می کردند. یاد کارتون های ژاپنی افتادم که در آنها کل صورت شخصیت ها را دو تا چشم تشکیل می داد. چنان دقیق نگاه  می کردند که کمی مضطرب شدم.

به خودم گفتم: چیزی نیست این ها فقط ۸ سال سن دارند و کنترل کردنشان کار ساده ای است، مانند جلسه اول شروع مدرسه، خودم را معرفی کردم و گفتم که دبیر ریاضی مدرسه بالا (دخترانه) هستم و به جای معلمتان که کمی کسالت پیدا کرده آمده ام، بعد شروع کردم به حضور غیاب. چند نفری را خوانده بودم که صدای هق هق گریه ای از انتهای کلاس توجهم را جلب کرد. من که کار خاصی نکرده بودم و هنوز کلاس شروع نشده است، پس این گریه برای چیست؟

ابتدا موقعیتش را یافتم، سمت راست، میز آخر، نفر وسط بود. صدایش کردم و گفتم به مقابل میز من بیاید تا علت این گریه را بفهمم. گریه اش بیشتر شد و زیر میز قایم شد. تا بلند شدم و از پشت میز بیرون آمدم مثل جت دوید و از کلاس خارج شد. مانده بودم که این دانش آموز چرا این گونه واکنش نشان داد. نمی دانستم چه کار باید کنم؟ می خواستم دنبالش بروم که هنوز به در کلاس نرسیده بودم که صدای گریه ای از گوشه دیگر کلاس شنیدم.

این بار سریع جلوی در رفتم تا این یکی از کلاس فرار نکند. صدایش کردم و گفتم بلندشو بیا جلو و او هم همان کار دانش آموز قبلی را انجام داد و سریع رفت زیر میز. می شد در چهره خیلی از این بچه ها بغض را دید که داشتند با هر زحمتی بود فرو می خوردند. اصلاً اوضاع کلاس خوب نبود، به یاد صحبت های مدیر افتادم که می گفت باید با اینها جور دیگر رفتار کنی، ولی من هنوز کار خاصی نکرده بودم و رفتاری از خودم بروز نداده بودم که اینها اینطور جلوی من جبهه گرفته بودند. مگر حضور و غیاب جور دیگری هم دارد که من نمی دانم.

سکوت کردم و کمی نگاهشان کردم و آنها نیز چنان نگاهم می کردند که انگار تا به حال آدم ندیده اند. تصمیم گرفتم کمی لبخند بزنم، شاید از چهره جدی ام ترسیده بودند. تا به حال سر کلاس لبخند نزده بودم، کار سختی بود ولی باید انجام می دادم، به خودم قوت قلب می دادم که نگران نباش اینها دانش آموز راهنمایی نیستند، ابتدایی هستند و پاک و معصوم و اگر هم شیطنتی کنند، از بچگی آنها است.

با زحمت بسیار نیشم را تا بناگوش باز کردم و همه را از زیر نظر گذرانیدم، ولی هیچ تغییری در حالت چهره این فسقلی ها رخ نداد. هنوز کلاس شروع نشده و هیچ کاری نکرده در یک مسئله بغرنج گیر افتاده بودم و هیچ کاری هم نمی توانستم بکنم. به یاد توصیه های سید افتادم ولی به خاطر این اتفاق کل آن را فراموش کرده بودم، خدا را شکر سید روی کاغذ برایم نوشته بود. ولی می ترسیدم یکی را صدا کنم و بغضش بترکد و دوباره به زیر میز برود.

مانده بودم چکار کنم و چطوری کلاس را ادامه دهم و از این بدتر زنگ های بعد و فردا و شاید هم روزهای دیگر را چه کنم؟ این بچه ها با این وضعی که دارند درس که هیچی، حتی نمی شود برایشان قصه هم تعریف کرد. همین جا ناگهان یکی از نکاتی که سید گفته بود، مانند جرقه ای به ذهنم خطور کرد و رو به بچه ها کردم و گفتم: خوب حالا می خواهم برایتان یک قصه قشنگ تعریف کنم. انتظار داشتم ذوق کنند و منتظر من باشند تا داستانم را شروع کنم، ولی باز هم هیچ تغییری در آنها ایجاد نشد که نشد.

آخر من تا به حال کجا داستان تعریف کرده ام که این بار دومم باشد؟! داستان گویی مهارتی است که همه کس از آن بهره ندارند، از آن بدتر کدام داستان را تعریف کنم، در این حافظه ضعیف من داستان چندانی موجود نبود، شنگول ومنگول و حبه انگور و کدو قلقله زن و شنل قرمزی و پینوکیو، معدود داستان هایی بود که به خاطر داشتم. البته بیشتر این ها هم به خاطر کارتونهایی بود که دیده بودم.

