۲۰۳.عروسی

همیشه جمعه ها ساعت هشت شب بلیط قطار داشتم ولی این بار برای جمعه هشت صبح بلیط گرفته بودم، که همین موجب اعتراض مادرم شد و به من گفت: آخر پسر جان تو که هر دو هفته یک بار چهارشنبه صبح می رسی و جمعه غروب می روی و ما تو را زیاد نمی بینیم، این بار چرا زودتر می روی؟ کمی هم به فکر ما باش. این صحبت مادر لرزه بر اندامم انداخت و همه آن افکار سیاه که کی این وضعیت من پایان خواهد یافت دوباره به سراغم آمد.

خودم را جمع و جور کردم و لبخندی زدم و گفتم: عروسی حسین است و دعوت شده ام، باید بروم. لبخندی زد که اصلاً معنی لبخند نمی داد و گفت انشاالله نوبت خودت، آرزو دارم تو را در لباس دامادی ببینم. آهی کشید و ادامه داد: کی انتقالی ات درست می شود تا برایت آستینی بالا بزنیم، یواش یواش دارد دیر می شود. واقعاً جوابی نداشتم بدهم و سرم پایین بود. به خودم نهیب می زدم که اگر به فکر خودت نیستی به فکر مادرت باش، ولی چه سود که روزگار به من و نهیب هایم اصلاً توجه نمی کند.

حسین بچه قائم شهر بود و حدود سه سالی بود که به عنوان دبیر ادبیات فارسی دبیرستان پیش ما بود. در مدرسه ما نبود، ولی از وقتی آمده بود در خانه ما بود. مهربانی و صفا و صمیمیتش آنقدر زیاد بود که همه از ته دل دوستش داشتیم، تکیه کلامش «داداش» بود و شخصیت خیلی خونسرد و آرامی داشت. به موارد جزئی زیاد اهمیت نمی داد و همیشه یک جور بود. به عنوان مثال همیشه یک کاپشن ورزشی آبی رنگ به تن داشت. ابراهیم که مسئول لقب گذاری بود او را به لقب «سیمرغ شلخته» مفتخر ساخته بود.

هفته ای یک شب که شام نوبت او بود همه خوشحال بودیم، چون ماکارونی هایش در حد تیم ملی عالی بود. امکان نداشت از راه مدرسه به خانه از مغازه آقای خان احمدی به همراه وسایل شام یک شیشه خیار شور نخرد. می گفت ماکارونی فقط و فقط با خیارشور می چسبد و ما حرفش را با جان و دل تایید می کردیم. دو بسته پانصد گرمی ماکارونی با حدود نیم کیلو گوشت چرخ کرده و نصف یک قوطی رب مواد اولیه او برای پختن شام بود.

سرفه زیاد می کرد و اوضاع سینه اش زیاد خوب نبود، ولی از خوردن خیارشور و ترشی و سیر و سرکه نمی توانست بگذرد. هرچه قدر به او می گفتیم که این ها برای سینه ات خوب نیست فقط لبخند می زد. همیشه هم بعد از شام شربت سالبوتامول ( شربت سینه) را سر می کشید. ما مانده بودیم بین خوردن آن همه ترشی و موارد مضر برای سینه و این سر کشیدن شربت، کدام را قبول کنیم. ولی خودش با چهره مهربان همیشگی اش هر دو را قبول می کرد.

از پارسال عقد کرده بود و کلّاً در آسمان سیر می کرد. ابراهیم لقبش را عوض کرده بود و گذاشته بود «سیمرغ همیشه پرنده». بیشتر اوقات با یک روز تاخیر می آمد و گاهی هم به بهانه ای زودتر می رفت. دکتر که مدیر دبیرستان بود هر وقت برگه گواهی پزشکی را می دید می گفت: عزیز دل برادر من خودم دکترم، گواهی نمی خواهد، من هم این دوران را گذرانده ام، که حسین همیشه در جوابش می گفت: دمت گرم ای دکتر عاشق پیشه.

آماده شدم و بعد از خداحافظی با خانواده به سمت ایستگاه راه آهن به راه افتادم. همیشه صبح ایستگاه برایم معنی خوب رسیدن داشت ولی حالا باید معنی تلخ رفتن را بچشم، مدتی طول کشید تا مغزم بتواند این تضاد را تفسیر و برطرف کند. قطار تهران ساری ساعت هشت صبح شروع به حرکت کرد، طبق برنامه حدود ساعت دو به قائم شهر می رسیدم و از آنجا هم یک راست به خانه حسین می رفتم، فکر کنم اولین میهمان او من باشم.

 علاوه بر طبیعت بسیار زیبا و گذر از اقلیم های مختلف، مهندسی بسیار زیبا و عجیب این خط برایم بسیار جذاب است. از بازی های ریل با رودخانه حبله رود گرفته تا گدوک و حرکت هشت گونه(به صورت انگلیسی) در شوراب و سه خط طلا، واقعاً شاهکارهای مهندسی و طراحی است. برایم عجیب است که این همه تونل و پل با دست و کمترین ابزار مکانیکی، در بین سال های ۱۳۱۲ تا  سال ۱۳۱۷ ساخته شده است.

در کوپه که شش نفره بود، علاوه بر من یک خانواده پنج نفره هم بودند. من به خاطر از دست ندادن تماشای زیبایی های مسیر اکثر اوقات در راهرو مقابل پنجره ایستاده بودم. دوربین زنیطم روز پرکاری را پشت سر می گذاشت، دو حلقه سی و شش تایی را تمام کردم و حلقه سوم را در دوربین قرار دادم. ایستادن در راهرو علاوه بر این که لذت تماشای بیرون را برای من داشت موهبات دیگری نیز نصیبم کرد. خانواده که در کوپه بودند به خاطر نبودن من راحت بودند و در قبال این راحتی تا خود قائم شهر با انواع خوراکی ها از من پذیرایی کردند، چه موهبتی بالاتر از این که هم چشمانت از دیدن طبیعت لذت ببرد و هم شکمت از خوردن خوراکی های لذیذ کیف کند.

قطار با تاخیر ساعت سه عصر به ایستگاه قائم شهر رسید. بعد از پیاده شدن از قطار، به دستشویی ایستگاه رفتم و وقتی خودم را در آینه دیدم، جاخوردم. تقریباً حاجی فیروز شده بودم. مقابل پنجره ای که باز است ایستادن آن هم در واگنی که با لکوموتیو فاصله کمی دارد باعث این اتفاق شده بود. با هر زحمتی بود و با چند بار شستن با صابون تا حدی سیاهی ها را برطرف کردم. واقعاً قیافه ام به هر چیزی می خورد الی میهمان مراسم عروسی.

هرچه با خود کلنجار رفتم که به خانه حسین شان بروم دلم رضایت نداد، می دانستم او حالا بسیار کار دارد و سرش هم شلوغ است، علاوه بر آن خانواده شان نیز مشغول رتق و فتق امور هستند. بهتر دیدم گشتی در شهر بزنم، جمعه بود و خلوت و ساکت. در این شهر بیشتر خانه ها هنوز به همان شکل قدیمی بود، از کنار دیوارهای نساجی که می گذشتم به این فکر می کردم که در سالهای پیش چه شور و غوغایی پشت این دیوارها بوده که متاسفانه امروزه خبری از آن نیست.

بافت سنتی شهر به دلم نشست. در بین همه مغازه ها که بسته بودند، یک دکان کوچک زیر پله ای باز بود که هم محصولات و هم فروشنده اش مرا جلب خودش کرد، پیرمردی بود با مو و محاسن کاملاً سپید که نوار کاست می فروخت. هم خودش و هم نوارهایش و هم باز بودنش در این زمان عجیب بود. کاست «ساقی نامه صوفی نامه» استاد شهرام ناظری را از او خریدم که سالهاست با من است. فکر کنم آن پیرمرد به تنهایی آنجا بود تا فقط مرا با این آلبوم زیبا آشنا کند.

هوا داشت تاریک می شد که به سمت خانه حسین رفتم. هیچ کس نبود و همین مرا به بهت فرو برد. از کجا می توانستم آدرس تالار عروسی را پیدا کنم؟ چه اشتباهی کردم. به دنبال راه چاره ای می گشتم که باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. در زیر ناودانی یکی از ساختمان ها پناه گرفتم و فقط هاج و واج اطراف را نگاه می کردم. با تلاش بسیار فکری به ذهنم خطور کرد. از همسایه ها بپرسم، ولی همسایه ها هم خانه نبودند، انگار همه به مراسم حسین رفته بودند.

مانده بودم چه کنم، با این اوصاف عروسی را از دست داده بودم و می بایست به آزادشهر می رفتم. همین که به فکر آزادشهر افتادم فکر دیگری به ذهنم رسید. قرار بود دوستان آزادشهری که دعوت بودند با ماشین دکتر (مدیر مدرسه) بیایند، تنها فردی که در بین ما تلفن همراه داشت دکتر بود و همین می توانست مرا از این مخمصه نجات دهد.

تاکسی یا ماشینی نبود تا خودم را به جایی برسانم که تلفن داشته باشد. مجبور شدم زیر باران پیاده به را بیفتم. ماشالله این باران نه کم می شد و نه قصد بند آمدن داشت. از روی پل راه آهن که گذشتم دیگر کاملاً خیس شده بودم. به ایستگاه برگشتم و با تلفن کارتی آنجا با دکتر تماس گرفتم. به همراه دوستان در حرکت بود و به ساری رسیده بود، همین خبر مرا بسیار خوشحال کرد.

 تک و تنها در سالن انتظار ایستگاه از پشت پنجره شاهد باریدن باران بر روی ریل های قطار بودم که صدای بوق ممتد از طرف دیگر ایستگاه مرا به خود آورد. دکتر به همراه دیگر همکاران بود. جلو که دو نفر بودند و عقب هم سه نفر و من مانده بودم که کجا بنشینم. قرار شد من و سید حمید که خیلی لاغر است، جلو بنشینیم و باقی با هر زحمتی بود خودشان را عقب جا دادند. تا محل تالار عروسی فقط غرغر عقب نشینان بود که می گفتند: آدم چاق همیشه و همه جا دردسر ساز است. و من هم با لبخند می گفتم: حسودی هیکل ام را می کنید.

وقتی وارد سالن شدیم همه نگاه ها به سمت من جلب شد. در میان کلی آدم که کت وشلوار مرتب بر تن داشتند فقط من بودم که با کاپشنی کاملاً خیس منظره را به هم زده بودم. خیلی خجالت کشیدم ولی چاره ای هم نداشتم، یکی از دوستان گفت: حداقل کاپشن را دربیاور تا اوضاعت کمی بهتر جلوه کند. دوستان مرا پوشش دادند و میز کنار شوفاژ را انتخاب کردیم و من چسبیدم به رادیاتور، فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا خشک شدم.

حسین با کت وشلوار و کروات آمد، آن قدر مرتب و منظم بود که دیدن او در این هیبت برایمان جالب بود، ولی وقتی به چهره اش نگاه می کردی، همان حسین خودمان بود، ولی بسیار شادتر و بشاش تر. کلی با هم خوش وبش کردیم، شوخی های همیشگی اینجا هم بود و صدای خنده ما کل سالن را  فراگرفته بود. مراسم بسیار خوبی بود و پذیرایی هم عالی بود و غذای شان نیز نظیر نداشت. به نظر من مهمترین قسمت مراسم عروسی شام آن است که باید مفصل باشد که در اینجا خوشبختانه به نهایت مفصل بود.

وقتی داشتیم از حسین خداحافظی می کردیم در خوشحالی غرق بود و لبخند از لبانش به هیچ وجه نمی رفت. ابراهیم کمی سر به سرش گذاشت و گفت: یک کم خجالت بکش و مرد باش. از همین اول یک کم اخم کن و گربه را … ولی حسین با همان خنده های معروفش به ابراهیم گفت: ول کن بابا، از دل من خبر نداری، من خوشحالم که این باران تا آخر مراسم بارید و هنوز هم دارد می بارد.

گفتم: مرد مومن مگر تو شمال باران چیز عجیبی است که برایش خوشحالی؟ اینجا که سال به دوازده ما باران می بارد. کجایش شادی دارد؟ اگر منطقه کویری بود حق با شما بود! گفت :نه، در روستا ما این رسم است که اگر  در عروسی هر کس باران ببارد، روزیشان در زندگی چند برابر می شود. البته می دانم خرافات است ولی همین که باران بارید من خیلی لذت بردم.

ابراهیم گفت: اصلاً هم این طور نیست، طبق رسم ما از بس که ته دیگ های ماکارونی را خودت خوردی این بلا سرت آمده و کل شب عروسی باران باریده است. حسین به خنده هایش ادامه داد ولی نمی دانم چرا ناگاه همه نگاه ها به سمت چرخید. لبخندی زدم و گفتم: من همین امروز به اندازه ته دیگ هایی که قاچاقی خورده ام خیس شده ام، دیگر برای بعد چیزی نمی ماند. ابراهیم گفت: تو یکی برای ما ته دیگ نمی گذاشتی! من عروسی تو نمی آیم، چون مطمئنم که سیل به راه خواهد افتاد. صدای خنده بود که فضا را پر می ساخت.

ساعت حدود یازده شب شده بود و همه در حال بازگشت و من مانده بودم که در زیر این باران چگونه خودم را به میدان ابتدای شهر برسانم تا آنجا اتوبوسی بیابم که مرا تا آزادشهر برساند. می خواستم از دوستان خداحافظی کنم که گفتند: این وقت شب کجا می روی؟ برمی گردی تهران یا می روی آزادشهر؟ گفتم فردا صبح کلاس دارم و می روم آزادشهر. بعد دکتر گفت: پس بنشین تا یک جایی برسانیمت. باز به همان سختی همه سوار شدیم و این بار فقط عذرخواهی می کردم و می گفتم تا همین میدان اول قائمشهر مزاحم شما هستم و بعد راحت خواهید شد. دکتر گازش را گرفت و اولین توقف در میدان مرکزی آزادشهر بود. دم دوستانم گرم که به خاطر من حدود سه ساعت سختی را در ماشین تحمل کردند، واقعاً نمی دانستم چگونه از آنها تشکر کنم.

همه رفتند به خانه هایشان و من ماندم تنهای تنها، می خواستم به تنها مسافرخانه شهر بروم که دکتر صدایم کرد و گفت بیا برویم که خیلی دیر هم شده، اول نفهمیدم دکتر چه می گوید ولی وقتی جلوی در خانه شان توقف کرد دانستم که دوستانی دارم که رفاقت را به حد اعلای آن می رسانند. واقعاً این دوستان من بهتر از برگ درخت هستند. دوست خوب بهترین و بزرگترین سرمایه هر انسان است. 

۲۰۲. تازه کار

من و حسین و حمید و ابراهیم، ردیف کنار هم روی پله مغازه ای که بسته بود، نشسته بودیم و منتظر رسیدن مینی بوس حاج منصور بودیم. ساعت دوازده ظهر از گرگان حرکت کرده بودم و حالا که ساعت سه عصر بود هنوز از آزادشهر خارج نشده بودم. به خاطر نبودن سرویس در صبح شنبه مجبوریم که جمعه ها بعد از ظهر به وامنان برویم. عصر جمعه همین جوری دلگیر هست و در این شرایط خیلی دلگیرتر، و از همه بدتر که هنوز خبری از حاج منصور نیست.

در سکوت نشسته بودیم و به خیابان نگاه می کردیم، از همان دور که دیدیمش توجهمان را به خودش جلب کرد. لاغر اندام بود و کت و شلواری بسیار آراسته به تن داشت و عینک دودی اش هم به قول حمید همه را کشته بود، کیف سامسونت بزرگش هم اصلاً به هیکلش نمی آمد. دیدن او باعث شد کمی صحبت کنیم و از زانوی غمی که به بغل گرفته بودیم کمی رها شویم. در بین افرادی که همه مسافران روستا بودند، این فرد با این شمایل کاملاً متمایز بود.

نمی دانم چرا یک راست به سمت ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت: من دبیر جدید مدرسه وامنان هستم و به جای آقای فلانی آمده ام. به من گفته اند که باید شنبه مدرسه باشم، پرس و جو که کردم گفتند که  ایستگاه وامنان اینجاست، آمده ام کمی اطلاعات بگیرم، اگر ممکن است مرا راهنمایی کنید. با رویی باز پذیرایش شدیم و بعد از این که فهمید ما هم همه دبیر هستیم، گل از گلش شکفت.

بعد از مدت کوتاهی چهره اش تغییر کرد و گفت: اگر شما همه دبیر هستید، حالا چرا می خواهید به روستا بروید؟ فردا صبح شروع کلاس ها است! ابراهیم گفت: ما شبانه هم درس می دهیم و باید شب هم در مدرسه باشیم، با هزار بدبختی جلو خنده مان را گرفتیم. بنده خدا نفهمید که ابراهیم با او شوخی کرده است، از چهره اش می شد فهمید که کاملاً گیج شده است.