 چاره ای نبود، باید به هر صورتی که بود جو کلاس را می شکستم و کمی با این بچه ها ارتباط برقرار می کردم. به نظرم کار با اینها حتی از کار با دانش آموزان سال چهارم رشته ریاضی هم سخت تر است. شروع کردم به تعریف داستان کدو قلقله زن، هرچه در توان داشتم آب و تابش دادم و کمی هم وسطش الکی خندیدم تا شاید یک نفر هم لبخند بر لبش بنشیند، ولی هیچ اتفاقی رخ نداد و در این جبهه هم کاملاً شکست خوردم.

در این چند سالی که سابقه تدریس دارم این گونه به چالش کشیده نشده بودم. همچون مکانیکی بودم که آچار مناسب برای باز کردن پیچی که مقابلش است را ندارد و هر ابزار دیگری را هم امتحان می کند، نمی تواند آن را باز کند. از پنجره بیرون را نگاه می کردم و در این فکر بودم که چطور می شود منی که حدود پنج شش سال سابقه تدریس دارم و کلاسهایم هم همیشه منظم و خوب است، نمی توانم از پس این فسقلی های چشم کارتونی برآیم.

* ادامه در هفته بعد*

۲۰۵. کارتن

اوضاع اتاق اصلاً خوب نبود، آن قدر درهم و برهم بود که هرکس از بیرون می آمد فکر می کرد جنگ جهانی سوم اتفاق افتاده است. این بی نظمی شاید برای ما چیز خاصی نبود ولی برای حسین که نماد نظم و ترتیب است، غیر قابل تحمل بود. راه می رفت و غر می زد که این چه وضع زندگی است؟ چه طور می توانید در بین این همه بی نظمی زندگی کنید؟ کدام موجود زنده است که بی نظمی را دوست دارد؟ کجای عالم هستی بی نظم است که شما این گونه اید؟

وقتی دید غرغر هایش هیچ واکنشی از طرف ما در بر ندارد، چهره اش را بیشتر در هم کشید و خودش شروع کرد به مرتب کردن وسایل، هر چیزی را که بر می داشت یک عالمه حرف زیر لبش زمزمه می کرد و ما هم می دانستیم که در حال ناسزا گفتن به ما است. آن قدر رفت و آمد و نق زد و چشم غره به ما رفت تا من و حمید هم مجاب شدیم تا به او کمک کنیم و شروع کردیم به جمع آوری وسایل به هم ریخته اتاق.

کتاب ها و جزوه ها که حجم زیادی هم داشت و در اقصی نقاط اتاق پراکنده بود، دسته بندی شد و در زیر پنجره جمع گردید. لباس ها روی یک سری میخ که کنار در ورودی اتاق بود آویزان گشت. اما مشکل اصلی ظرف و ظروف بود که همه آنها در کنار بخاری چکه ای، روی هم تل انبار شده بود. هر کار می کردیم این بخش جمع و جور نمی شد. حسین هر چیدمانی را به کار می برد، هیچ تغییر خاصی ایجاد نمی گشت.

به خاطر تعداد زیادمان لحاف و تشک های بسیاری داشتیم. البته در هر روز بیشتر از سه یا چهار نفر در اتاق نبودیم ولی افراد در روزهای مختلف تغییر می کردند. مثلاً حسین شنبه تا سه شنبه بود و حمید دوشنبه تا پنجشنبه و من هم یک شنبه تا چهارشنبه و دیگر دوستان هم به همین منوال. حتی افرادی بودند که فقط یک روز کلاس داشتند و جهت اطمینان وسایل اندکی آورده بودند که اگر نتوانستند بازگردند پیش ما بمانند. به همین خاطر حجم لحاف و تشک ها تقریباً یک سوم اتاق را گرفته بود.

بعد از حدود یک ساعت جمع آوری وقتی دوباره به اتاق نگاه کردیم، تفاوت آن چنانی ای که انتظارش را داشتیم، مشاهده نکردیم. و همین باعث شد بی انگیزه و خسته، گوشه ای کز کنیم. حسین می گفت: انگار بمب اتم زده اند به این اتاق که هر چقدر جمع آوری می کنیم، باز کلی از وسایل پرت و پلا است. اینجا واقعاً به مناطق جنگ زده شبیه است تا اتاق معلمان، خدای نا کرده ما باید این نظم را به بچه ها یاد بدهیم ولی خودمان آن را رعایت نمی کنیم. حسین راست می گفت، کمی باید بیشتر به این موضوع اهمیت می دادیم.

حرف های حسین را تایید کردم و گفتم از همین امروز من یکی سعی می کنم تا منظم تر باشم. بعد برای این که فضا کمی تغییر کند، به او گفتم: حالا اینجا هیروشیما است یا ناکازاکی؟ حسین که کلافه شده بود، اصلاً نخندید و فقط اخم کرد ولی حمید زد زیر خنده و گفت: فکر کنم بمب اتم اتاق ما از آن بمب ها هم قوی تر بوده، ببین چه کرده که حسین را به زانو در آورده است.

در همین حین زن صاحبخانه که مادر صدایش می کردیم صدایمان زد و همه را به خوردن چای و عصرانه دعوت کرد. چای داغ روی سماور نفتی به همراه نان های محلی که رویشان چنان براق و نارنجی رنگ بود به همراه پنیری که در پوست گوسفند نگهداری می شد و بسیار خشک و شور و چرب و در عین حال لذیذ بود، در کنار حلوای گردویی، چنان منظره زیبایی خلق کرده بود که امکان نداشت حال کسی را خوب نکند. برای من که حکم بهشت برین را داشت و فکر کنم برای حمید و حسین هم جالب بود. البته اهل دل باید باشی تا بفهمی زیبایی در خوراکی ها هم می تواند نمود داشته باشد.

این عصرانه حالمان را خیلی خوب کرد و ما را از آن به هم ریختگی بیرون آورد. در حین خوردن این عصرانه مفصل قضیه منظم نشدن اتاق را با مادر در میان گذاشتیم. او هم کمی فکر کرد و پیشنهاد بسیار عالی ای به ما داد. او گفت: بهتر است چند تا کارتن خالی که محکم هستند بیاورید و بسیاری از وسایل تان را در آن جای دهید، مخصوصاً ظرف و ظروفتان را، فقط دقت کنید که آنهایی را که تمیز و خشک هستند و کمتر استفاده می شوند را در کارتن ها بگذارید، به این ترتیب به نظرم اتاقتان مرتب تر شود.

پیشنهاد خیلی خوبی بود، ولی کارتن خالی از کجا گیر می آوردیم؟ فکری به ذهنم رسید و گفتم می شود به مغازه آقای خان احمدی رفت و از او کارتن گرفت، حتماً او کارتن بسیار دارد. ولی حسین نظر بهتری داد، گفت: نگران کارتن نباشید، در انبار مدرسه فراوان است. او راست می گفت، مدرسه از ابتدای امسال تحت پوشش تغذیه رایگان مدارس قرار گرفته بود و کلی مواد خوراکی از قبیل خشکبار و بیسکویت و کلوچه و شیر و… بین دانش آموزان توزیع می شد و انبار مدرسه پر شده بود از کارتن های خالی آن، به طوری که چند وقت پیش مدیر بخش اعظمی از آنها را سوزاند.

فردا موضوع را با مدیر مدرسه در جریان گذاشتیم و او هم قبول کرد چندتایی از کارتن خالی ها را ببریم. زنگ آخر به همراه حسین به انبار که آن طرف حیاط مدرسه بود رفتیم و بعد از بررسی کارتن ها پنج تا که مربوط به کلوچه های «کام »بود و کاملاً سالم و محکم بود را انتخاب کردیم و به همراه خود به دفتر آوردیم. واقعاً این کلوچه های «کام» چقدر خوشمزه هستند. خوشبختانه ما هم همچون دانش آموزان روزانه از این تغذیه ها سهمیه ای داشتیم که همیشه در زنگ های تفریح به همراه چای میل می کردیم.

سه تا از کارتن ها را من گرفتم و  دو تا باقی را حسین برداشت. ارتفاع کارتن ها زیاد بود و به سختی جلوی خودم را می دیدم ولی وزن کم شان جبران مافات بود. تا خواستیم از در حیاط خارج شویم که آقای معاون صدایمان کرد و از ما خواست به دفتر بازگردیم. با تعجب به حسین گفتم: چیزی جا گذاشته ای؟ که او هم با سر اشاره کرد، نه! من هم که چیزی نداشتم که جا بگذارم، پس آقای معاون برای چه ما را به دفتر بازگرداند؟

به همراه آقای معاون وارد دفتر شدیم. ایشان یکی یکی کارتن ها را از ما گرفت و روی میز قرار داد. حسین غرغری کرد و گفت: با آقای مدیر هماهنگ شده است. ایشان به ما اجازه داده اند که این کارتن خالی ها را به خانه ببریم. این ها را برای مرتب کردن اتاق و قرار دادن وسایل در آنها نیاز داریم، بردن این کارتن ها فکر نکنم مشکلی داشته باشد. لبخند معنی داری بر لبان آقای معاون نقش بست و گفت: می دانم، ولی کمی صبر کنید که کاری با این کارتن ها دارم.