پرسید ماشین روستا کدام است و حسین هم با لبخندی گفت: بنشین تا حاجی بیایید، شب برسیم روستا شاهکار کرده ایم، خدا کند به کلاس های شبانه برسیم. نگرانی و اضطراب کل وجودش را فرا گرفته بود، پرسید مگر چقدر راه است؟ حمید گفت: هفتاد کیلومتر ولی چون جاده کوهستانی و خاکی است حدود دو تا سه ساعت طول می کشد که برسیم، البته به شرط این که حاج منصور کمی از دور زدن هایش در آزادشهر را کم کند.

مضطرب به خیابان و مردمی که منتظر مینی بوس بودند نگاه کرد و بعد رو به ما گفت: خیلی ممنون از راهنمایی تان، می روم تا امشب را در مسافرخانه بمانم و فردا صبح اول وقت خودم را به مدرسه می رسانم. تا این را گفت همه شروع کردیم به خندیدن و من روی شانه هایش زدم و گفتم بیا بنشین کنار ما که برای رفتن به مدرسه روستا همین حاج منصور است و بس، تا فردا عصر همین موقع هیچ خبری از ماشین نیست.

از صورتش می توانستیم به راحتی تبدیل شدن نگرانی به ترس را ببینیم. ابراهیم رو پله جایی برای این همکار تازه کار باز کرد تا او هم بنشیند، ولی هرچه تعارف کردیم قبول نکرد. فکر کردیم خیلی ترسیده است و کلی دلداری اش دادیم و در نهایت با اصرار ما یک برگه کاغذ از کیف سامسونتش درآورد و روی پله گذاشت و روی آن نشست. با دیدن این صحنه ما بودیم که با تعجب به هم نگاه می کردیم و داشتیم نگران می شدیم.

مینی بوس حاج منصور رسید و هجوم مسافران به آن، قبل از این که کسی سوار شود نصف ماشین پر بود و این جمعیت مسافر هم نشان می داد که جایی برای ما نخواهد بود. ولی باز هم کَرم حاج منصور که همیشه ردیف آخر را برای ما معلم ها نگاه می داشت. البته فکر نکنم یک دختر و یک پسرش که دانش آموز ما بودند، ربطی به این موضوع داشته باشد!

به هر زحمتی بود از بین مسافرانی که سرپا در وسط ماشین ایستاده بودند گذشتیم و در جای همیشگی نشستیم، بعد از جابه جایی تازه فهمیدیم که همکار تازه وارد ما سوار نشده است. حسین سرش را از شیشه بیرون برد و گفت آقای دبیر سوار شو، وقت حرکته، خیلی مودبانه گفت: خیر، این ماشین جا ندارد با بعدی می آیم. حسین که خونش به جوش آمده بود غرغر کنان باز از میان آن همه آدم پایین رفت و خیلی مودبانه یقه اش را گرفت و به زور بین خودمان جایش داد.

با هر زحمتی بود پنج نفری خودمان را روی چهار صندلی آخر جا دادیم ولی از همان ابتدای حرکت ماشین حرکات این همکار جدید خیلی برایمان عجیب بود. خیلی مواظب بود جایی از لباسش کثیف نشود و زیر لب هم غر می زد، بعد از گذشت حدود یک ساعت در جاده پر پیچ و خم با لحنی طلبکارانه پرسید: نمی رسیم؟ و حمید هم با همان لحن گفت: آقای همکار، بنشین تازه اول راه است.

وقتی وارد جاده خاکی شدیم داستان اصلی شروع شد، میزان گرد و غبار و ریزگردهایی که داخل ماشین پراکنده بود حدود بیست برابر وضعت عادی بود. ما که برایمان عادی شده بود و واکنشی نشان نمی دادیم ولی او با یک دست دستمال کاغذی جلوی دهان و بینی اش را گرفته بود و با دست دیگرش فقط کت و شلوارش را می تکاند. آن قدر این کار را انجام داد که یکی از مسافران برگشت و با خنده ای گفت: داداش بگذار برسیم روستا، کنار جوشکاری شیر آبی هست، آنجا یک دفعه خودت را بشور.

بعد از گذر از پیچ های خطرناک بزغاله وقتی به صورتش نگاه کردم دیگر به مرز بهت رسیده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد و با دقت دره ها و تپه ها را نگاه می کرد. بعد از حدود یک ربع که در سکوت مطلق غرق بود، پرسید چند تا از این دره های عمیق و گردنه های خطرناک هنوز هست و ما همه یک صدا گفتیم: خیلی

وقتی در ابتدای روستا پیاده شدیم هم از نظر ظاهری و هم از نظر لباس با آن فردی که دو ساعت قبل در شهر دیده بودیم متفاوت بود. ایستاده بود کنار مینی بوس و تکان نمی خورد و فقط با چشمان باز که حتی پلک هم نمی زد فقط به اطراف نگاه می کرد. حمید جلو رفت و دستش را گرفت و به سمت خانه به راه افتادیم. در بین راه ابراهیم هم فقط غرلند می کرد و زیر لب می گفت: باز باید این یکی را هم بزرگ کنیم.

باد شدیدی بلند شده بود و از سمت غرب ابرهای سیاه در حال حمله به سمت ما بودند و این نوید از اتفاق خوبی می داد، باران این رحمت الهی که مدتی بود خودش را از این مردم و منطقه دریغ کرده بود، قصد باریدن داشت. مدتی بود که طراوت کمی را در منطقه احساس می کردیم. امید داشتیم که باران جانانه ای ببارد و همه جای این منطقه را سیراب کند، انشاالله.

در مسیر خانه باد گرد و خاک جانانه ای به پا کرده بود و همین باز هم برای این همکار تازه کار ما مسئله شده بود و فقط غر می زد که ،کی می رسیم؟ و ابراهیم هم بیشتر حرص می خورد. وقتی جلوی خانه رسیدیم ایستاد و فقط اطراف را نگاه می کرد و اولین چیزی که پرسید در مورد خرابه های کنار خانه بود. حمید شروع کرد به توضیح و تفصیل که این مکان در سالهای دور حمام عمومی روستا بوده، خزینه داشته و اینها هم باقیمانده گنبدهای آجری آنهاست.

محیط خانه که برای ما عادی بود برایش بسیار تعجب برانگیز بود و فقط در حال سوال کردن بود. کمی از آن بهت و ترسش ریخته بود و در شرایط فعلی کمی آرامتر به نظر می رسید، ولی سوالهایش دیگر داشت کلافه مان می کرد.

هنوز یک ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که باران شروع شد و طراوتش همه جا را فرا گرفت. همه رفتیم روی ایوان تا باران را نگاه کنیم. زمین و درختان چنان تشنه بودند که آب را در همان هوا می گرفتند. خوشبختانه رگباری نبود و خیلی آرام می بارید و همین امیدوارمان کرد که حداقل تا فردا صبح ببارد و تشنگان این منطقه را سیراب کند.

حمید املت بسیار لذیذی برای شام درست کرده بود که همه از خوردن آن لذت بسیار بردیم. من فقط تنها ایرادی که به آن گرفتم کم بودن آن بود، واقعیتش کاملاً سیر نشده بودم. حمید هم با طعنه ای به من گفت: اگر یک شانه تخم مرغ می زدم خوب بود؟! تا خواستم جواب بدهم ابراهیم پرید وسط حرفم و گفت: خب بنده خدا دست خودش که نیست، این هیکل صد کیلویی سوخت می خواهد.

بعد از شام همکار تازه کار از حسین نشانی دستشویی را پرسید و با راهنمایی حسین بیرون رفت ولی بعد از مدت کوتاهی برگشت و با تعجب بسیار گفت این توالت که در ندارد. به او گفتم حتماً باد برده، الآن می آیم برایت درست می کنم. وقتی با هم کنار توالت رسیدیم حدسم درست بود، باد پارچه گونی که برای در استفاده می شد را کاملاً به روی سقف برده بود.

آفتابه آب را از منبع پر کردم و به دستش دادم و به شوخی گفتم موفق باشی برادر! وقتی داشتم برمی گشتم ملتمسانه گفت: اینجا می مانی تا من کارم را انجام دهم. خندیدم و گفتم نگران نباش کسی نمی آید، اینجا تا اولین خانه یک باغ فاصله است. ولی در نگاهش چیز دیگری دیدم و فهمیدم که واقعاً نیاز به کمک دارد.

حمید تازه جاها را انداخته بود که صحبتمان با این آقای تازه کار گل کرده بود. اهل مرکز استان همجوار بود و تا به حال حتی یک روستا را نیز از نزدیک ندیده بود. فقط در شهر به مدرسه رفته بود و در همان شهر خودش هم دانشگاه قبول شده بود. کمی که نگاهش کردم به یاد روزهای اول خودم افتادم که چقدر همه چیز در اینجا برایم عجیب و متفاوت بود.

بچه ها شروع کردن از موقعیت روستا برایش تعریف کردن، بیشتر جنبه های سخت و مشکلات را می گفتند و هرچه جلوتر می رفتند رنگ بیشتری از رخسار این بنده خدا می پرید. حمید گفت: حدود یک ماه بعد همه جا را سفید خواهی دید. آن قدر برف می آید که راه بسته می شود و مجبور می شوی اینجا مدتها بمانی. ابراهیم از رفتن برق و یخ زدن آب و نبودن نفت و خیلی از این چیزها گفت، حسین تا می خواست شروع کند، گفتم: زیاد نگران نباش، آن قدر هم سخت نیست، همه اینها می گذرد.

وقتی صحبت به حمام و خرابه های کنار خانه رسید حمید نامرد شیطنتی کرد و گفت این حمام جن زیاد دارد ولی خدا را شکر از نوع خوبشان هست. همکار تازه کار ما دیگر به لرزه افتاد بود که با عتاب به بچه ها گفتم: بس است دیگر، این خزعبلات چیست که می گویید، کجا ما در این سه چهار سالی که در این خانه هستیم از این چیزها دیده ایم؟ کمی از شیطنت دست بردارید و به فکر این دوستمان باشید. او را همچون خودم در روزهای اول خرمتم می دیدم و کاملاً او را درک می کردم.

فکر کنم شب را خوب نخوابیده بود، چون صبح که بیدار شدیم اصلاً سرحال نبود. صبحانه هم نخورد و با همان اوضاع پریشان به سمت مدرسه به راه افتادیم. باران دیشب بسیار خوب باریده بود و همه چیز تره و تازه شده بود. ما که فقط نفس عمیق می کشیدیم و از دیدن مناظر زیبا و تمیز اطراف لذت می بردیم، ولی این همکار تازه کار بنده خدا درگیر گِل و شُل خیابان بود و نمی توانست راه برود.

ما که برایمان عادی بود ولی او که پاچه های شلوارش گِلی شده بود برایش غیر قابل تحمل بود. وقتی به مدرسه رسیدیم کلی جلوی شیرآب حیاط مدرسه وقت صرف کرد تا شلوارش را تمیز کند و البته تا زانو کاملاً خیس شد. سردی هوا هم باعث شده بود که به لرزه بیفتد. فکر کنم از روز اول کاری اش اصلاً خاطره خوبی برایش نماند، ورودی بهمن بودن همین مشکلات را هم دارد.

همان یک هفته مهمان ما بود و وقتی رفت دیگر نیامد و بعدها فهمیدیم آن قدر به این در و آن در زده بود تا منتقل شود و جالب این بود که موفق شده بود و به شهرش منتقل شده بود. وقتی این خبر به ما رسید همه در بهت فرو رفتیم. چرا او فقط یک هفته اینجا بود و ما سالهاست در اینجا هستیم. هیچ وقت عدالت نبوده و نیست و نخواهد بود. شاید در بودن ما در اینجا حکمتی نهفته است که از درک آن عاجزیم. ولی هرچه هست تحمل سختی و راه دور را روی پیشانی ما نوشته اند. هر چقدر هم در کارمان تبحر داشته باشیم نمی توانیم مانند این همکار تازه کار این قدر سریع به شهرمان منتقل شویم! او رفت ولی ما سالها ماندیم.

۲۰۱. واکسن

وقتی ماشین لندرور وارد حیاط مدرسه شد، ولوله ای بین دانش آموزان به پا خاست. تا حد امکان از ماشین فاصله می گرفتند و خودشان را به دورترین نقطه می رساندند. تعداد زیادی هم به داخل کلاس ها برگشتند، حال هوای مدرسه اصلاً مثل سابق نبود و هیچ شور و شوقی در بین بچه ها دیده نمی شد، دیگر بازی نمی کردند و چهره هایشان نگران و مضطرب بود.

تا وارد کلاس شدم قبل از حضور غیاب مبصر دستش را بالا برد و از من پرسید: آقا اجازه اول نوبت کدام کلاس است؟ هیچ از سوالش نفهمیدم و گفتم: منظورت چیست؟ من هنوز کاری را شروع نکرده ام که بخواهم نوبتی انجام دهم. با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه منظورمان واکسن است، خدا کند به ما نرسد. آقا اجازه خیلی درد دارد، هرکی این واکسن را زده گفته که دردش تا چند روز هم هست.

تازه متوجه اوضاع شدم. این بچه ها خوب ماشین مرکز بهداشت را شناخته بودند، حالا دلیل همه اتفاقاتی که در حیاط مدرسه رخ داد بود را فهمیدم. البته من قبل از ورود به کلاس مامورین بهداشت را ندیده بودم. کمی برای بچه ها از مزایای واکسن صحبت کردم و کمی هم دلداریشان دادم و سعی کردم آنها را کمی آ رام کنم. تغییر چندانی در چهره هایشان رخ نداد، گفتم: خدای ناکرده شما پسر هستید و باید قوی باشید، یک آمپول کوچک که چیزی نیست.

یکی دیگر دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه دختر و پسر ندارد که، آمپول هم درد دارد و هم ترس. می خواستم به آنها بگویم که آمپول ترس ندارد ولی وقتی بیشتر فکر کردم بهتر دیدم چیزی نگویم. راست می گویند، من هم هنوز از آمپول می ترسم، مخصوصاً عضلانی و اگر روغنی باشد که واویلا است. این که به یاد خودم افتاد دست و پایم من هم شل شد و کاملاً به این بچه ها حق دادم.

به دفتر مدرسه رفتم تا از چند و چون ماجرا و به قول بچه ها نوبت واکسن آنها بپرسم. دو بهیار خانم به همراه یک آقا در دفتر مدرسه در حال صحبت کردن با آقای مدیر بودند. جالب این بود که آنها هم درباره نوبت و از کدام کلاس شروع کنند صحبت می کردند. بعد از سلام و علیک گفتم: خواهش می کنم اول به کلاس من بیایید، این ها آن قدر ترسیده اند که نمی شود به آنها درس داد، همین اول واکسن این کلاس را بزنید تا هم خیال من و هم خیال این بندگان خدا راحت شود.

لبخند تلخی بر لبان بهیاران نقش بست که برایم بسیار تعجب آور بود. آقای مدیر که در حال خندیدن بود، گفت: خبری از واکسن نیست و این بزرگواران آمده اند برای پدیکلوز. آقای بهیار هم آهی کشید و گفت: نمی دانم چرا هر کس ما را می بیند فقط به یاد آمپول و واکسن می افتد. ما هزار تا کار و وظیفه دیگر هم داریم و فقط همین یکی را مردم می بینند.

در سردرگمی فرو رفتم، اول حدس زدم پدیکلوز نام واکسنی است که امروز می خواهند تزریق کنند، ولی آقای مدیر گفته بود خبری از واکسن نیست. پس این پدیکلوز چیست؟ نکند یک بیماری مصری باشد و در این منطقه شیوع پیدا کرده باشد و این ها آمده اند تا آمار مبتلایان را بگیرند. اسمش که خیلی ترسناک است، حتماً خودش هم بسیار خطرناک است. دلم برای خودم و بچه ها سوخت که اول ترس از واکسن داشتیم و حالا اگر مبتلا به این بیماری شده باشیم، باید کلی آمپول های گوناگون را تزریق کنیم.

رو به آنها کردم و پرسیدم: این بیماری پدیکلوز خیلی خطرناک است؟ برای درمان باید بستری شد یا در خانه هم می توان ماند؟ این بچه ها خیلی ضعیف هستند و امیدوارم کسی مبتلا نشده باشد. بهتر است اول از خود من شروع کنید، معاینه ام کنید، خدا کند نگرفته باشم. من خیلی بد مریض هستم و یک سرماخوردگی عادی دمار از روزگارم در می آورد چه برسد به این بیماری هولناک. شانس که نداریم، کیلومترها دور از خانه و خانواده باید درد بیماری را هم به تنهایی تحمل کنیم.