پیش خودم فکر می کردم که آقای معاون با این جعبه خالی ها چه کار دارد که ما را برگردانده است. شاید می خواهد شماره سریال آنها را ثبت کند. از فکر خودم خنده ام گرفت و حسین تا خنده مرا دید با عصبانیت گفت: به چه می خندی؟ مگر ما مسخره ایم. کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: پدرم امین اموال اداره کشاورزی است، به یاد دارم یکی از کارهای او ثبت شماره های اموال در ادارت است. شاید آقای معاون می خواهد شماره اموال این کارتن ها را ثبت کند.

حسین برافروخته شد و گفت: آقای امین اموال، کجای دنیا کارتن های خالی را شماره می زنند، مگر هفته پیش ندیدی که کلی از آنها را آقای مدیر وسط حیاط سوزاند، کمی فکر کن بعد حرف بزن. می خواستم بگویم که خنده ام به خاطر همین فکر ابلهانه ام بود، ولی وقتی قیافه حسین را دیدم در سکوت غرق شدم. در این بین آقای معاون وارد بحث شد و گفت: کار بسیار مهمتری با کارتن ها دارم، کمی صبر کنید همه چیز را خواهید فهمید. این قدر مانند سگ و گربه به هم نپرید، چند دقیقه وقت بدهید همه چیز را برایتان روشن خواهد شد.

بعد آقای معاون رفت از درون کشو میزش یک کاتر برداشت وشروع کرد به پاره کردن چسب های کارتن ها، آنها را کاملاً باز می کرد و همچون کتاب روی هم می چید. من و حسین فقط هاج و واج نگاهش می کردیم، حسین که عصبانی بود، بر شدت عصبانیتش افزوده شد و با صدای بلندی گفت: آقای مهندس ما خودمان هم می توانستیم این کار را بکنیم، ولی ما این کارتن ها را برای جا ظرفی می خواهیم و باید درست و محکم باشد، کلی در انبار گشته ایم تا این چند تا کارتن تقریباً سالم را پیدا کرده ایم. این طور که شما همه چسب هایش را جدا کردی که به درد ما نمی خورد.

وقتی به حسین نگاه کردم حدس می زدم او هم تفکرات سیاهی همچون من در ذهنش در حال جولان است. این آقای معاون چون ما را تازه کار و ناشی دیده است دارد سر به سر ما می گذارد. حتماً با آقای مدیر هم هماهنگ است و کلی به ما خواهند خندید، با این اوصاف برای مدتی مدید سوژه خنده همکاران خواهیم بود. این افکار بسیار مرا ناراحت کرد، رو به ایشان کردم و گفتم: شوخی خیلی بی مزه ای بود. باشد ما تازه کار ها را سر کار بگذارید و به ما بخندید، ولی ما کجا چنین کارهایی با شما می کنیم؟

آقای معاون لبخندی زد و از کمد پشت سرش چسب پهن را برداشت و به حسین داد و گفت: این هم برای محکم کاری کارتن ها. فکر کنم کمی زود قضاوت کردید، ما قصد بدی نداریم و اصلاً هم نمی خواهیم با شما شوخی کنیم. این کار هم به نفع شماست و همه به نفع ما. حسین هم در جوابش گفت: آخر این چه کاری است که دوباره کاری کنیم. الآن کارتن ها را باز کنیم و در خانه دوباره آنها را چسب بزنیم.

آقای معاون رو به ما کرد و گفت درون این کارتن ها چیست؟ من هم با خنده ای گفتم: خوب معلوم است، خالی است و هیچ ندارد. آقای معاون دوباره پرسید این کارتن ها برای چیست؟ حسین گفت سوالات عجیبی می کنید، معلوم است تغذیه رایگان مدرسه. در آخر آقای معاون رو به ما کرد و گفت: شما می دانید که در این کارتن های تغذیه چیزی نیست و خالی است، ولی دانش آموزان و روستاییانی که شما را در مسیر می بینند که از این موضوع مطلع نیستند. آنها فکر می کنند شما پنج تا کارتن تغذیه را به خانه خود برده اید و این اصلاً صورت خوشی ندارد.

واقعاً تجربه حرف اول را می زند و ما اصلاً به این بخش موضوع فکر نکرده بودیم. آقای معاون خیلی خوب و به جا ما را از کاری که ممکن بود تبعاتی داشته باشد برحذر کرده بود. من کاملاً حرف آقای معاون را قبول کردم و از او عذرخواهی کردم که حرف های نامربوط زده بودم. گفتم: شما کاملاً راست می گویید و واقعاً از شما متشکرم که ما را آگاه کردید، الحق که معاون قابلی هستید.

البته حسین کمی خندید و بعد از تایید کار آقای معاون گفت: اگر اصل موضوع را همان اول می گفتید، من راه حل بهتری داشتم. در مسیر کارتن ها را به هوا پرت می کردیم تا همه بفهمند که خالی هستند. آقای معاون نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت: عجب منظره ای می شد، دو تا دبیر پنج تا کارتن را مانند آکروبات بازان سیرک در هوا به چرخش در می آورند. همین گفته ایشان باعث شد که همه بخندیم و خنده بر لب از همدیگر خداحافظی کنیم.