چهره خانم های بهیار یک جوری شد و بندگان خدا برگشتند رو به دیوار و آقای بهیار هم در چهره اش نشانه هایی از خنده دیدم که هر طوری بود خودش را کنترل کرد و گفت: باشد بیا اینجا بنشین تا تو را اول معاینه کنم. فکر خوبی است ما تا به حال معلمان را معاینه نمی کردیم و همیشه سراغ بچه ها می رفتیم. اصلاً شاید ناقل این بیماری شما معلم ها باشید. این را که گفت به قول معروف پخ خودش هم در آمد و همه زدند زیر خنده.

من هم فقط هاج و واج آنها را نگاه می کردم. مرا روی یک صندلی که به وسط اتاق دفتر آورده بودند نشاندند و آقای بهیار رفت و دستکش پوشید و دو تا چوب که دقیقاً مثل مداد بود را برداشت و به سمت من آمد. با چوب های پهنی که با آنها حلق را معاینه می کردند خیلی فرق داشت، ولی باز هم چیزی نفهمیدم و وقتی آقای بهیار مقابلم ایستاد دهانم را باز کردم.

باز همه زدند زیر خنده و آقای بهیار گفت که با دهانت کاری ندارم، آن را ببند. بعد شروع کرد به وارسی سرم، با دقت با آن دوتا چوب لای موهای سرم را بررسی می کرد. باز به فکر فرو رفتم و دوباره ترس عجیبی مرا فرا گرفت. پس این بیماری پوستی است و احتمالاً زخم های بدی را ایجاد می کند. وای اگر مبتلا شده باشم چه کنم؟ نکند موهای سرم بریزد! من هنوز بیست وپنج سالم نشده و هزار آرزو دارم. اگر کله ام کچل شود یا لکه لکه موهایش بریزد، کدام دختر راضی می شود با من ازدواج کند؟!

با صدایی لرزان پرسیدم: آقای دکتر اگر این بیماری را بگیرم موهای سرم می ریزد و یا سرم دچار زخم های لاعلاج و سخت می شود؟ من هنوز خیلی جوانم. این را که گفتم: آقای مدیر با خنده به آقای بهیار گفت: شوخی بس است. این بنده خدا با این فرمان که می رود قالب تهی خواهد کرد. اصل ماجرا را بگویید. آقای بهیار هم لبخندی زد و گفت:

 «پدیکلوز سر یک  انگل اجباری خارجی و خونخوار ۲-۴ میلی متری  است  که روی پوست سر و موی انسان زندگی می کند و عمدتاً در اثر تماس مستقیم یا غیرمستقیم در اثر استفاده مشترک یا در مجاور هم قرار گرفتن لوازم فردی آلوده نظیر وسایل خواب، حوله، شانه، کلاه یا روسری و حتی کمد لباس یا صندلی های عمومی از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ به ویژه در مکان های پرجمعیت مثل خوابگاه ها، مدارس، مهدکودک و زندان به سرعت منتقل و منتشر می شود.»

آقای بهیار که اینها را گفت، کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا این قدر قلمبه سلمبه صحبت می کنید، کلی مرا سر کار گذاشته اید و هول و ولا در درونم انداخته اید. خب یک کلمه بگویید«شپش» و تمام، من را بگو که چقدر نگران خودم و بچه ها شدم. آقای بهیار گفت: ببخشید با این وضعی که شما آمدید و گفتید، ما هم کمی شیطنت کردیم، ولی باور کنید شپش یکی از معضلات و بیماری های کل دنیا است، حتی افسردگی و افت تحصیلی و مشکلاتی که فکرش را هم نمی کنید برای افراد جامعه به وجود می آورد.

به کلاس که برگشتم همه بچه ها هنوز دلهره داشتند، از طولانی شدن زمان رفتم نگران شده بودند و همین آنها را ترسانده بود. گفتم نگران نباشید خبری از واکسن نیست. این را که گفتم کل کلاس منفجر شد و همه در حال پایکوبی بودند. وقتی آرام شدند یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه پس بهداشت برای چه آمده مدرسه؟ گفتم برای پدیکلوز.

باز بچه ها ساکت شدند و با نگرانی به من نگاه می کردند. به یاد وضعیت خودم در دفتر افتادم و سریع به بچه ها گفتم که پدیکلوز همان شپش است. آمده اند تا سرهایتان را معاینه کنند تا شپش نگرفته باشد. تا این را گفتم همه شروع کردند به دست کشیدن به سرهایشان، یکی از بچه ها بلند شد و گفت: اینجوری پیدا نمی شود مگر یادتان نیست در ابتدایی هم آمده بودند و سرهایمان را نگاه کردند، راستی مادربزرگ من هر از چند وقتی خودش سرم را بررسی می کند.

سه تا سه تا می فرستادم تا معاینه شوند. درس نتوانستم بدهم ولی از آن بدتر این بود که متاسفانه تعداد بچه هایی که در سر آنها شپش پیدا می شد کم نبود. در نهایت به کل کلاس شامپوهای کوچکی دادند و گفتند که حتماً باید سرهایشان را چند بار با این شامپو بشویند و شانه بکشند. نمی دانم چرا من هم در سرم احساس خارش پیدا کردم، حس خوبی نبود. برایم عجیب بود چون با معاینه آقای بهیار سر من پاک پاک بود.

به ایشان موضوع را گفتم و او با لبخندی گفت که این مورد شما بیشتر عصبی است و مشکل خاصی نیست، باز برای اطمینان یکی از آن شامپوها را نیز به من داد و گفت چند باری با این موهای سرم را بشویم. نکته جالب شامپو این بود که اصلاً نباید با چشم برخورد کند. این را بسیار به بچه ها تذکر می دادند و حتی قرار شد در جلسه انجمن اولیا و مربیان نیز مطرح شود.

زنگ آخر که خورد و بچه ها رفتند، بهیاران در حال جمع آوری وسایلشان بودند که من وارد دفتر شدم. با لبخند به آنها گفتم: یک هیچ به نفع شما، باشد! روزی خواهد رسید و تلافی خواهم کرد. حالا من دبیر را سرکار می گذارید، این بار همه خندیدیم. بعد آقای بهیار گفت: نگران نباش ما همیشه چند هیچ عقب هستیم. بگذار برایت یک خاطره تعریف کنم.

در سال های اول خدمت به منطقه ای دور دست افتاده بودم. به همراه همکاران برای تزریق واکسن به یک روستا رفتیم. همه آنهایی را که کودک زیر دو سال داشتند در مسجد جمع کردیم و شروع کردیم به ثبت و تزریق واکسن. تقریباً کار داشت تمام می شد که پیرمردی وارد صف شد، از همان اول توجهم را به خودش جلب کرد چون هیچ کودکی همراه نداشت و فقط خودش بود.

تا به من رسید گفت: سلام آقای دکتر بی زحمت بیایید و آمپول گاو مرا هم بزنید. نگاهی به او انداختم و گفتم: آقا ما بهیار هستیم و فقط واکسن آن هم برای کودکان را تزریق می کنیم، شما باید به یک دامپزشک مراجعه کنید. اخمی کرد و گفت: در اینجا چه طور من دکتر گاو پیدا کنم؟ تو را به خدا مرا اذیت نکنید و بیایید آمپول گاو مرا بزنید.

ویال واکسن و سرنگ کوچکش را نشانش دادم و گفتم ما فقط از این ها می زنیم. او هم از جیبش یک سرنگ بزرگ در آورد و گفت: این که بزرگتر و راحت تر است. تازه خود گاو هم هیکلی است و شما زیاد اذیت نمی شوید. هرچه من انکار می کردم او اصرار می کرد، در نهایت هم عصبانی شد و غرغر کنان گفت: ما دیگر چه آدم هایی هستیم که بچه های کوچک مان را به دست این ها می دهیم تا آمپول بزنند. اینها گاو به آن بزرگی را بلد نیستند آمپول بزنند. وای بر ما و بچه هایمان!!!!

بعد از تعرف این خاطره کلی خندیدیم ولی آنجا من پی بردم که کار بهیاران روستا هم بسیار سخت و نفس گیر است. خدا قوتشان دهد.

۲۰۰. هرچه خدا بخواهد

آخرین فصل کتاب پایه هفتم آمار و احتمال است و معمولاً دانش آموزان این درس را خیلی خوب می فهمند و حل می کنند. با توجه به این موضوع خودم را آماده کردم که در این جلسه هر دو درس مربوط به احتمال را تدریس کنم تا کتاب تمام شود و علاوه بر این که خیالم راحت می شود، دو جلسه آخر بماند برای مرور و رفع اشکال.

درس اول « احتمال یا اندازه گیری شانس » بود. برای این که بچه ها بهتر بفهمند که احتمال صفر، یعنی اتفاقی که ممکن نیست رخ دهد و احتمال یک، یعنی اتفاقی که حتماً رخ می دهد، چند مثال زدم. بعد از بچه ها خواستم تا آنها هم مثال هایی بزنند، همه چیز خوب داشت پیش می رفت که محسن برای احتمال صفر مثالی زد که فضای کلاس را عوض کرد. او گفت: احتمال این که من خدا را ببینم.

تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و پاسخ مناسبی برایش پیدا کنم، یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه احتمالی را که حسین گفت صفر نیست. این یکی بیشتر تعجبم را برانگیخت، مانده بودم چه جواب بگویم. از خودش علت را جویا شدم. گفت: ممکن است بمیرد و آن موقع خدا را ببیند. یکی دیگر از انتهای کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه پدربزرگ ما گفته است که ما انسانها نمی توانیم خدا را ببینیم، حتی اگر مرده باشیم، چون ما انسان هستم و او خدا، و انسان انسان را می بیند و نمی تواند خدا را ببیند.

کاملاً از مبحث احتمال خارج شده بودیم و داشتیم به فلسفه و مبادی اولیه آن وارد می شدیم. در این گونه مباحث حتی بین بزرگان هم بحث و اختلاف است و فهم آن برای همه ممکن نیست ولی جالب این بود که بچه ها نظرات خوبی می دادند، بیشتر شان یا از بزرگترها شنیده بودند و یا در مسجد پای منبر اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودند. در این بین فقط من بودم که نظر خاصی نداشتم و فقط گوش می کردم، درست همانند زمانی که مطالب فلسفی را که می خوانم و در مورد نیروی اولیه و مبدا هستی و علت العلل فکر می کنم، مغزم هنگ کرده بود.

بحث در مورد خدا و قدرتش و خالق بودنش گرم بود که یکی از میز آخر بلند شد و گفت: آقا اجازه خدا همه جا هست؟ گفتم: بله، خدا در هر جایی هست. بعد کمی مکث کرد و دوباره پرسید: خدا در جهنم هم هست؟ این سوالش مرا به فکر فرو برد، خودش ادامه داد خدا همه جا هست و همه چیز را ساخته است، پس حتماً در جهنم هم هست، ولی جهنم که جای گنهکاران است! آنجا چه می کند؟ مگر آنجا را نساخته برای عذاب کسانی که کار بد می کنند؟خودش که گناه نکرده، همه کارهای خدا خوب است.

در واقع پاسخش را نمی توانستم بدهم، این بحث خیلی بالاتر از سطح من و این کلاس بود، فیلسوفان بزرگ باید جواب بدهند. سوال این بچه مرا هم در خود غرق کرد، خدا بینهایت است و همه جا هست پس در جهنم هم هست، ولی از طرفی هم نمی تواند آنجا باشد، زیرا تعریف آن مکان به گونه ای است که تناقض ایجاد می کند. سکوت کردم و همین باعث شد سوالات بچه ها بیشتر و بیشتر شود و نظم کلاس به هم بریزد.

با زحمت بسیار ساکتشان کردم و گفتم: بچه ها این سوالات شما مربوط به ریاضی نیست، من هم زیاد در این زمینه اطلاعات ندارم، باید مطالعه کنم تا شاید بتوانم به بعضی از سوالات شما جواب بدهم و حالا هم وقت این کار نیست، بهتر است این سوال ها را از دبیر دینی و قرآن بپرسید، حتماً جواب های قانع کننده ای به شما خواهند داد. اگر اجازه بدهید برویم سر درس خودمان و شروع کنید به حل کار در کلاس.

نگاه های بچه ها نشان از این می داد که زیاد از پاسخم خرسند نیستند، هرچه بود با کمی غرغر مشغول حل کردن شدند، ولی محسن همچنان در فکر بود. نمی دانم چه در ذهنش می گذرد ولی هرچه هست نشان داد که با بقیه بچه ها خیلی فرق دارد، نگاهش به مسائل اطرافش با بقیه خیلی متفاوت است. واقعاً جور دیگر فکر کردن هنری است که هر کسی آن را ندارد. نگاه نقادانه همیشه مایع پیشرفت است، ای کاش شرایط مناسب باشد تا او بتواند به این گونه فکر کردنش ادامه دهد.

درس دوم «احتمال و تجربه » بود. همه سکه و تاسی را که جلسه قبل گفته بودم از کیف هایشان بیرون آوردند و شروع کردند به انجام آزمایش اول که بیست بار پرتاب سکه بود. برایم جالب بود که در این اوضاع هیچ کس به فکر شیطنت یا کار دیگر نبود. همه داشتند سکه پرتاب می کردند و چوب خط می زدند. انگار این کار برایشان خیلی جالب بود.

بعد از اتمام کار گفتم تا جدول هایتان را با دیگران مقایسه کنید. وقتی جدول های دیگران را می دیدند که با جدول آنها متفاوت است تعجب می کردند. یکی از بچه ها گفت آقا چرا جدول ها فرق دارد؟ ما که همه بیست بار سکه انداختیم، فقط چند نفر مساوی رو یا پشت آمده، مال من که سیزده تا رو آمده و هفت تا پشت، مال احمد هم پنج تا رو آمده و پانزده تا پشت، مگر شما نگفتید که احتمال رو یا پشت آمدن مساوی است!

آن اتفاقی که مد نظرم بود رخ داده بود و همین تعجب بچه ها هدف من از این آزمایش بود. توضیح دادم که احتمال، تقریبی است و ما در پرتاب سکه انتظار داریم تقریباً در نصف حالت ها رو بیاید و در نصف حالت ها پشت. همانطور که خودتان دیدید در عمل این حالت ها دقیق نیستند. یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه دقیق نبودن درست ولی اختلاف ها خیلی است و این به نظر شما درست است؟

جدول بزرگی روی تخته سیاه کشیدم و از بچه ها خواستم تا آمار جدولشان را بخوانند تا من بنویسم. بچه ها یک به یک می خواندند و من تعداد رو ها و پشت آمدن ها را وارد جدول کلی می کردم. در همین بین یکی از بچه ها گفت دوازده تا رو، ده تا پشت که همه کلاس خندیدند و کناری اش با تشر به او گفت: آقا معلم گفت بیست بار سکه را پرتاب کنیم، چه جوری تو این عددها را به دست آورده ای؟ همین موضوع باعث شد تا مطمئن شوم که این بخش را بیشتر کلاس خوب فراگرفته اند.

کلاس بیست و پنج دانش آموز داشت و در کل پانصد آزمایش انجام شده بود و مجموعی که من داشتم ۲۴۱بار رو آمده بود ۲۵۹بار هم پشت آمده بود، مخصوصاً چیزی نگفتم و فقط به بچه ها نگاه می کردم، چشمانشان گرد شده بود، همه تصدیق کردند که دو عدد به نصف خیلی نزدیک هستند. بعد از این که موضوع را کاملاً درک کردند از آنها پرسیدم به نظر شما اگر تعداد پرتاب ها هزار تا شود چه اتفاقی می افتد؟ همه گفتند عددها بیشتر به نصف نزدیک می شوند. در انتها هم توضیح دادم که خودتان فهمیدید که هرچه تعداد آزمایش ها بیشتر شود ما به عدد احتمالی که انتظار داشتیم بیشتر نزدیک می شویم.

می خواستیم سوال مربوط به پرتاب ۳۰بار تاس را انجام دهیم که دیدم دست محسن بالاست، مطمئن بودم باز از همان سوالات عجیب و غریبش خواهد پرسید. همچنین می دانستم که این بار هم در پاسخش با مشکل روبرو خواهم شد ولی روا ندانستم که نگذارم سوالش را نپرسد. بلند شد و گفت: آقا اجازه اگر خدا بخواهد هر پانصد بار رو می آید. مگر می شود خدا چیزی را بخواهد و نشود؟

باز کلاس ساکت شد و این بار کسی نبود تا نظری بدهد و چشمان محسن در تلاقی چشمانم بود تا جوابش را بدهم. مانده بودم چه پاسخ بدهم، جواب سوال این دانش آموز را باید فیلسوفان می دادند که آیا چنین چیزی می شود؟ از فلسفه کمی می دانستم و منطق را در حد منطق ریاضی بلد بودم، ناگاه به یاد عبارت «کن فیکون» افتادم. پیش خودم فکر کردم خدا اگر بگوید باش، پس می شود. هیچ دلیل و علتی برای این بودن نمی خواهد. ولی احتمال هم قانونی است که غیر قابل رد کردن است. پس من در جواب محسن چه بگویم؟

تنها راهی را که برای فرار از این موقعیت یافتم این بود که به او گفتم این کار را در حالت طبیعی انجام می دهیم و هیچ شرطی را نمی گذاریم. در جواب گفت: مگر در حالت طبیعی خدا نمی خواهد؟ گفتم: نه، منظورم این نبود که خدا نمی خواهد، خدا قوانینی در طبیعت و جهان برقرار کرده است که همه این کارها بر اساس این قوانین انجام می گیرد.

کمی مکث کرد و گفت :چند تا قانون در جهان هست. لبخندی زدم و گفتم نمی دانم چون بسیار زیاد است. شاید چندتایی از آنها را در علوم خوانده باشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه اهرم هم قانونش مربوط به خدا است؟ واقعاً نمی دانستم در برابر سوالات سهمگین این دانش آموز چه کار باید کنم، نه سوادش را داشتم و نه می توانستم بی تفاوت شوم، سوالاتش حتی ذهن خودم را هم درگیر کرده بود. چاره نداشتم، مجبور بودم ساده ترین راه را انتخاب کنم. گفتم: همه چیز ساخته خدا است.

نمی دانم چه شد که در مورد جاذبه زمین و نیروی گرانش بین اجسام و کمی هم در مورد فضا و سیاهچاله ها که قدرت جاذبه بسیار زیادی دارند صحبت کردم، ذهن خودم هنوز در این موارد لنگ می زند، واقعاً نمی بایست وارد این مباحث می شدم، ولی جالب این بود که همه سروپا گوش بودند. محسن باز دوباره پرسید که آیا خداوند می تواند قوانینش را تغییر دهد یا عوض کند؟ مثلاً در هزار بار پرتاب سکه هر هزار بار رو بیاید؟ دیگر جواب این یکی را نه می دانستم و نه می توانستم توجیه کنم، گفتم: نمی دانم و تمام.

هرچه بود محسن سکوت کرد و دیگر به پرسیدن سوالاتش ادامه نداد، از طرفی خوشحال بودم که از این گرداب رهایی یافته بودم و می توانستم کمی درس را به پیش ببرم ولی از طرفی هم ناراحت بودم که چرا نتوانستم ذهن پرسشگر این دانش آموز را تقویت کنم. زنگ خورد و همه به بیرون رفتیم ولی من ماندم و این سوالات عظیم که واقعاً یافتن جوابش تا حدی غیر ممکن بود.

فردای آن روز از یکی از دوستان که الهیات درس می داد خواستم تا کتابی به من معرفی کند تا کمی در مورد فلسفه اطلاعات کسب کنم. او کتاب «لذات فلسفه» نوشته ویل دورانت را به من معرفی کرد. کتاب را خریدم و بعد از مطالعه آن دردسرهایم شروع شد و افتاد در دام فلسفه. هرچه می خواندم و پیشتر می رفتم، می فهمیدم که چقدر نمی دانم و دنیای دانسته هایم در برابر دنیای نادانسته هایم همچون ذره ای است در برابر کهکشان. واقعاً تفکر و نقد و قبول نکردن راهی است برای پیشرفت دانایی.

۱۹۹. استعداد

تا به حال این گونه خانواده ای ندیده بودم که بسیار مرتب به مدرسه بیاید و پیگیر درس فرزندش باشد. این مادر هر ماه حداقل دوبار فقط برای درس ریاضی می آمد و همیشه ام می گفت که به فرزندش سخت بگیرم که بهتر درس بخواند و من هم همیشه در جواب می گفتم که بیشتر از این دیگر سختگیری بلد نیستم، همین حالا هم بچه ها به خاطر  این نظم خاصم در کلاس به شدت از من ناراضی هستند. و ایشان هم همیشه از این روش کارم تعریف می کرد و من از تعریف ایشان انرژی می گرفتم.

روش کار من بدین صورت است که دانش آموز در کلاس من باید فعال باشد، در جلساتی که درس می دهم و کاردرکلاس حل می کنیم، به نوبت همه بچه ها باید پای تخته بیایند و حل کنند. در جلسات حل تمرین هم برای پای تخته آمدن نمره در نظر می گیریم. حتی اگر اشتباه هم حل کنند بخشی از نمره را می گیرند. نظرات مناسب در کلاس و همچنین سوالات جایزه دار هم باعث می شود بچه ها بیشتر درگیر درس شوند. لازمه همه این فعالیت ها نظم دقیق در کلاس است و برای همین جدی و سخت گیر هستم تا بتوانم بهتر کلاس را کنترل کنم و فعال نگاه دارم.

خوشبختانه درس و از آن مهم تر اخلاق پسرش خیلی خوب بود، همیشه در رتبه های بالای کلاس قرار داشت و به جای رقابت و یا خساست همیشه یاور دیگر بچه ها بود که این خصیصه اش برایم بسیار ارزشمند بود و همیشه تشویقش می کردم. متاسفانه بسیاری از دانش آموزانی که درسشان خوب است معمولاً تا جایی که امکان دارد کمکی به دیگران نمی کنند که جایگاهشان متزلزل نشود.

شخصت این دانش آموز واقعاً نشان می داد که خانواده او بسیار در تربیت او کوشا هستند و تمام تلاششان در جهت درست انجام می شود، دانش آموزان آینه تمام قد خانواده هایشان هستند و بخش عمده ای از رفتارشان نشان دهنده تربیت خانوادگی آنها است، بخش اصلی تربیت در خانواده است و مدرسه مکمل این امر است. این دو اگر در راستای درست حرکت کنند، فرزندان این سرزمین و در قبل آن میهن عزیزمان به شکوفایی در هر زمینه ای خواهد رسید.

یک روز، بعد از رفتن این مادر به آقای مدیر گفتم که چقدر ایشان به فکر تحصیل فرزندش است و بسیار خوب هم تربیتش کرده است و هم کنترلش می کند، خدا را شکر استعداد و اخلاق در فرزند ایشان به وفور یافت می شود، بودن چنین دانش آموزان و والدینی واقعاً انرژی ما را برای کار کردن دوچندان می کند. ای کاش تعداد این دانش آموزان در کلاسها بیشتر می شد که کمی از بار خستگی این همه مواجه با کاهلی و بی انگیزگی، بکاهد.

بعد از این که صحبت هایم تمام شد، چهره آقای مدیر درهم رفت و شروع کرد به تکان دادن سرش، فهمیدم که از موضوعی ناراحت شده است و این تکان های سرش نشان افسوس است. تا خواستم بپرسم خودش شروع که به صحبت کردن و من فقط سراپا گوش بودم، سال ها قبل و زمانی که آقای مدیر تازه معلم شده بود این خانم در دوره راهنمایی دانش آموزش بوده و ضمناً خانواده اش را نیز به خوبی می شناخت.

این مادر دانش آموزی بسیار مستعد و درس خوان و منظم و با اخلاق، درست همانند فرزندش بوده است. در تمام دوران تحصیلش شاگرد اول کلاس بوده و تمام نمرات که کسب کرده بیست بوده است، آقای مدیر می گفت: تا کنون دانش آموزی همچون ایشان که این گونه در درس مستعد و در اخلاق نیکو باشد ندیده ام، بعد از حدود بیست و هشت سال خدمت دیگر مانند او در کلاس و مدرسه نیامده است. او واقعاً گوهری بی همتا در تحصیل بود.

همه معلمان و کادر مدرسه آینده ای بسیار درخشان برای او متصور بودند، خودش هم برنامه های بسیاری برای آینده اش داشت و می خواست مدارج علمی را تا نهایت آن بگذراند و برای خودش کسی شود و برای جامعه اش مایه افتخار گردد. واقعاً چنین استعدادی وقتی با چنین اخلاق و طرز تفکری قرین شود می تواند افق های بسیاری را هم برای خودش و هم برای اطرافیانش بگستراند.

او تا سوم دبیرستان را همانطور با نمرات عالی و رتبه برتر گذراند ولی در این سال اتفاقی افتاد که نه برای خودش و نه برای ما قابل پیش بینی بود. فردی از بستگان دور مادری اش به خواستگاری او آمده بود و مادرش هم بدون این که نظر او را بخواهد با همه چیز موافقت کرده بود. هرچقدر این دختر می گفت و التماسشان می کرد که من می خواهم درس بخوانم، متاسفانه کسی در خانواده شنوای حرف های او نبود. مادرش او را دلداری می داد که ایرادی ندارد بعد از ازدواج درس را ادامه بده، شرط می گذاریم که آقای داماد با ادامه تحصیل تو مخالفت نکند.

آقای مدیر چون شناخت کاملی از خانواده او داشت خیلی از جزئیات را هم می دانست، حتی می دانست که این ازدواج برای جلوگیری از ازدواج احتمالی دخترش با پسرعمویش اتفاق افتاده است. ازدواجی که حتی احتمالش هم محاسبه نشده بود و شاید هم اصلاً مطرح نبود. ذهن مشوش یک مادر با این تخیل که بهتر است دخترش را عروس خانواده خود کند، عامل اصلی این واقعه بود.

به آقای مدیر گفتم: خوب شد که حداقل شرط ادامه تحصیل را گذاشتند، وگرنه این استعدادی که این فرد با توجه به توصیفاتی که شما گفتید، داشته بر باد فنا می رفته است. حالا چه کار می کند و چقدر توانست به آرزویش برسد؟ از آه بلندی که آقای مدیر کشید دانستم که می بایست در ادامه اتفاقات بدی رخ داده باشد، اتفاقاتی که حتی شنیدنش هم سخت است چه برسد به تحمل آن.

آقای مدیر گفت: بعد از ازدواج که در همان مابین سال تحصیلی رخ داد، آقای داماد زیر حرفش زد و نگذاشت تا او به تحصیلش حتی تا پایان همان سال سوم دبیرستان هم ادامه دهد. کشمکش بسیاری بین او و همسرش و خانواده خودش به ویژه مادرش در آن سالها به وجود آمد که متاسفانه هیچ کدام نتوانست به او کمک کند. حتی ما و بسیاری از دبیران به مادرش گفتیم تا راهی بیابد تا حداقل دخترش دیپلم را بگیرد ولی متاسفانه تفکر سنتی مانع از این کار شد.

آقای مدیر ادامه داد: من خود به خاطر آشنایی و فامیلی دوری که با آنها داشتم چندین مرتبه با پدر و مادرش صحبت کردم و حتی التماس کردم که همسرش را راضی کنند که او به مدرسه بیاید، ولی هیچگاه نتوانستم آنها را متقاعد کنم. فقط یک جمله می گفتند، دختر وقتی رفت خانه داماد دیگر اختیارش دست آقایش است. و این گفته هر بار همچون پتکی بر سر من کوبیده می شد.

یک بار هم با همسرش صحبت کردم به این امید که شاید او جوان است و کمی از این تفکرات بدور است، ولی آنجا فهمیدم که بزرگترین سد برای پیشرفت این دختر همین همسرش است که نگاهی کاملاً متحجرانه به زن و همسر دارد، هر چقدر از دین و اسلام و مقام والای زن برایش گفتم تا حداقل از این طریق نرم شود، ولی فقط با دیدی جزمی مواجه شدم که هیچ راهی برای نفوذ به آن و تغییرش وجود نداشت.

این دانش آموز مستعد که می توانست آینده ای شگرف هم برای خودش هم برای جامعه اش داشته باشد، این گونه فروغش خاموش گشت و در نیستی خزید، گاهی از دست دادن سرمایه ها آن چنان که باید به چشم نمی آید، بسیاری از ما سرمایه را خانه و ماشین و پول می دانیم و برای حفظش از جان مایه می گذاریم، ولی از حراست از اصلی ترین سرمایه که تفکر و دانش است به راحتی چشم می پوشیم.

جامعه ای که در آن افراد مستعد و نخبه به جایگاهی که باید برسند، نرسند. جامعه ای خموده و بیمار است. نخبگان میخ های استوار کننده جامعه در هر زمینه ای هستند، چه فرهنگ، چه دانش، چه اقتصاد و چه هزار رشته دیگر. اگر اینان نباشند هیچگاه پیشرفت را در جامعه شاهد نخواهیم بود. آسایش را می توان به کمک پول و مال و تکنولوژی بدست آورد ولی آرامش در جامعه ای که پر از تنش است نایاب می گردد.

اندوهی بی پایان به من هجوم آورد و ساکت و مغموم به کنج دفتر خزیدم، حال من و حال آقای مدیر اصلاً خوب نبود. او بیشتر درد می کشید چون واقعه را لمس کرده بود. باور این که کسی حق خود بداند که مسیر پیشرفت را بر دیگری ببندد برایم غیر ممکن بود. مگر ما برای پیشرفت خودمان هم که شده نباید راه پیشرفت دیگران را نیز هموار کنیم، مگر پیشرفت و حرکت رو به جلو نیاز به کمک دیگران ندارد، همانطور که ما نیاز به کمک داریم باید به دیگران هم کمک کنیم تا همه با هم به جلو برویم. حال می فهمم چرا هیچ پیشرفتی را در اطرافم حس نمی کنم و همه افسوس گذشته را می خورند که چقدر وضع در آن زمان بهتر بود.

دیگر این مادر و اتفاقاتی که برایش رخ داده بود از ذهنم بیرون نمی رفت، اضطراب داشتم که بار دیگر که به مدرسه آمد چگونه با او رفتار کنم؟ باید سعی کنم مانند همیشه عادی باشم ولی می دانم که وقتی او را ببینم تمام این فکر ها دوباره به ذهنم خواهد آمد و عذابی که این مادر در طی این سالها همیشه در خود داشته را تصور خواهم کرد. عقده ای که هیچ کس نه توان تحمل آن را دارد و نه می تواند حتی ذره ای از آن را درک کند.

وقتی خودم را جای او می گذارم و به این می اندیشم که در کلاس همشاگردی هایی که درسشان خیلی از من پایین تر بوده، حالا حداقل لیسانس دارند و شاید هم دبیر شده اند و مدارج ترقی را تا حدی پشت سر گذاشته اند، واقعاً دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار می شود. وقتی توانایی انجام کاری را داشته باشی و بدانی که می توانی آن را به نهایت برسانی ولی جلویت را می گیرند و نمی گذارند ادامه دهی، بزرگ ترین درد بشر هم در برابر آن قلقلکی بیش نیست.

حالا می فهمم که چرا ایشان این قدر نگران درس فرزندش است. او دیده است که فرزندش همچون خود استعداد دارد و به همین خاطر تمام تلاشش را می کند که راهی را که برای او سد کرده اند، برای فرزندش هموار کند. با توجه به توصیفاتی که آقای مدیر از همسر ایشان گفته بود، می شد حدس زد که این زن چقدر فداکاری و ایثار از خود به خرج داده و چقدر با آن نوع تفکر همسرش جنگیده است تا توانسته است این گونه فرزندی تربیت کند که هم مستعد باشد و هم خیرخواه دیگران.

این مادر نمود و اسوه جانفشانی در راه اعتلای فرهنگ و دانش و علم اندوزی است. خود که نتوانست این گونه به جامعه اش خدمت کند، حداقل با تربیت فرزندش آن هم در محیطی که کار را بر او بسیار سخت می کنند، دینش را به جامعه ادا کرده است.

۱۹۸. کتک

اصلاً حالم خوب نبود و حوصله کلاس را نداشتم، با عصبانیت تمام وارد کلاس شدم و حتی جواب سلام بچه ها را هم ندادم. از دستشان دلم خون بود، سه ماه سرکلاسشان جان کنده بودم و هر آنچه در توان داشتم در آموزش آنها صرف کرده بودم، ولی آنها در جواب این همه سعی و تلاشم، نمراتی عجیب و غریب در امتحان کسب کرده بودند. از دیشب که این برگه ها را تصحیح کرده بودم حالم بد شده بود. وقتی دیدم تمام زحمت هایم نتیجه نداده است حس نا امیدی شدیدی به من هجوم آورد.

برگه ها را از داخل کیف درآوردم و شروع کردن به خواندن اسمشان و وارد کردن نمرات در دفتر نمره، دو سومشان زیر ده شده بودند و تعداد قابل توجهی از این گروه حتی به پنج هم نرسیده بودند. با غضب به آنهایی که زیر ده گرفته بودند گفتم تا در کنار تخته سیاه بایستند تا تکلیفشان را روشن کنم. نمرات آنهایی که بالای ده گرفته بودند نیز چنگی به دل نمی زد، فقط یک نمره نوزده داشتم که تنها امید من در این کلاس بود.