وقتی از در حیاط بیرون رفتیم یکی از دانش آموزان که مقابل در ایستاده بود و هنوز به خانه نرفته بود! جلو آمد و با تعجب گفت: آقا اجازه چرا تغذیه ها را در انبار خالی نکردید و بردید دفتر خالی کردید؟ مگر انبار جا ندارد؟ حسین توپ و تشری به او زد و گفت برود به خانه اش و به مواردی که به او مربوط نیست دخالت نکند.

و ما اینجا بیشتر و بیشتر به تیز بینی آقای معاون پی بردیم.

۲۰۴. استادیوم

تا چشم کار می کرد ماشین بود و ترافیک سنگین، حدود دو ساعتی بود که از خانه به راه افتاده بودیم و هنوز به نزدیکی استادیوم آزادی هم نرسیده بودیم. عده بسیاری هم پیاده در حال طی مسیر بودند. رو به پسر خاله ام کردم و گفتم: آخر این هم پیشنهاد بود که تو دادی؟ در این ایام تعطیلات نوروزی که همه در فکر دید و بازدید و استراحت هستند، ما از ساعت ده صبح راه افتاده ایم و حالا که دوازده ظهر است هنوز نرسیده ایم و از این بدتر که بازی هم ساعت پنج عصر است.

نگاهی به من انداخت و از من پرسید این چندمین باری است که استادیوم آزادی آمده ای؟ گفتم برای اولین بار، دوباره پرسید تا به حال بازی تیم ملی را از نزدیک دیده ای؟ پاسخم باز هم منفی بود. دوباره پرسید حساسیت بازی های انتخابی جام جهانی را می دانی؟ سری تکان دادم که مثلاً می دانم، و در آخر گفت: مرد حسابی بازی با ژاپن است، اگر ببریم راه مان به جام جهانی هموارتر می شود. این قدر غر نزن و دعا کن فقط بلیط گیرمان بیاید.

اصلاً فوتبالی نیستم و فقط گاهی بازی های تیم ملی را از تلویزیون نگاه می کنم. هیچ اطلاعاتی هم در مورد مربی و بازیکنان و ورزشگاه و تماشاچیان و این جور چیزها ندارم. پیش خودم فکر می کردم حالا که ساعت دوازده است و بازی ساعت پنج عصر شروع می شود و گنجایش ورزشگاه هم صد هزار نفر، بلیط گیرمان نیاید یعنی چه؟ مگر سینمای دویست نفری و آن هم نزدیک سانس است که نگران بلیط باشیم. خواستم چیزی بگویم ولی جلوی خودم را گرفتم.

از جایی که ماشین را پارک کردیم تا محل فروش بلیط خودش دو کورس راه بود، خیل جمعیتی که به سمت درهای ورودی می رفتند واقعاً عجیب بود. همه شور و شوقی داشتند که من زیاد آن را نمی فهمیدم. وقتی به نوشته «بلیط تمام شده است» برخوردم از تعجب در حال شاخ درآوردن بودم، پنج ساعت مانده به شروع بازی  چه طور ظرفیت این ورزشگاه عظیم پر شده است؟! این صدهزار نفر چه وقت آمده بودند که استادیوم در این ساعت پر شده است؟

کمی جلو تر به انبوهی از جمعیت برخوردیم که پشت در ورودی مانده بودند و داشتند به مامورین آن طرف التماس می کردند که راهشان بدهند. و این اصرار و انکار کمی به جنگ و جدل لفظی تبدیل شده بود. پسر خاله ام دستم را گرفت و با فشار وارد جمعیت شدیم، آنجا بود که واحد پاسکال در فشار را کاملاً درک کردم. وقتی رسیدیم مقابل در، ماموران آن طرف کاملاً گارد دفاعی گرفته بودند. فرمانده آنها که فردی چهارشانه بود و داشت با بیسیم صحبت می کرد، توجه مرا جلب کرد.

همانطور که داشتم به فرمانده نگاه می کردم و فکر می کردم که این همه نیروی انتظامی برای حفاظت از یکصد هزار نفر لازم است، به سربازان اشاره ای کرد و نمی دانم چه شد که همه ناگهان شروع کردند به دویدن، یک لحظه فکر کردم که درگیری شده و همه دارند فرار می کنند، ولی هیچ چیزی دال بر این موضوع نبود. چون نیروهای انتظامی همه یک طرف منظم ایستاده بودند و خبری از گاز اشک آور و درگیری نبود. تا خواستم به خودم بجنبم که موج جمعیت مرا هم مجبور کرد که بدوم.