کلاس در سکوت محض بود و از چهره متعجب بچه ها می شد فهمید که از من انتظار چنین واکنشی نداشتند، من هم آن قدر عصبانی بودم که به هیچ چیز توجه نمی کردم، وقتی گفتم نمرات مدرسه بالا با شما زمین تا آسمان فرق می کند، یک نفر از آخر کلاس آرام گفت: آقا اجازه دخترها خرخوان هستند و خیلی درس می خوانند، همین باعث شد عصبانیت من دو چندان شود.

برگشتم و به آنها گفتم: کم خواندن خودتان را فراموش کرده اید و حالا تلاش دختران را مسخره می کنید، چقدر من این سوال ها را در کلاس شما کار کردم، چند جلسه بعداز ظهرها کلاس آمدید و چقدر نمونه سوال به شما دادم تا حل کنید و یاد بگیرید، شما ها حتی لای کتاب و دفترتان را هم برای امتحان باز نکردید، یک نفر از شما حتی یک برگه هم ریاضی کار نکرده است. دختران تلاش می کنند و نتیجه می گیرند ولی شما حتی حرکتی هم نمی کنید.

امروز دیگر باید شما را به مدیر بسپارم تا او با همان روش همیشگی اش به شما نشان دهد درس خواندن و نخواندن چه فرقی با هم دارند، در چشمان بچه هایی که پای تخته بودند می شد التماس را دید ولی غرورشان اجازه بیانش را نمی داد. تنها فردی که صحبت کرد و از من خواست که آنها را این بار ببخشم همانی بود که نمره نوزده گرفته بود، ولی آن قدر عصبانی بودم که قبول نکردم و گفتم: خیلی به این ها وقت و فرصت داده ام ولی متاسفانه کارساز نبوده است.

از کلاس بیرون آمدم و به دفتر رفتم تا آقای مدیر را خبر کنم تا به حسابشان رسیدگی کند. تا وارد دفتر شدم، آقای معاون که هیکل درشتی داشت و بیشتر اوقات روی صندلی نشسته بود به من گفت: آقای مدیر رفته اند، چه کارش داری؟ گفتم این بچه ها در امتحان افتضاح نمره گرفته اند، باید آقای مدیر کمی با آنها صحبت کند و یا تهدیدشان کند تا متوجه خطا و کم کاریشان بشوند.

بدون اینکه بلند شود با تکانی که به صندلی چرخ دارش داد به کنار فایل رسید و از درونش یک کابل برق که بیشتر اوقات در دست مدیر دیده بودم را برداشت و به من داد و گفت: خودت ادبشان کن، اینها فقط این زبان را می شناسند و تنها راه تربیتشان این است. کابل را دست آقای مدیر زیاد دیده بودم و چندین بار هم شاهد استفاده اش بوده ام، ولی در این چند سالی که از خدمتم گذشته بود تا به حال خودم از این وسیله استفاده نکرده بودم.

وقتی وارد کلاس شدم و بچه ها مرا کابل به دست دیدند همه جا خوردند، ترس عجیب و همه گیری در کلاس حکم فرما شد تا حدی که خودم هم خوف کردم. تا به حال این گونه و با این ابزار به کلاس نرفته بودم، خودم هم تعجب کرده بودم، ولی پیش خودم فکر کردم برای یک بار هم که شده باید کاری کنم تا این بچه ها کمی بیشتر به درس اهمیت بدهند. حداقل یک بار تنبیه شان کنم تا یادشان بماند که برای رسیدن به هدف و گرفتن نتیجه خوب باید تلاش کنند.

اولین نفری که پای تخته استاده بود سیدمجید بود، دانش آموزی با جثه ای نحیف که آن قدر گوشه گیر و خجالتی بود که در طول سال حتی صدایش هم شنیده نمی شد. درسش اصلاً خوب نبود و هیچ تلاشی هم برای برون رفت از این وضعش نمی کرد، همیشه ساکت بود و این سکوتش کار دستش داده بود. در کلاس بسیار سعی می کنم تا محیطی ایجاد کنم که بچه ها بتوانند سوال کنند و در بحث ها شرکت کنند ولی سید مجید هیچ گاه وارد بحث ها نمی شد، شخصیت  خاصی داشت.

رو به سید مجید کردم و با صدای بلندی پرسیدم چند شدی؟ با صدایی لرزان و آغشته با بغض گفت: هفت، گفتم دستت را بالا بیاور که به ازای هر نیم نمره تا ده یکی باید کف دستت بزنم، این را که گفتم محسن که سه شده بود چسبید به دیوار و صورتش مثل گچ سفید شد. بند گان خدا همه ترسیده بودند ولی تعجب در صورتشان بیشتر نمودار بود، باور نمی کردند که من می خواهم آنها را تنبیه کنم آن هم با کابل!

هرچه اصرار کردم که سیدمجید دستش را بالا بیاورد امتناع می کرد، نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم ولی از آن طرف هم نمی توانستم کوتاه بیایم، پیش خودم فکر می کردم حالا که شروع کرده ام و به قول معروف گارد این کار را گرفته ام، اگر انجامش ندهم، دیگر حنایم پیش این دانش آموزان رنگی نخواهد داشت. حتی دستش را هم گرفتم تا باز کند ولی با چنان قدرتی دستش را بسته بود که نمی شد کار ی کرد.

سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم، ولی وقتی چشمم به خیل عظیمی که پای تخته ایستاده بودند می افتاد، دردم تازه می شد و بر میزان خشمم افزوده می گشت. بسیار با خود کلنجار رفتم ولی در نهایت نمی دانم چه شد که دستم بالا رفت و با کابل ضربه ای هولناک بر پشت سید مجید زدم. فریادش آه از نهادم بلند کرد، هرچه قدر سعی کرد گریه نکند نشد و در مقابل من و تمام بچه ها بغش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و همانجا روی زمین نشست.

او که همیشه ساکت و آرام در میز دوم نشسته بود و هیچ کس هم از او شکایت نداشت، حالا چنان از درد بر خود می پیچید و با صدایی بلند می گریست که انگار بلایی خانمان سوز بر سرش آوار شده است. هرچه می گذشت به جای این که آرام تر شود بر شدت گریه اش افزوده می شد. نگاه دیگر دانش آموزان آن قدر بر من سنگین بود که واقعاً تاب و تحملش را نداشتم.

حالم کاملاً دگرگون شد، نفسم به شماره افتاده بود و به شدت از کارم پشیمان بودم، وقتی هق هق گریه هایش را به همراه لرزش شدید شانه هایش می دیدم منقلب شدم و من هم بغض گلویم را فشرد، خیلی دوست داشتم کنارش بر روی زمین بنشینم و مانند او بزنم زیر گریه ولی اصلاً این کار درست نبود. این فکر که مگر من چه کسی هستم و اصلاً چه حقی دارم که دست به این کار ناروا بزنم، همچون وزنه ای چند صد تنی در حال له کردنم بود. فشار زیادی بر خودم احساس می کردم و دیگر تاب تحمل نداشتم.

به سرعت از کلاس بیرون آمدم و مستقیم رفتم دفتر و در را پشت سرم بستم و در همان صندلی کنار در نشستم و شروع کردم به گریه کردن. مانند بچه ها هرچه می کردم نمی توانستم جلو خودم را بگیرم و اشک ها همچنان با شتاب از دیدگان بیرون می آمدند. آقای معاون تا مرا در آن حال دید، با توجه به وزن زیادش جهدی فراوان کرد و بلند شد و به سمت من آمد و جویای احوالم شد.

فکر می کرد خبر بدی به من داده اند، ولی بعد از مدت کوتاهی خودش گفت: تلفن که اینجاست و از صبح تا به حال هم زنگی نخورده پس چه بلایی سر تو آمده که به این روز افتاده ای؟ به سختی می توانستم خودم را آرام کنم، فقط توانستم بگویم که سیدمجید. گفت: سید مجید و چی؟ حرف بزن ببینم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است که تو را به این روز درآورده؟ حال بدم نمی گذاشت تا توضیح دهم.

آقای معاون بلافاصله به کلاس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به من کرد و گفت: بچه سوسول تهرانی، آدم برای گریه دانش آموز خودش را به این روز می اندازد. این ها هفت جد و آباد مرا هم درس می دهند، این فیلم ها را درمی آورند تا کتک نخورند، این موجودات را من خوب می شناسم، مهربانی را نمی فهمند. همینجا بنشین تا من حساب همه شان را برسم تا بفهمند که درس نخواندن چه تبعاتی دارد.

با همان حال بدی که داشتم، جلویش را گرفتم و گفتم نیازی نیست، درس نخواندند که نخواندند، حق نداری اذیتشان کنی. همین یک ضربه ای که من به سید مجید زدم برای من و همه بچه ها بس است. فکر نکنم این تنبیه برای درس نخواندن مجازات عادلانه ای باشد. حالا که کمی فکر می کنم تا حدی هم به آنها حق می دهم، ریاضی سخت است و تفاوت های فردی در این درس بسیار خودش را نشان می دهد. باید به دنبال راه دیگری باشم تا بتوانم بچه ها را به تلاش بیشتر وادار کنم.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: این حرف های قلمبه سلمبه برای اینجا و این مدرسه و این دانش آموزان کاربردی ندارد، این ها فقط چوب را می شناسند و اگر همین ترس هم نباشد به هیچ صراطی مستقیم نمی شوند. حالی نداشتم تا با او وارد بحث شوم ولی فقط یک جمله گفتم که این کار یعنی تنبیه بدنی باید آخرین راهکار باشد، بگذارید شاید بتوانم راهی بیابم. کمی فکر کرد و گفت: از تو یک معلم به درد بخور در نمی آید، در صورتی که خیلی جدی هستی ولی زیادی به فکر بچه ها هستی، اینها را فقط چوب آدم می کند و بس. سپس از دفتر بیرون رفت و در را پشت سرش بست و همه بچه های کلاس مرا به داخل حیاط مدرسه فرستاد.

حالم که بهتر شد، آبی به صورتم زدم و به حیاط مدرسه رفتم. بچه ها تا مرا دیدند همه یکباره در همانجایی که بودند ساکن شدند و فقط مرا نگاه می کردند. گفتم به بازی تان ادامه دهید، باور نمی کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، دیدم بهتر است به دفتر بازگردم تا این بندگان خدا راحت شوند. وقتی از پنجره به آنها نگاه می کردم که غرق در بازی هستند، فهمیدم که بچه ها هرچه باشند باز هم بچه اند و بازیگوش.

جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، قبل از درس کلی با بچه ها حرف زدم تا بیشتر حواسشان به درس باشد، سیدمجید را صدا کردم تا به پای تخته بیاید، بنده خدا می ترسید و نمی آمد. زیاد اصرار نکردم و من به کنار میزش رفتم و در مقابل همه بچه ها از او عذرخواهی کردم که او را کتک زده ام. نفس همه در سینه هایشان حبس شده بود. باور نداشتند که من معلم دارم از یک دانش آموز عذرخواهی می کنم. ولی به نظرم این کار لازم بود و حتماً تاثیری به سزا در رفتار آنها خواهد داشت. به نظر من قبول اشتباه و عذرخواهی خیلی از مشکلات رفتاری بین آدم ها را برطرف می کند.

متاسفانه وقتی این موضوع را در دفتر و بین همکاران تعریف کردم همه با من مخالف بودند و گفتند که این کلاس دیگر از دستت در رفته است و از این به بعد درس که نمی خوانند که هیچ، دیگر آرام هم در کلاس نخواهند نشست و نخواهند گذاشت درس بدهی. حتماً از سر و کولت بالا خواهند رفت و دیگر تره هم برایت خرد نخواهند کرد. این گفته های همکاران مرا بسیار نگران کرد و واقعاً مانده بودم تا پایان سال چگونه این کلاس را اداره کنم.

البته تا پایان سال اتفاق خاصی در آن کلاس رخ نداد، درسشان بهتر نشد ولی بدتر هم نشد و همه چیز به همان حالت عادی گذشت. نه کلاس از کنترلم خارج شد و نه اتفاقی افتاد که نتوانم از عهده آن برآیم. بچه ها کار خودشان را می کردند و من هم تلاش می کردم تا ریاضی شان بهتر شود. بعدها فهمیدم که این بندگان خدا از پایه مشکل دارند و تا حدی که زمان اجازه می داد مفاهیم پایه را هم با آنها کار می کردم. این بچه ها الحق که ظرفیت بالایی داشتند.

این اولین و آخرین باری بود که من چنین اشتباه سهمگینی در کارم انجام دادم و دیگر هیچگاه به سراغ این روش نرفتم. جدی هستم و لبخند هم سر کلاس نمی زنم ولی دانش آموز و شخصیتش برایم بسیار با اهمیت است و هیچگاه توهین و تنبیه نمی کنم، در موارد خیلی خاص که دیگر درسی نیست و رفتاری است با ارجاع به دفتر و خواستن خانواده مشکل را حل می کنم.

۱۹۷. ختم

پدر یکی از همکاران به رحمت خدا رفت، همه دوستان در مراسم تدفین شرکت کرده بودند و فقط من نتوانسته بودم بروم، به خاطر بیتوته در وامنان رفتن به این مراسم برایم ممکن نبود. چند روز بعد در دفتر مدرسه صحبت از مراسم هفتم بود، یکی از همکاران گفت که در اعلامیه ذکر شده که ختم ساعت دو تا چهار پنجشنبه در مسجد است و بعد از آن هم بر سر مزار در امامزاده یحیی بن زید گنبد خواهند رفت. این بار باید می رفتم، پنجشنبه کلاس نداشتم و می توانستم همان صبح به راه بیفتم.

شب پنجشنبه فقط به این فکر می کردم که فردا ساعت چهار یا پنج که مراسم تمام شد چگونه می توانم به وامنان برگردم، اصلاً امکانش نبود. می بایست همان گنبد می ماندم. یک شب هم در مسافره خانه گنبد تجربه جدیدی برایم خواهد بود. به همین خاطر شناسنامه ام را هم در جیب پیراهنم گذاشتم تا فردا فراموش نکنم. برایم جالب بود که این بار سبک بار و بدون کیف و وسایل به شهر می خواهم بروم.

صبح که بیدار شدم با منظره همیشگی زمستان وامنان که بسیار هم زیبا بود مواجه شدم، برف دوباره باریده بود و همه جا را کاملاً سپیدپوش کرده بود. در میان بارش برف و سکوتی که همه جا را فراگرفته بود به سمت ایستگاه مینی بوس ها رفتم. این بار نوبت اول، آقا اسدالله بود. همان صندلی پشت راننده نشستم و منتظرم شدم تا مینی بوس پر شود، این انتظار حدود نیم ساعت طول کشید و بالاخره ماشین به راه افتاد.

در کاشیدار، مقابل امامزاده مینی بوس توقف کرد تا زنجیر بزند، من هم پیاده شدم تا کمک کنم، البته چیزی بلد نبودم ولی تنها جوانی بودم که مسافر این مینی بوس بود. دستانم از سردی زنجیر بی حس شده بود، خود آقا اسدالله دستکش جانانه ای داشت و خیلی هم سریع کار می کرد، من فقط زنجیر را نگاه می داشتم و تقریباً تمام کارها را ایشان انجام می داد.

تا هفت چنار و ابتدای سرازیری جاده همه چیز درست بود، ولی سُر خوردن ها متوالی ماشین در این شیب تند همه چیز را به هم ریخت. واقعاً اگر تسلط آقا اسدالله نبود، بلایی سرمان می آمد که تصورش هم هولناک بود. از تیل آباد به بعد میزان برف در جاده بسیار کمتر شد و در کنار پاسگاه غزنوی زنجیر چرخ ها باز شد. در مسیر به این فکر می کردم که تا ساعت دو که مراسم است چه کار کنم، کمی در آزادشهر قدم می زنم و بعد به گنبد می روم و بازدیدی از میل قابوس می کنم، برای ناهار هم ساندویچی به بدن می زنم.

ساعت نه بود و حداکثر نیم ساعت دیگر به آزادشهر می رسیدم، هرچه پایین تر می آمدیم بارش برف کمتر می شد و به باران بدل می گشت. جاده بسیار خلوت شده بود و به جز ما هیچ وسیله دیگری در تردد نبود، البته جاده شاهرود به آزادشهر معمولاً در زمستان این گونه است ولی این خلوتی کمی مشکوک به نظر می رسید. چون نه بلیطی داشتم که به آن نرسم و نه کار واجبی که دیر شود، به همین خاطر نگران نبودم و فقط بیرون را تماشا می کردم.

بعد از حاجی آباد و درست در جایی که جاده بسیار باریک می شد و یک طرف کوه های صخره ای و طرف دیگر هم دره ای عمیقی است، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. طبق تجربه ای که داشتم حتماً  کوه ریزش کرده بود و سنگ ها جاده را بسته بودند. حدسم درست بود ولی سنگی که جاده را مسدود کرده بود، خودش اندازه یک کوه بود. مانده بودم که اگر بلدوزر راهداری هم برسد چه طور می تواند این سنگ بزرگ را جابه جا کند؟

یکی دو ساعتی طول کشید تا ماشین های راهداری رسیدند، لودر و بلدوزر هر کاری کردند زورشان به این صخره عظیم نرسید. اندازه اش چند برابر کامیون های ده چرخ بود، دقیقاً هم وسط جاده افتاده بود و از هیچ طرفی امکان عبور نبود. همه حوصله شان سر رفته بود ولی برای من جالب بود که چگونه راه  باز خواهد شد، این هم یک مسئله است که باید حل شود. حل مسئله یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی است، به طور کلی ریاضی در حل مسئله کاربرد اصلی خود را نشان می دهد، به همین خاطر دوست داشتم ببینم راهداران برای این مسئله چه راهبردی را انتخاب می کنند؟

بارش باران شدیدتر شده بود و همه درون ماشینهایشان بودند و منتظر باز شدن مسیر. استفاده از لودر و بلدوزر برای جابه جایی این سنگ ممکن نبود، بخش صخره ای کنار جاده قابل کندن و گشاد کردن نبود و بخش دره هم که اصلاً قابل استفاده نبود. تنها راه ممکن فقط منفجر ساختن این سنگ بود. قدم اول در حل مسئله فهمیدن آن است که بسیار مهم است، گام دوم انتخاب راهبرد است، که در اینجا به جز انفجار راهبرد دیگری نمی توانست باشد، گام سوم حل مسئله با راهبرد مورد نظر است و من منتظر همین بخش هیجان انگیزش بودم تا انفجار را ببینم.

آقا اسدالله که دیگر کفرش در آمده بود پیاده شد تا برود و از چند و چون ماجرا پرس و جو کند. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که بازگشت و گفت: منتظر اند تا یک ماشین از شاهرود بیاید تا با آن بتوانند جاده را باز کنند. در دل گفتم که با ماشین این سنگ جابه جا نمی شود، این راهبرد برای این مسئله کارساز نیست. احتمالاً خواسته اند جواب سربالا بدهند، تنها راهبرد حل این مسئله انفجار است.

ساعت حدود دوازده ظهر شده بود و ما هنوز پشت این سنگ غول پیکر گیر کرده بودیم. اگر تا یکی دو ساعت دیگر راه باز نمی شد، می بایست بازمی گشتم، البته نه تنها من، کل مینی بوس باید باز می گشت. در همین افکار بودم که ماشین بزرگی از کنارمان گذشت. تا به حال چنین وسیله ای ندیده بودم، بدنه آن مانند بیل مکانیکی بود ولی به جای بیل یک چیز نوک تیز بر سر آن بسته شده بود.

بعد از این که رسید بلافاصله رفت سراغ سنگ و شروع کرد به خرد کردن آن، این ماشین یک پیکور عظیم الجثه بود. از یک گوشه شروع به تکه تکه کردن سنگ کرد، تکه ها را هم بلدوزر به ته دره می ریخت، هاج و واج فقط به این ماشین نگاه می کردم و آنجا فهمیدم که برای انتخاب راهبرد در حل مسئله علاوه بر فهمیدن خود مسئله شناخت ابزار و راه حل های موجود هم بسیار مهم است. من چون از وجود این ماشین اطلاعی نداشتم نتوانستم راهبرد مناسب را انتخاب کنم.

در عرض نیم ساعت نیمی از این سنگ بزرگ خرد شد و نیمی از مسیر بازگشایی شد. ترافیک سنگینی که تجمع این همه ماشین ایجاد کرده بود عبور و مرور را در باقی مسیر جاده بسیار کند کرده بود. وقتی مقابل خیابان شنبه بازار از مینی بوس پیاده شدم ساعت یک ونیم شده بود، فرصتی برای هیچ کاری نبود و خیلی سریع باید خودم را به گنبد می رساندم.

نمی دانم این چه قانونی است که وقتی عجله داری، یا ماشین نیست یا راه مسدود می شود و یا هزار اتفاق دیگر می افتد، ولی وقتی عجله نداری و تازه می خواهی وقت تلف کنی همه چیز آماده است. در موقعی که عجله داری زمان مانند برق و باد می گذرد و وقتی می خواهی زمان بگذرد، نمی گذرد. واقعاً چرا این گونه احساس می کنیم؟ پیاده تا میدان مرکزی رفتم و بعد از کلی علافی ماشین گیر آوردم و به ایستگاه گنبد رسیدم، ساعت را که نگاه کردم، دو شده بود.

فقط یک مینی بوس گوشه ایستگاه ایستاده بود. سوار شدم و از راننده پرسیدم که گنبد می رود؟ با تکان دادن سرش تایید کرد. وقتی داخل را نگاه کردم فقط سه نفر درون ماشین بودند. روی تک صندلی یک مانده به آخر نشستم. آن قدر خسته بودم که چشمانم را که بستم به خواب رفتم. اصلاً حرکت ماشین و رسیدن به گنبد را نفهمیدم. صدای بلند آقای راننده باعث شد که بیدار شوم. البته دیر خوابیدن دیشب و صبح زود بیدار شدن و این همه اتفاقات جور واجور باعث این اتفاق شده بود.

میدان هفده شهریور گنبد که رسیدم ساعت شده بود سه. یک ساعت وقت داشتم خودم را به مسجد برسانم. سوار تاکسی شدم، تا رسیدن به میدان مرکزی گنبد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودم، پی بردم. تنها چیزی که از ختم به خاطر داشتم ساعت آن و امامزاده گنبد بود و به نام مسجد آن دقت نکرده بودم. واقعاً ناشی گری ام در حد اعلا بود. این راه را با این همه مشقت طی کرده ام و به گنبد رسیده ام و حالا نمی دانم باید به کدام مسجد بروم.

خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا این قدر بی دقتی کرده ام. این همه به دانش آموزانم توصیه می کنم که دقت کنند، و اصلاً هدف اصلی ریاضی بالا بردن دقت است، حالا خودم این اصل اساسی را رعایت نکرده ام. خدا را شکر که اینجا هیچ دانش آموزی نیست، وگرنه آبرویی برایم نمی ماند. باید فکری می کردم و برای این مسئله نیز راه حلی می یافتم، درست است که در دقت کردن کوتاهی کرده ام ولی باید از فرایند حل مسئله در اینجا نیز کمک بگیرم.

راهبردهای ممکن را در ذهنم بررسی کردم. اول گشتن و بررسی مسجدهای شهر، این کار غیرممکن است. دوم یافتن خانه آن همکار، این هم ممکن نبود چون هیچ اطلاعی از نشانی خانه شان نداشتم. سوم تماس با همکار، این هم شدنی نبود چون شماره تلفن خانه اش را نداشتم. همین تلفن فکر دیگری به ذهنم آورد، خوب به ابراهیم که ساکن گنبد است زنگ می زنم و از او نشانی مسجد را می پرسم. این بهترین راه حل برای این مسئله بود.

به اولین تلفن کارتی که رسیدم به خانه ابراهیم شان زنگ زدم، خدا خدا می کردم خانه باشد و از مراسم بازگشته باشد. متاسفانه نبود و مادرش گفت رفته مسجد برای ختم. پرسیدم آیا می دانید کدام مسجد؟ گفت: مسجد قائمیه. خوشحال که نام مسجد را فهمیده ام، همانجا سریع یک تاکسی دربست کردم و گفتم که مرا به مسجد قائمیه برساند. تاکسی دور میدان را چرخید و به سمت جنوب رفت و بعد از گذر از یک چهار راه توقف کرد. چقدر سریع رسیدم، اگر می دانستم پیاده می آمدم.

وارد مسجد که شدم همه ناگهان به پا خاستند، یکه ای خوردم ولی خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. به همکار تسلیت گفتم و سریع به گوشه ای رفتم. مداح در حال گفتن سلام ها بود و این یعنی من درست در پایان زمان مراسم رسیده ام. درست است که دیر رسیدم ولی خوشبختانه رسیدم. چند دقیقه بعد همه به سمت درب خروجی رفتند و مراسم مسجد رسماً تمام شد.

در همین گیرودار از پشت سر یکی صدایم زد. تا برگشتم و دیدم ابراهیم است چشمانم باز شد. با تعجب به من نگاه می کرد و گفت تو کجا و اینجا کجا؟ گفتم: باید می آمدم، درست است دیر رسیدم ولی رسیدم. به همراه ابراهیم و باقی جمعیت با اتوبوسی که مهیا شده بود برای اولین بار به امامزاده گنبد رفتم. فکر کنم تمام امامزاده ها در ایران شبیه به هم هستند، بقعه ای که در میان قبور محصور است.

بعد از پایان مراسم می خواستم از ابراهیم خداحافظی کنم که از من پرسید، برای برگشتن چه کار می کنی؟ گفتم: امروز که نمی شود، شب را در مسافرخانه می مانم و فردا برمی گردم. محکم زد روی کله ام و گفت: بیجا می کنی که می خواهی به مسافرخانه بروی، تو نباید بروی آنجا، همین مانده که بروی مسافرخانه. گیج و منگ فقط نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که مگر رفتن به مسافرخانه چه کار اشتباهی است که ابراهیم این گونه مرا دعوا می کند. شاید هم مسافرخانه گنبد جای بدی است. گفتم باشد به مسافرخانه گنبد نمی روم، می روم مسافرخانه پدر عیسی در آزادشهر، راضی شدی.

نزدیک بود خفه ام کند. گفت: چرا حرف مرا نمی فهمی. آخه چرا این قدر خنگی؟ مگه من مرده ام، خانه ما باشد و تو بروی مسافرخانه، غلط بیجا نکن و بیا با هم برویم خانه ما. اصلاً فرصت نداد حرف بزنم و دستم را گرفت و مرا  با خود برد. تازه فهمیدم که منظورش چه بود و همین باعث شد بزنم زیر خنده، ابراهیم هم نگاهی به من کرد و او هم زد زیر خنده، در میان این خنده هایمان فقط نگاه جمعیت به ما معنی بسیار متفاوتی داشت.

۱۹۶. دیزل

با هزار بدبختی توانستم برای بیست و نهم بلیط قطار بگیرم. آن قدر راه آهن شلوغ بود که حدود دو یا سه ساعتی در صف بودم و اضطراب این که بلیط به من می رسد یا نه امانم را بریده بود. وقتی در صف بودم نکته جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که هر کسی برای مقصدی مجزا بلیط می خواست، یکی تبریز و دیگری خوزستان و آن یکی هم که تسبیح به دست بود، برای مشهد بلیط می خواست. هرکسی برنامه ریزی کرده بود تا ساعت تحویل سال نو را در جایی که دوست دارد بگذراند، من هم برای همین هدف اینجا بودم، ساعت تحویل سال می بایست در کنار خانواده بود.

هفته آخر را برای اولین بار با آسودگی می گذراندم، دیگر نگران بازگشت نبودم. این اطمینان خاطر باعث شد که تا روز آخر، یعنی بیست و هشتم در مدرسه حاضر باشم، در مدرسه ای که فقط من بودم و آقای مدیر! مدرسه که عملاً تعطیل بود، ولی به خاطر بلیط فردا می بایست امروز را هم در وامنان بمانم. فکر کردم که قید بلیط قطار را بزنم و همین الآن به سمت تهران حرکت کنم، در بدترین حالت فردا قبل از ظهر به خانه خواهم رسید.

ولی باز به این فکر کردم که فردا با خیالی آسوده و بدون اضطراب خواهم رفت. دیگر نگران گیر آوردن ماشین نخواهم بود و با داشتن زمان کافی با آرامش خواهم رفت. سیزده روز تعطیلم و این یک روز جایی را نخواهد گرفت. به سمت خانه به راه افتادم و در مسیر به مغازه آقای خان احمدی رفتم تا برای ناهار چیزی بخرم، یک عدد کنسرو خاویار بادمجان بهترین گزینه بود، این روز آخری را می خواستم پخت و پز نکنم. آقای خان احمدی تا مرا دید تعجب کرد و بعد از مکثی پرسید: آقای دبیر شما عید خانه نمی روید!؟ با لبخندی گفتم: بله می روم، برای فردا بلیط قطار دارم، لبخندی زد و گفت: آفرین یادت باشد که در زمان تحویل سال باید کنار خانوده ات باشی.

شب را در تنهایی و فکر این که چقدر این دور بودن از خانواده را باید تحمل کنم، گذراندم. کمی هم نگران هوا بودم که نکند برف ببارد و جاده بسته شود و اینجا گیر بیفتم، یک بار برایم رخ داده بود و اصلاً دوست نداشتم دوباره آن را تجربه کنم. خوشبختانه هوا صاف بود و هیچ ابری نبود، رو به آسمان کردم و گفتم: آهای ابرها، این یک بار را به من رحم کنید و تا فردا صبح نیایید، می دانم که حالا اینجا نیستید ولی خوب می شناسمتان، مانند برق می آیید و کارتان را انجام می دهید و می روید.

صبح وقتی به ایستگاه رسیدم، با مینی بوسی که مملو از مسافر بود مواجه شدم و اگر کَرم حاج منصور نبود معلوم نبود آیا به شهر می توانم بروم یا نه. هیچ جایی حتی برای ایستادن در ماشین نبود، به همین خاطر کل مسیر را با سختی بسیار کنار حاج منصور در محدوده ای بین او و در ماشین نشستم. محدوده ای بسیار باریک که نیمی از بدنم هم در هوا بود و با فشار به در و حاج منصور می توانستم تعادلم را حفظ کنم. وقتی پیاده شدم قسمت چپ بدنم کاملاً بی حس شده بود.

ساعت یازده به آزادشهر رسیدم.در شهر غوغایی بر پا بود و نمی شد از پیاده رو ها گذشت. هر دو طرف دست فروشان بودند و فقط راه باریکی در وسط بود که اصلاً گنجایش این همه تردد را نداشت. شور شوق مردم برای خریدن ملزومات عید واقعاً دیدنی بود و در این حین خوشحالی بدون وصف کودکان دیدنی تر. واقعاً عید و سال نو بهانه ای است برای شاد بودن و شاد کردن. ای کاش این شادی در چهره همه مردمان مشاهده می شد.

در گرگان این وضعیت بسیار شدیدتر بود به طوری که ترافیک سنگینی برای عبور و مرور ماشین ها ایجاد شده بود. کمی در خیایان مرکزی شهر قدم زدم و به مردمی که در حال خرید بودند دقت می کردم، چهره بچه ها همه شاد بود ولی بسیاری از پدر و مادرها را دیدم که با اضطراب خرید می کردند، می دانستم که نگران مبالغ و هزینه ها و جیب خودشان هستند.

آن قدر در خیابان شهدا ترافیک بود که مجبور شدم همان اوایل خیابان از تاکسی پیاده شده و باقی مسیر را با پای پیاده طی کنم. حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار مانده بود که خسته و کوفته به ایستگاه رسیدم و از مامور آنجا خواهش کردم تا درب نمازخانه را باز کند تا کمی آنجا استراحت کنم. از ساعت هفت صبح که بیدار شدم و از روستا به راه افتادم تا حالا که ساعت چهار عصر است، تقریباً سرپا بودم.

نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم و با صدای بلندگو ایستگاه که می گفت قطار مسافربری آماده حرکت است بیدار شدم. سریع خودم را جمع و جور کردم و دوان دوان به سمت قطار رفتم. وقتی به جلو در واگن رسیدم مامور داشت در را می بست و با غرلندی گفت: چقدر گفتیم که کمی زودتر بیایید تا خودتان در آسایش باشید و من وقت نداشتم تا بگویم از حدود سه ساعت قبل در ایستگاه هستم. اگر جا می ماندم واقعاً طنز تلخی می شد.

شماره بلیطم نشان می داد جایگاه من در واگنی است که درست پشت دیزل قرار دارد، وقتی به آنجا رسیدم فهمیدم به سومین کوپه هم باید بروم و این یعنی تا خود تهران صدای دیزل را باید تحمل کنم. وارد کوپه شدم، با سه همسفرم سلام و احوال پرسی کردم و روی صندلی نشستم و در را بستم، قطار به راه افتاد و مانند همیشه غرق در تماشای بیرون شدم. تا بندر ترکمن هوا روشن بود، بعد از آن نیز غروب آفتاب واقعاً دیدنی بود.