جو مرا هم گرفته بود و داشتم با تمام توان به سمتی که همه می رفتند می دویدم، که ناگه خودم را مقابل استادیوم آزادی دیدم، از تلویزیون زیاد دیده بودم ولی در واقعیت عظمتی مثال زدنی داشت. غرق در تماشای این بنای عجیب بودم که یکی از پشت دستش را روی شانه ام گذاشت، برگشتم دیدم پسرخاله جان است که نفس نفس شدیدی می زد، رو به من کرد و گفت: خوب بلد شدی چکار کنی! تا در را باز کردند چنان دویدی به سمت استادیوم که پدرم درآمد در میان آن همه جمعیت گمت نکنم و بهت برسم. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود ولی به رویم نیاوردم و گفتم ما همین هستیم، سرعت عمل مان بالا است.

همه را به سمت طبقه دوم هدایت می کردند ولی عده ای در مقابل یکی از ورودی های طبقه اول تجمع کرده بودند. وقتی از کنارشان می گذشتیم فهمیدیم که این عده می خواهند به زور وارد شوند و نیروهای انتظامی در حال بیرون انداختن آنها هستند.کنجکاوی که همیشه برایم دردسر ساز بود مرا به سمت این جمعیت کشاند. پسرخاله اعتراض می کرد که کجا می روی بیا برویم طبقه دوم تا بیرونمان نکرده اند. فقط گفتم بگذار ببینم از اینجا زمین دیده می شود؟

در همین حین بود که ناگهان چند تا از ماموران نیروی انتظامی از پشت سر فانوسقه به دست به سمت ما هجوم آوردند. همه در کسری از ثانیه متفرّق شدند، ولی من ماندم و پسرخاله جان، زیر لب غرغر می کرد و می گفت این بود عکس العمل سریعت، تا خواستیم از در فاصله بگیریم که در باز شد، از آن طرف چند نفر از سربازان نیروی انتظامی بیرون آمدند و نمی دانم چه شد در این تبادل انتظامی ما هم وارد طبقه اول ورزشگاه شدیم. شانسی که هیچگاه با من یار نبود حالا داشت سنگ تمام می گذاشت، خدا به خیر بگذراند.

وقتی به محل جایگاه ها رسیدیم و برای اولین بار زمین چمن را دیدم همانجا ایستادم. برایم جالب بود که زمین چمن چقدر پایین بود، و طبقه اول در اصل همین پایین است و طبقه دوم تقریباً همکف، و از همه عجیب تر چقدر آدم اینجا است و چقدر سروصدا می کنند و چه شور و غوغایی در اینجا برپاست. برای اولین بار بود چنین محیطی را تجربه می کردم، حال و هوایی خاص داشت که تا به حال هیچ جا مانند آن را درک نکرده بودم.

با هدایت ماموران در ضلع شرقی به زحمت جایی برای نشستن پیدا کردیم، ساعت حدود دو شده بود. گذشت زمان و تحمل این همه سختی برای رسیدن به اینجا به شدت گرسنه مان کرده بود، از پسرخاله پرسیدم بوفه کجاست تا دو تا ساندویچ بگیرم، لبخندی زد و گفت: کمی صبر کن خودشان می آیند. و باز من در تعجب غرق شدم وقتی دیدم یک نفر آمد که چیزی شبیه به کشو میز را با طناب بر گردنش انداخته بود و درون آن پر بود از ساندویچ های آماده. ساندویچش چیز خاصی نداشت، یک ورق کالباس بود و دو تا تکه گوجه و چند پر خیارشور ولی نمی دانم چرا این قدر خوشمزه بود.

کمی که به جان آمدم به اطراف نگاهی جستجوگرانه انداختم، همه جایگاه ها مملو از تماشاچی بود و واقعاً جای سوزن انداختن نبود، این سازه چقدر محکم ساخته شده که تحمل این همه وزن را دارد. نکته ای که برایم جای سوال بود جایگاه کناری ما بود که خالی بود، هر دو طرفش نرده داشت و شاید حدود صد نفر گنجایش داشت، تا خواستم از پسرخاله بپرسم، افرادی با لباس های متحد الشکل آبی وارد آن جایگاه شدند و وقتی بیشتر دقت کردم دیدم ژاپنی هستند، چقدر منظم بودند.

راس ساعت مقرر بازی شروع شد. در نیمه نخست تیم ژاپن در سمت ما بود و تیم ما در آن طرف، این ژاپنیها خودشان را از تشویق کشتند و ما هم از کری خوانی و داد و بیداد کم نگذاشتیم. تنها تفاوت اصلی ما با آنها این بود که در این طرف فقط داد و بیداد می کردند و ناسزا می گفتند، ولی آنها با طبل های بزرگ و پرچم های خیلی بزرگ چنان منظم تشویق می کردند که من فقط دوست داشتم بنشینم و آنها را نگاه کنم. ولی چه کنم که عِرق ملی نمی گذاشت و من هم در جمع داد و بیداد کنندگان بودم.

واقعیت امر از بازی چیزی نمی دیدم و بیشتر هیاهوی تماشگران بود که مرا هم وادار به تشویق می کرد. هر وقت توپ زیر پای ژاپنی ها بود همه هو می کردند و من هم همچنین و هر وقت تیم ما حمله می کرد تشویق و هورا، فرصت برای نشستن نبود و حتی اگر می نشستی هم چیزی نمی دیدی چون همه ایستاده بودند. کمی سعی کردم تا بازی را نگاه کنم، سرم را جابه جا می کردم تا از میان دیگر سرهایی که همه آنها هم در حال جابه جا شدن بودند، گوشه زمینی را که سمت ما بود ببینم.

در همین حین از وسط های زمین یک ضربه کاشته نصیب تیم ما شد که توپ درست به جایی که نزدیک ما بود فرستاده شد و در آن شلوغ پلوغی مقابل دروازه ژاپن، وحید هاشمیان با یک شوت توپ را وارد دروازه کرد. ورزشگاه منفجر شد، همه در حال بالا و پایین پریدن بودند. همه از خود بیخود شده بودند و ورزشگاه چنان می لرزید که پیش خودم گفتم الآن است که همه چیز فرو بریزد و بر سر همه آوار شود. این گل همه را به وجد آورد و من را که اصلاً اهل فوتبال نبودم را چنان به شعف آورده بود که واقعاً غیر قابل وصف است.

تازه داشتم لذت فوتبال را احساس می کردم و می فهمیدم که چرا این ورزش این قدر طرفدار دارد. واقعاً دیدن فوتبال در ورزشگاه با دیدن در تلویزیون به هیچ وجه قابل قیاس نیست. تازه داشتم اوج می گرفتم که گل مساوی را خوردیم و بد هم خوردیم. بازیکن آبی پوش ژاپنی چنان شوت محکمی زد که دروازه بان ما نتوانست کاری کند. سکوت مرگباری ورزشگاه را فرا گرفت، بغض گلویم را می فشرد و اصلاً حال خوبی نداشتم، نمی خواستم تیم ملی مان حتی مساوی هم کند، واقعاً در این استادیوم با این شور و حال مردم فقط برد است که می تواند رخ دهد.

تا به حال این گونه حسی را تجربه نکرده بودم، شادی و غم این همه به هم نزدیک، تا چند دقیقه قبل چنان از شادی فریاد می زدم که تارهای صوتی ام به درد آمده بود و حالا چنان زانوی غم بغل گرفته بودم که انگار همه چیز جهان تمام شده است. وقتی به چهره های خندان ژاپنی ها نگاه می کردم دردم دو برابر می شد و چیزی نمانده بود گریه ام بگیرد. ای کاش اصلاً به ورزشگاه نمی آمدم و در این احساسات سنگین غرق نمی شدم.

همه ساکت بودند که یک نفر با بلندگو آمد و شروع کرد به تهییج مردم که حالا وقت تشویق تیم است، باید حالا به داد تیم ملی رسید و از آن حمایت کرد، همین گفته هایش بود که آرام آرام صدای تماشگران بلند شد و هیاهو دوباره شروع شد، کار به جایی رسید که من هم در موج مکزیکی ای که در ورزشگاه ایجاد شده بود شرکت کردم و هرچه در توان داشتم فریاد می زدم. واقعاً از ته دل و با تمام وجود تشویق می کردم تا من هم بتوانم به تیمم کمک کنم تا بتواند از این بازی سربلند بیرون آید.

نیمه اول با نتیجه مساوی تمام شد و تیم ها به رختکن رفتند، من هم رفتم تا آبی به سر و صورتم بزنم و تجدید قوا کنم برای نیمه دوم. خدا کند این بازی را ببریم و اولین تجربه من در استادیوم آزادی با برد تیم ایران همراه شود، البته پسرخاله ام که اطلاعات کامل فوتبالی داشت می گفت خیلی سخت است که این تیم ژاپن را بتوانیم ببریم، به قول خودش این ژاپنی ها خیلی ریزه میزه و تند و فلفلی هستند و سریع فرار می کنند.

به سمت دستشویی ها رفتم و صحنه های بسیار عجیبی دیدم که باورش برایم سخت بود. صف های طویلی که انتهایش در بعضی جاها نامعلوم به نظر می رسید. جمعیتی که من در این مکان دیدم به نظرم نوبت به یک صدمشان هم نمی رسید. به همین خاطر تبدیل شدن بعضی چیزها در آنجا به چیز دیگر که با تعریف کارایی اصلی آن کاملاً متناقض است، تقریباً طبیعی به نظر می رسید. در این سرویس های بهداشتی همه چیز وجود داشت الی خود بهداشت.