در شب، تاریکی و انعکاس نور داخل کوپه نمی گذاشت تا چیزی ببینم، حوصله ام سر رفت و به راهرو آمدم و شیشه پنجره را پایین کشیدم. هوا کمی سرد ولی دلپذیر بود که خبر از آمدن بهار می داد. تاریکی شب مجال زیادی نمی داد تا چشمانم از دیدن مناظر زیبای بیرون لذت ببرد. به همین خاطر سرم را بیرون بردم تا حداقل روبرو را که با نور قوی لکوموتیو تا حدی روشن بود، ببینم. قطار با سروصدایی زیاد و انرژی بسیار دل تاریکی را می شکافت و به جلو می رفت.

به خاطر باد سردی که به صورتم می وزید نمی توانستم زیاد سرم را بیرون نگاه دارم و هر از چندی به داخل برمی گشتم. از کودکی این کار را بسیار دوست داشتم، حتی یک بار شاخه درخت به صورتم خورد و کمی چشمم را خراشید که کار به دکتر کشید، ولی هنوز این کار را انجام می دهم. علاقه ام به قطار و مسیر راه آهن از کودکی در من بوده و هست و خواهد بود.

از ایستگاه قائم شهر بعد از کلی معطلی به راه افتادیم و من منتظر این بودم که هرچه زودتر وارد کوهستان شویم، بخش کوهستانی مسیر راه آهن شمال واقعاً زیباست. هنوز به طور کامل از محدوده شهر خارج نشده بودیم، می خواستم مانند همیشه سرم را بیرون ببرم که ناگهان صدای مهیبی آمد و به همراه آن تکان نسبتاً شدیدی کل واگن را لرزاند. ابتدا فکر کردم شایع تعویض خط بوده، ولی بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که از ایستگاه فاصله گرفته بودیم. سرم را از پنجره بیرون بردم و با کمال تعجب دیدم که دیزل در ابتدای قطار نیست و چند متری جلوتر با همان شدت و حدت همیشگی در حال ادامه مسیر است.

خیلی ترسیدم و نمی دانستم چه کار باید کنم. نبودن دیزل یعنی نبودن نیروی کشش و همچنین نبودن ترمز، قبلاً شنیده بودم که اگر قطار فرار کند و سرعتش زیاد شود حتماً در یکی از پیچ های مسیر از ریل خارج خواهد شد. ولی قطار خیلی سریع از سرعتش کم شد و بعد از مسافت کوتاهی تقریباً به حال توقف درآمد. پیش خودم گفتم، سریع بروم و رئیس و مامورین قطار را مطلع کنم. می خواستم کمی دهقان فداکار شوم  ولی تا آمدم به خودم بجنبم همه ماموران قطار رسیدند و اولین کارشان این بود که مرا به داخل کوپه خودم هدایت کردند.

هرچه قدر خواستم سرجایم بنشینم نشد و این حس کنجکاوی مرا به بیرون کشاند. درست بود دیزل از قطار جدا شده بود، ولی وقتی من بیرون آمدم دیزل برگشته بود و ماموران داشتند اتصالات را به هم وصل می کردند. از یکی از آنها پرسیدم چرا بعد از جدا شدن دیزل قطار توقف کرد؟ و آنجا فهمیدم که سیستم ترمز قطار به صورتی است که اگر هر واگن جدا شود ترمز های بادی قفل می شوند و واگن را متوقف می کنند. و احیاناً اگر چنین هم نشد در ابتدا و انتهای هر واگن چرخی مانند سکان کشتی است که با چرخاندن آن عمل ترمز انجام می گیرد.

بعد از حدود یک ساعت معطلی قطار دوباره شروع به حرکت کرد و در همین حین رئیس قطار پیش من آمد و از من پرسید هنگام جدا شدن دیزل من همینجا بودم؟ و من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم و او هم همانجا از روی شرح من صورتجلسه اش را تنظیم کرد و در زیر آن من هم یک امضایی انداختم و برایم خیلی جذاب بود که من هم شاهد این واقعه بودم.

چند کیلومتری نگذشته بود که دوباره همان اتفاق رخ داد و از صحبت ماموران فهمیدم که میله تعادل دیزل شکسته و همین باعث می شود که این اتفاق رخ دهد. ادامه مسیر با این لکوموتیو ممکن نبود، البته معمولاً قطار در خط شمال از قائم شهر یا ایستگاه های بعدی به خاطر شیب مسیر از دو دیزل استفاده می کند. ولی برایم سوال بود که چرا دیزل دوم که باید در این نزدیکی ها باشد به کمک ما نمی آید، رویم نشد بپرسم و قطار با سرعتی بسیار کم به ایستگاه شیرگاه رسید.

ساعت دو بعد از نیمه شب شده بود و ما هنوز از ارتفاعات نگذشته بودیم و در ایستگاه کوچک شیرگاه منتظر دیزل کمکی بودیم. دیزل جدید آمد و آنرا به جلوی قطار وصل کردند و دیزل قبلی را هم رفت تا در گوشه ای کمی استراحت کند و بعد تعمیر شود. در ایستگاه پل سفید هم حدود دو ساعتی معطل شدیم تا دیزل دیگر برسد و کمک این دیزل شود.

لکوموتیو های راه آهن ایران معمولاً دیزل های سری GM هستند که ساخته شرکت جنرال الکتریک آمریکا است. این لکوموتیو ها که موتور دیزلی دارند در اصل یک نیروگاه تولید برق هستند و این نیرو الکتریکی  باعث چرخش چرخ ها و حرکت قطار می شود. به همین خاطر این لکوموتیو ها را دیزل الکتریک می نامند.

قرار بود ساعت شش صبح تهران باشیم و حال هم که ساعت هشت صبح بود هنوز به گرمسار نرسیده بودیم. اتفاقاتی که رخ داده بود خواب را از چشمانم ربوده بود، از ایستادن در راهرو خسته شده بودم و خواستم به داخل کوپه برگردم و اگر بشود کمی بخوابم که مهماندار از همان ابتدای سالن با صدای بلندی گفت: سال نو مبارک، انشالله که سالی پر از موفقیت و شادی داشته باشید. کلاً تحویل سال را از خاطر برده بودم، آه سردی کشیدم و به بیرون و بیابانها نگاه می کردم.

اولین تجربه تحویل سال بیرون خانه را درک کردم. تجربه سخت و سنگین، دوست داشتم در این زمان در کنار خانواده باشم که نشد. ای کاش همان دیروز از مدرسه به راه می افتادم، در این صورت حالا در کنار خانواده بودم. در غم خود فرو رفته بودم که آقای مهماندار آمد و به همه ما یک کلوچه و یک فنجان چای داد، لبخندش انرژی بخش بود. عید شما مبارکی گفت و رفت سراغ کوپه بعدی.

 البته در کنار طبیعت عجیب این منطقه، تحویل سال حکایت خاص خودش را دارد. در باقی راه تا تهران فقط به این فکر می کردم که چقدر ذوق شوق داشتند افرادی که در صف بلیط قطار بودند برای این که ساعت تحویل سال کنار عزیزانشان باشند و یا در مکانی خاص و مقدس باشند. حالا من هم در زمان تحویل سال در مکانی خاص هستم که شبیه هیچ کدام از مکان هایی که مردم در زمان تحویل سال در آن هستند نیست.

۱۹۵. مختصات

مختصات از آن دسته درس هایی است که در عین سادگی، بیشتر بچه ها در آن دچار مشکل می شوند. نکته مفهومی خاصی ندارد و فقط قراردادی است برای بیان مکان با دو عدد، ولی بیشتر اوقات بچه ها جای طول و عرض را اشتباه می کنند و همین کار را برای آنها سخت می کند. براین اساس من هم در تدریس آن دچار مشکل می شوم و همیشه به دنبال راهی می گردم تا به بچه ها کمک کنم که اشتباه نکنند و دقیق به یاد داشته باشند که عدد اول طول است و عدد دوم عرض، طول افقی است و عرض عمودی.

در خانه با حمید بودم و داشتم برای فردا که می خواستم مختصات را درس بدهم، طرحی در ذهنم می ریختم. کنار پنجره ایستاده بودم و بارش زیبا و شدید برف را در بیرون تماشا می کردم. از همان دوران کودکی برف را خیلی دوست داشتم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش بود. برف همچون باران خیس نمی کرد و من که از خیس شدن بیزارم برف را بیشتر از باران دوست دارم. به نظرم زیر برف راه رفتن خیلی شاعرانه تر از خیس شدن زیر باران است.

به یاد دوران کودکی رفتم بیرون و زیر برفی که با شدت می بارید در حیاط قدمی زدم. سکوت خاصی بر محیط حکمفرما بود، هیچ موجودی دیده نمی شد و همه در گوشه ای پناه گرفته بودند. گاو صاحبخانه که در انتهایی ترین بخش طویله که مسقف بود، نشسته بود چنان نگاهم می کرد که کمی مرا متعجب کرد. فکر کنم در دلش داشت می گفت: این آدم ها عجب موجودات عجیبی هستند، همین جوری بی دلیل زیر برف سرد راه می روند.

در عوالم خودم بودم که ناگهان چیزی با سرعت به پشتم اصابت کرد. تا برگشتم که بفهمم چه بوده دومین گلوله به صورتم خورد. وقتی برف های روی عینکم را پاک کردم، چهره خندان حمید را دیدم که در حال هدف گیری مجدد بود. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، گلوله ای از برف آماده کردم و تا از پشت دیوار درآمدم تا آن را پرتاب کنم، باز هم حمید مرا مورد هدف قرار داد، فرصت نمی داد نشانه گیری کنم.

نمی دانم چرا هرچه گلوله های برفی را پرتاب می کردم محل اصابتش با حمید یکی دو متر فاصله داشت و برعکس هرچه حمید پرتاب می کرد دقیقاً به من می خورد. باید کمی دقتم را بیشتر می کردم و درست تر نشانه گیری می کردم، بعد از کلی پرتاب های ناموفق، توانستم چند تایی هم به حمید بزنم. ولی حمید تقریباً همه شلیک هایش به من می خورد. وقتی وارد خانه شدیم حمید با لحن خاصی گفت: بعید است از دبیر ریاضی که مختصاتش خوب نباشد. حالا خدا را شکر افسر توپخانه نیستی وگرنه کل نیروهای خودی روی هوا بودند.

گفتم: مختصات بلدم و خیلی هم خوب در آن مهارت دارم ولی پرتاب کردن بر اساس مختصات کار سختی است و نیاز به تمرین دارد، تو خیلی خوب بلد بودی که درست پرتاب کنی، نشانه گیری ات بسیار عالی بود. حمید خندید و گفت: یکی از بازی های دوران کودکی من و بچه های محله پرتاب سنگ به قوطی ها بود، ساعت ها با دوستان این بازی را انجام می دادیم. هم لذت بخش بود و هم نشانه روی ما را خوب کرد. مختصات را شوخی کردم، مهم تمرین و تمرکز در نشانه گیری است.

در همین لحظه ایده جالبی به ذهنم رسید. می توانم از این پرتاب یا شلیک و به قول حمید توپخانه برای تدریس مختصات کمک بگیرم. رفتم و یک برگه طلق آوردم و با ماژیک و با دقت یک محور مختصات به صورت شطرنجی کامل روی آن کشیدم. یک برگه مقوا هم اندازه همان طلق گرفتم و همان کار را روی این برگه مقوا انجام دادم. به طوری که وقتی طلق را روی مقوا قرار می دادم همه محور ها و مربع های شطرنجی دقیقاً روی هم قرار می گرفتند.

در کلاس ابتدا مفهوم مختصات و روش آن را توضیح دادم. در ادامه از بچه های ردیف سمت راست خواستم تا بین بچه های ردیف وسط و سمت چپ بنشینند. بعد دو میز ردیف اول را  کاملاً به ابتدای کلاس و مقابل تخته سیاه بردم. گروهی سه نفره تشکیل دادم. نفر اول دیده بان، نفر دوم بیسیم چی و نفر سوم توپچی. نفر اول در میز اول، نفر دوم با فاصله در میز وسط و نفر سوم هم در میز آخر سمت راست.

بچه ها فقط نظاره گر بودند و هنوز از چند و چون کار اطلاعی نداشتند. چند نفری پرسیدند که فقط به آنها می گفتم کمی حوصله کنید، می خواهیم یک بازی انجام دهیم. در نگاه بچه ها تعجب موج می زد، می توانستم ذهنشان را بخوانم که مانده بودند چه شده این دبیر ریاضی سخت گیر به فکر بازی افتاده است. می خواستم برای اولین بار یک مطلب ریاضی را با بازی به بچه ها آموزش دهم. فقط نگران این بودم که درست از آب درآید وگرنه مشکلاتم دوچندان خواهد شد.

گروه بعدی را در طرف دیگر کلاس و همان میز اول تشکیل دادم. هر سه نفر روی یک میز قرار داشتند. یک تکه کاغذ کوچک را که روی آن تانک بسیار کوچک و ساده ای کشیده بودم به آنها دادم، گفتم شما صاحب تانک هستید و باید آن را در جایی روی صفحه محورهای مختصات که مقابلتان است قرار دهید. دقت کنید که درست روی نقاط تلاقی خط ها باشد و وسط قرار نگیرد.

دیده بان گروه اول را صدا زدم و گفتم فقط حق داری مکان را ببینی و مختصاتش را روی کاغذ بنویسی، بعد می روی سر میزت می نشینی و مختصات را به صورت شفاهی و آرام به بیسیم چی اعلام می کنی. بعد به بیسیم چی گفتم شما هم بدون این که حق داشته باشی کاغذ دیده بان را ببینی، فقط از روی اعلام شفاهی دیده بان باید مختصات را روی کاغذ خودت بنویسی و در نهایت هم به همین صورت باید مختصات اعلام شده به توپچی برسد.

توپچی هم باید در همان مختصات اعلام شده، چسب نواری کوچک و سیاهی که به او داده ام را بچسباند. من صفحه طلقی مختصات توپچی را به روی صفحه مختصاتی که تانک در آن واقع است منطبق می کنم. اگر نقطه سیاه روی تانک بود یعنی برنده اید و گلوله توپ درست به تانک برخورد کرده است ولی اگر اشتباه شود بازنده اید. و در ادامه کمی در مورد دیده بانی و توپخانه و ربط آن با مختصات صحبت کردم.

بازی شروع شد. تانک در موقعیت قرار گرفت. دیده بان آن را رویت کرد و در کاغذش نوشت، سپس آرام در گوش بیسیم چی اعلام کرد و او هم روی کاغذ نوشت و به همین ترتیب اطلاعات به دست توپچی رسید. توپچی هم همان چسبی را که داشت روی نقطه ای گذاشت و گفت: آقا تمام شد. من هم رفتم و مختصات طلقی را درست و دقیق روی مختصات کاغذی قرار دادم. محل تانک با محل نقطه فرق داشت، و این یعنی مختصات درست نبوده و گلوله به تانک اصابت نکرده است.

می خواستم جای دو گروه را عوض کنم که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه یک بار دیگر به ما مختصات نقطه را توضیح می دهید، ما می خواهیم حتماً تانک را بزنیم. بچه ها خندیدند ولی همه کامل و دقیق به حرف هایم گوش دادند. چنان با دقت نگاه می کردند که خودم هم متعجب شدم، اینان همیشه حواسشان جای دیگر بود و نمی شد آنها را آرام کرد. حالا برای زدن تانک تمام حواسشان پای تخته است.

جای دو گروه را عوض کردم و همین کار را تکرار کردم. البته با نظارت کامل که اتفاق خاصی رخ ندهد. این بار وقتی مختصات طلقی را روی مختصات کاغذی قرار دادم، نقطه سیاه دقیقاً رو تانک افتاد و همین باعث شد که دیدبان گروه با صدای بلند گفت (الله اکبر) و همین غوغایی در کلاس به پا کرد. شور شوق بچه ها بالا گرفت و کمی کنترل اوضاع سخت شد. همه دوست داشتند در این بازی شرکت کنند.

هر چه جلو تر می رفتیم اشتباهات بچه ها کمتر می شد و الله اکبر ها بود که در کلاس می پیچید، درست است که آن نظم همیشگی در کلاس برقرار نبود ولی هیچ کس به فکر شیطنت یا شلوغی نبود، همه واقعاً در تلاش بودند که تانک تیم مقابلشان را بزنند، حتی وقتی اشتباه می شد با هم داد و بیداد می کردند و به دنبال مقصر و اشتباهش بودند، همین برای من کافی بود.