نیمه دوم شروع شد و دل در دلم نبود. ژاپنی ها که حمله می کردند همه چیز برایم سیاه و کدر می شد و وقتی می رفتند آسمان برایم آبی می شد. تیم ما زیاد حمله نمی کرد، می شد فهمید که از سرعت ژاپنی ها در ضدحمله ها می ترسند. شاید هم به این مساوی رضایت داده اند، امیدوارم این گونه نباشد و جانانه حمله کنند تا گل بزنیم. برای خودم جالب بود که من اصلاً از فوتبال سررشته ندارم، ولی حالا دارم تاکتیک تعیین می کنم و تیم را هجومی می چینم، این استادیوم عجب توانایی هایی در تغییر دادن دارد.

گل دوم وحید هاشمیان در آن طرف اتفاق افتاد و اصلاً ندیدم ولی وقتی دیدم همه روی هوا هستند و ورزشگاه در حال لرزیدن است، فهمیدم که گل زده ایم و من هم شروع به بالا و پایین پریدن کردم و از ذوق اشکم در آمده بود. تا به حال این قدر خوشحال نشده بودم. هیچ کس در حالت عادی نبود، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و صدای بوق و صوت و هورا از همه جا شنیده می شد. پرچم های سه رنگ کشورم بود که در دست تماشاچیان می چرخید و هلهله شادی بود که به هوا می رفت.

 جالب این بود که یکی از ماموران نیروی انتظامی که چندین ستاره هم روی دوشش داشت چنان مرا در آغوش گرفته بود که داشتم له می شدم. با آن هیکل تنومند و کلاه کجی که بر سر داشت نشان می داد از نیروهای ویژه است، اصلاً نفهمیدم که کی همدیگر را در آغوش گرفتیم. چهره اش خندان و شاد بود ولی چند ثانیه که گذشت و به حالت عادی برگشت، اخم هایش را در هم کشید و مرا رها کرد و رفت مقابل جمعیت و رو به ما ایستاد.

رسیدن به پایان بازی واقعاً نفس گیر بود. زمان نمی گذشت و این ژاپنی های تند و تیز هم فقط حمله می کردند. در یکی از ضدحمله ها نزدیک بود گل سوم را بزنیم که با بدشانسی، توپ را بعد از گذر از دروازه بان مدافع با پا دفع کرد. این همه استرس در این زمان کوتاه واقعاً مرا زمین گیر کرده بود، فکر می کردم من که این گونه ام مربیان و بازیکنان تیم در چه حال هستند، همین که هنوز سرپا هستند و مغزشان فرمان می دهد و بازی می کنند کلی کار کرده اند.

وقتی سوت پایان بازی را داور زد، انگار چندین تن بار از روی دوشم برداشته شد، نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به خوشحالی کردن و دست زدن، ما برنده این بازی شدیم. به اطراف که نگاه می کردم، همه چیز و همه جا داشت می خندید، نگاهی به سکوهای بتونی ورزشگاه انداختم و پیش خودم فکر می کردم چقدر روی این سکوها اشک ریخته شده و چقدر خوشحالی بی وصف ثبت شده است. چقدر این فوتبال عجیب است که در لحظه می تواند انسان ها را به اوج شادی یا غم ببرد و بازگرداند.

به سمت همان دری که آمده بودیم رفتیم و به ازدحام شدیدی برخوردیم، خیلی طول کشید تا خارج شویم و فشار واقعاً زیاد بود. نیم ساعتی طول کشید که به ماشین رسیدیم، بعد از گذر از ترافیکی سنگین حدود ساعت نه شب به خانه رسیدم. صدایم در نمی آمد و تا چند روز فقط نشاسته می خوردم تا کمی وضع صدایم بهتر شود، بدنم هم بسیار درد می کرد. اندازه خود بازی فوتبال انرژی مصرف کرده بودم. اگر از رفتار من در استادیوم فیلم می گرفتند و حالا به من نشان می دادند، اصلاً قبول نمی کردم که من هستم، یعنی حرکاتم تا این حد خارج از عرف بود.

نکته بسیار تلخ و تکان دهنده آن بازی که فردا متوجه شدم، این بود که ازدحام در طرف دیگر در هنگام خروج باعث شده بود که بخشی از نرده ها فرو بریزد و هفت نفر در زیر آن فوت کنند. شاهد این اتفاق نبودم ولی تا آخر عمرم آن نگاه های شادی که ناگهان به خاطر بی مسئولیتی ماموران استادیوم خاموش شدند را فراموش نخواهم کرد.