در یکی از این الله اکبر گفتن بچه ها ناگهان مدیر وارد کلاس شد و با چهره ای متعجب پرسید: در این کلاس چه خبر است؟ مگر شما ریاضی ندارید، چرا اینقدر شعار می دهید. همه اش هم الله اکبر است، خب یک بار هم صلوات بفرستید. لبخندی زدم و گفتم: آقای مدیر کجا در جنگ وقتی دشمن را مورد اصابت قرار می دهند صلوات می فرستند، همه الله اکبر می گویند. چهره اش در هم شد و گفت: جنگ؟ اینجا چه خبر است؟

وقتی موضوع را به آقای مدیر گفتم، سری تکان داد و گفت: این جوان ها چه کارهایی می کنند، ندیده بودیم که بازی در تدریس ریاضی هم باشد، در درس های دیگر روش های مختلف هست ولی فکر نکنم ریاضی را بشود این طور درس داد. خدا به خیر کند، این بچه ها در حال عادی هیچ از ریاضی سرشان نمی شود، با این وضعی که شما به وجود آورده اید، اصلاً چیزی نمی فهمند. بهتر نیست همان تدریس عادی را ادامه دهید.

ذوق و شوق بچه ها بیشتر برایم ارزش داشت تا این انتقاد آقای مدیر. نگران وقت بودم که خدا را شکر همه بچه ها توانستند این بازی را انجام دهند. وقتی داشتم وسایل را جمع می کردم و میزها را به جای اولش باز می گرداندم، یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه اگر تانک حرکت کند، چطوری باید آن را زد؟ سوال جالبی بود ولی پاسخش خیلی سخت و تخصصی بود.

کمی برایش توضیح دادم و گفتم: دیده بان باید سرعت حرکت تانک را حساب کند بعد فاصله زمانی شلیک گلوله از توپخانه تا هدف را نیز محاسبه کند و با این شرایط مختصات نقطه ای که تانک به آن خواهد رسید را به دست آورده و در زمان معین دستور شلیک دهد تا گلوله درست همان زمانی که تانک به مختصات مورد نظر می رسد، برسد.   

سری تکان داد و گفت آقا اجازه فعلاً که زیاد نفهمیدیم، و همین تانک های ثابت را می زنیم ولی بزرگ شدیم حتماً به ارتش می رویم و دیده بان می شویم تا بتوانیم تانک های در حرکت را هم بزنیم. آقا اجازه زدن تانک خیلی کیف دارد. لبخندی زدم و گفتم انشالله . ولی در دل اصلاً دوست نداشتم که این اتفاق بیفتد، کلاً جنگ خوب نیست، به دلیل هایی که اصلاً ارزش ندارد فقط انسان ها کشته می شوند.

در امتحانی که هفته های بعد گرفتم برایم جالب بود که اکثر بچه ها مختصات را درست حل کرده بودند. حتی یکی از بچه ها کنار سوال مختصات یک تانک کوچک کشیده بود.

۱۹۴. امتحان ادبیات

بی نظمی در جلسه امتحان یکی از مواردی است که بسیار اعصابم را خرد می کند. همیشه وقتی مراقب هستم تمام سعیم این است که جلسه در سکوت مطلق باشد و تمرکز بچه ها به هم نریزد. وظیفه اصلی ما به عنوان مراقب جلوگیری از تقلب دانش آموزان است که این امر فقط در فضایی که مملو از نظم باشد محقق می شود، این نظم به نفع دانش آموزان است و به آنها بسیار کمک می کند.

امتحانات نوبت اول بود و سر کلاس ایستاده بودم و همه در سکوت در حال پاسخ دادن بودند، یک نفر خواست سوالی بپرسد که سریع واکنش نشان دادم و گفتم: اولاً صبر کنید دبیر مربوطه بیاید، ثانیاً فقط دستتان را بالا ببرید و تا زمانی که اجازه نداده ام صحبت نکنید. بنده خدا نگاه معنی داری به من کرد و به نوشتن ادامه داد. مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و به شدت مراقبت می کردم که اتفاق خاصی رخ ندهد، کلاس هم غرق در سکوت و آرامش بود.

در کلاس باز شد و آقای دبیر ادبیات وارد کلاس شد، در صدم ثانیه کلاس پر از هیاهو و سر و صدا شد. چیزی که می دیدم را نمی توانستم باور کنم. همه در حال سوال کردن از دبیر بودند. خبری از آن سکوت و نظم چند لحظه پیش نبود. انرژی بسیاری صرف کردم تا اوضاع تا حدی متعادل شود، فریادی زدم که هر کس سوالی دارد فقط دستش را بالا ببرد، وقتی به کل کلاس نگاه کردم، همه دستشان بالا بود.

آقا دبیر هم خیلی خونسرد بالای سر تک تک بچه ها می رفت و توضیحات بسیاری می داد که واقعاً برای من عجیب بود. هیچ کدام از سوالات بچه ها مهم نبود و اکثراً فقط به دنبال گرفتن پاسخ از دبیر بودند. عده ای حتی پا فراتر گذاشته بودند و درست یا غلطی پاسخی را که نوشته بودند را می پرسیدند و دبیر هم در کمال خونسردی تایید یا رد می کرد. واقعاً همه چیز داشت دور سرم می چرخید، این وضعیت در شان جلسه امتحان نیست.

قبول دارم که سیستم آموزش و پرورش ما مشکلات بسیار دارد و چیزی به دانش آموز که به دردش بخورد نمی دهد، قبول دارم که درس هایی که می خواند برایش آنچنان مفید نیست و او را برای زندگی آماده نمی کند، قبول دارم که پرورش در مدارس ما به فراموشی سپرده شده و حتی آموزش هم فقط در حد اولین حیطه شناختی یعنی دانش صورت می گیرد، قبول دارم که سیستم آموزشی ما خلاق پرور نیست و فقط دانش آموزان را به حفظیات سوق می دهد.

و حتی قبول دارم که نوع سنجش هم در این سیستم نادرست است، به جای این که فعالیت و رفتار دانش آموزان سنجیده شود تا مشخص شود که آیا آموزشی که داده شده موجب تغییر رفتار در دانش آموز شده است یا نه، فقط به چند سوال که تنها حفظیات دانش آموز را می سنجد ختم شده است. کاری که اصلاً درست نیست و هیچ کمکی به دانش آموز نمی کند. به همین خاطر است که بعد از دوازده سال درس خواندن وقتی از این سیستم خارج می شوند، علاوه بر این که چیزی عایدشان نشده است، بلکه احساس آزادی و راحتی می کنند.

ولی آزمون و برگزاری آن قواعد و قوانین و آدابی دارد که باید رعایت شود. حداقل در آزمون به دانش آموزان یاد دهیم که باید بر دست رنج خود متکی باشند. در این سیستم ناراست که حتی بدون خواندن درس پایه دانش آموز ارتقا می یابد، حداقل در اینجا کمی دقت لازم است تا هدفی که گم شده است و دست یافتنی نیست، نشان داده شود. به نظر من صحت اجرای آزمون بیشترین سودش برای خود دانش آموز است.

البته من در درس ریاضی برای نمره مستمر خیلی بیشتر از امتحان پایانی ارزش قائلم، در نمره مستمر موارد زیادی را محاسبه می کنم: انجام تکالیف، حل پای تخته، گفتن نظر در سر کلاس، پاسخ به سوالاتی که مطرح می کنم، پرسیدن سوال خوب و به موقع توسط دانش آموز، امتحانات ده نمره ای و … تمامی موارد و جدول چگونگی محاسبه آن را در ابتدای سال به دانش آموزان توضیح می دهم تا تکلیفشان روشن شود.

در این روش اگر دانش آموز واقعاً در کارش جدی باشد و نظم و انضباط را رعایت کند و در بحث های کلاسی شرکت کند، حتی اگر در ریاضی ضعیف هم باشد می تواند در پایان سال نمره قبولی را بگیرد. تجربه نشان داده که اگر دانش آموز کمی از خود تحرک نشان دهد و در کلاس فعال باشد، در این سیستمی که طراحی کرده ام، مشکلی برایش پیش نخواهد آمد.

بعد از پایان امتحان هر چه سعی کردم که از کنار این اتفاق به سادگی بگذرم نشد، منتظر فرصتی بودم تا همکار را تنها بیابم و کمی با او صحبت کنم. نیم ساعتی تا امتحان پایه بعدی زمان بود و ایشان به داخل حیاط مدرسه رفت تا قدمی بزند، من هم این فرصت را غنیمت شمردم و همراهش رفتم تا بتوانم کمی با او صحبت کنم. واقعیت امر هم سنش و هم سابقه اش از من بسیار بیشتر بود و اصلاً نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.

از وضعیت درسی بچه ها پرسیدم که او هم می نالید، به او گفتم که به نظر من مهم ترین درس در مدرسه ادبیات فارسی است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: از دبیر ریاضی بعید است این حرف را بزند، همه می دانند که ریاضی مهم ترین و سخت ترین درس است. گفتم: اصلاً این طور نیست. دانش آموز اول باید بتواند بخواند تا بتواند مسئله حل کند. در ثانی وقتی دانش آموز مطالعه نداشته باشد این ریاضی که تمرین فکر کردن و تحلیل کردن است به دردش نمی خورد.

ضمناً در شعر که گل سرسبد ادبیات است می توان ریاضی را دید. نظم و آهنگ آن تابع قوانین نسبت و تناسب در ریاضی است. ای کاش می شد بچه ها از خواند شعر لذت می بردند، آهنگ و وزن و قافیه آن را درک می کردند تا حفظ کنند. این بندگان خدا در هیچ درسی چیزی برای لذت بردن ندارند الی ادبیات که آن هم از حکایات و اشعار و مثل های زیبا تا حدی تهی گشته است. کاملاً حرف مرا تایید کرد و خودش در این زمینه کلی صحبت کرد.

بعد بحث را با اینجا کشاندم که بهتر نیست آموخته های بچه ها دقیق سنجیده شود. حرفم را تایید کرد و گفت: بله این طور حداقل باسوادها می توانند نمره های بهتری بگیرند. بعد گفتم: به نظر شما آیا کمک یا راهنمایی کردن دانش آموزان سر جلسه امتحان کار درستی است؟ کمی فکر کرد و گفت: در اصل نه، ولی من دلم برای این بندگان خدا می سوزد، بچه روستا هستند و خیلی سختی کشیده اند، دوست دارم به آنها کمکی کنم. گفتم: بهترین کمک این است که ماهیگیری را یاد بگیرند نه این که ماهی آماده را به آنها بدهیم. سری تکان داد و گفت: درست گفتی و اصل همین است.

خوشبختانه آنچه را که می خواستم را بدون این که ناراحت شود به او گفتم، مطمئن بودم که حرف مرا فهمیده بود، از آن روز به بعد روابط ما خیلی خوب شده بود و بیشتر زنگ های تفریح با هم بودیم و از تجربیاتش استفاده می کردم. یکبار گفت: خیلی سخت گیر هستی و کارت خیلی منظم است، درست است بچه ها غر می زنند ولی از لابه لای صحبت آنها فهمیده ام که از شما بدشان نمی آید. چند نفری که دل به کار نمی دهند بیشتر غر می زنند و شاکی هستند.

امتحانات نوبت دوم شروع شد، روز امتحان ادبیات دبیر مربوطه در دفتر به همه همکاران گفت: خواهش می کنم به سوالات بچه ها پاسخ ندهید، بگذارید هرچه بلد هستند بنویسند. من خودم هستم و اگر لازم بود توضیح می دهم. امتحان که جای راهنمایی خواستن نیست، اینجا باید سره از ناسره جدا شود. همکاران با تعجب به هم نگاه می کردند ولی من خوشحال بودم که صحبت هایم تاثیرش را گذاشته است.

در این نوبت دانش آموزان در سالن بودند و  سه تا مراقب وظیفه مراقبت از آنها را بر عهده داشتند. توضیحات ابتدایی آقای دبیر ادبیات عالی بود، فقط گفت: سوال نپرسید که به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. هر چه می دانید و بلد هستید بنویسید. در بخش معنی اگر منظور را برسانید نمره خواهید گرفت و در بخش های دیگر هم دقت کنید تا دچار مشکل نشوید.

بعد رفت همان ابتدای سالن مقابل بچه ها ایستاد. جلسه در سکوتی جانانه غرق بود، نظم و انضباط از هر کجای این جلسه می بارید و همه بچه ها در محیطی آرام داشتند به سوالات پاسخ می دادند. لذتی وافر می بردم از این همه نظم و در پوست خود نمی گنجیدم که یکبار غیر از درس ریاضی این چنین نظمی را در جلسه امتحان شاهد هستم.

نیمی از زمان آزمون گذشته بود که یکی از وسط سالن دست بلند کرد، تا خواست چیزی بگوید به او اشاره کردم که صحبت نکند و دبیر حتماً برای بررسی به پیش او خواهد آمد. آقای دبیر ادبیات از جایش تکان نخورد و همانجا گفت: گفتم که به سوالات شما جواب نمی دهم، هرچه بلد هستید بنویسید و چیزی از من نخواهید که نخواهم گفت. دست این دانش آموز که پایین آمد، بلافاصله دست دیگری بالا رفت و همین دیالوگ از طرف آقای دبیر تکرار شد.

از همانجا با چشم اشاره ای به من کرد و من هم با چشم کارش را تایید کردم و به او آفرین گفتم. ولی هرچه زمان می گذشت دست تعداد بیشتری از بچه ها بالا می رفت. در مقابل من محسن که دانش آموز زرنگ کلاس بود نشسته بود و در چهره اش اضطراب زیادی دیده می شد. دستش را بالا می برد و بعد از مدتی پایین می آورد. بنده خدا کلافه بود و نمی دانست چه کند.

دیگر خودم هم شک کردم و حدس زدم که باید اشکالی باشد که این بچه ها این قدر بی قرار هستند. بالای سر محسن رفتم و آرام گفتم چه شده؟ به صدایی لرزان گفت: آقا اجازه سوال آخر. گفتم برگه ات را بده تا ببینم چه می گویی؟ برگه را گرفتم و به سوال آخر که دو نمره هم داشت نگاه کردم. نوشته بود: در دو بیت زیر آرایه های ادبی که استفاده شده است را نام ببرید. صورت سوال که مشکلی نداشت و به راحتی خوانده می شد، رو به محسن کردم و گفتم: سوال که خوانده می شود. گفت: آقا اجازه زیر سوال را نگاه کنید.

اول نفهمیدم چه می گوید، ولی بلافاصله متوجه شدم که این بندگان خدا راست می گویند، خبری از آن دو بیت نیست. این بچه ها از روی کدام ابیات آرایه ها را باید بنویسند؟! خنده ام گرفته بود، انگار در ریاضی سوال بدهیم معادله های زیر را حل کنید و بعد اصلاً معادله ای در کار نباشد. جلوی خنده ام را گرفتم و به او گفتم که نگران نباشد الآن به دبیر مربوطه خواهم گفت.

آرام به سمت ابتدای سالن رفتم و کنار آقای دبیر ادبیات و پشت به بچه ها ایستادم و آرام او را به سمت خودم فراخواندم. تا به کنارم رسید گفت: دیدی که عجب جلسه ای شد، هیچ کس صحبت اضافه نکرد و همه چیز درست و اصولی است، حتی دیگر به سوالات بچه ها هم پاسخ ندادم و راهنمایی نکردم تا واقعاً یاد بگیرند که برای موفقیت باید تلاش کنند. اینجوری خیلی خیلی بهتر است.

چنان وجدی در صورتش مشاهده می شد که رویم نمی شد موضوع سوال آخر را بگویم، ولی چاره ای نبود می بایست این مشکل حل شود. آرام کنار گوشش گفتم: جلسه عالی است و دست شما درد نکند، این نظم و آرامش جلسه واقعاً مثال زدنی است، فقط یک نکته کوچک، سوال آخر مشکل دارد و بیت ها را نیاورده اید. بنده خدا چشمانش چهارتا شد و سریع نمونه سوالی که روی میز منشی بود را برداشت و به سوال آخر نگاه کرد و به اشتباه پی برد.

کمی خجالت زده بود ولی خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و به کل سالن گفت: در سوال آخر اشتباه تایپی رخ داده است و ابیات نیفتاده است. من می خوانم و همه بنویسند. وقتی داشت بیت ها را می خواند من به این فکر می کرد که سوالی که دست نویس است چگونه می تواند ایراد تایپی داشته باشد. البته الحق و الانصاف دستخط این آقای دبیر ادبیات کم از تایپ نبود.

بعد از امتحان خودش هم خنده اش گرفته بود که یادش رفته بود بیت ها را بنویسد. رو به من کرد و گفت: هر چقدر هم دقت کنی با از این مشکلات پیش می آید. من هم حرفش را تایید کردم و گفتم من هم از این اشکالات در سوالاتم زیاد بود ولی از وقتی که قبل از امتحان یک نمونه از آن را خودم حل می کنم و پاسخ می دهم، مشکلاتم خیلی کمتر شده است.